Chosen against Ajo (قسمت آخر)

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/06/05 21:45 · خواندن 8 دقیقه

اخششش

از دست این رمان راحت شدم 😂

بپر ادامه

مرینت: 
رسیدیم به چشمه... لعنت بهش.. همزمان رسیده بودیم! 
آلیا_اقای محترم ادرس رو اشتباهی اومدی!!! 
مرد_مطمئنی؟
من_بزار روشنت کنم.. نمیزارم دستت به اون سنگ برسه! 
مرد_من وقت ندارم با شما سروکله بزنم!! 
دستاشو تکون داد و تند تند اتیش به سمت اب پرتاب میکرد! 
من تمام بخار هارو سنگین میکردم و دوباره به اب تبدیل میکردم!! 
این روند ادامه داشت! 
اما تولید اب از بخاطر خیلی بیشتر از تبخیرش طول میکشه!! 
با دست دیگش به سمت من اتیش پرتاب کرد.. 
آلیا_ادامه بده من هواتو دارم!!! 
اوضاع ادامه پیدا کرد.. اما با کوبیده شدن آلیا به یکی از صخره های غار متوقف شدم! _آلیا!!!!! 
رفتم سمتش.. خونریزی شدیدی داشت و پاهاش سوخته بودن! 
آلیا_ادامه بده!! 
من_ولی تو... 
آلیا_الان تنها راهمون همینه... نزار برسه به لایه های دیگه!!! 
سرمو تکون دادم و خیلی سختگیرانه تر از قبل شروع به جبران کردن اب دریاچه کردم!!.. 
آلیا اونقدر قدرت نداشت که بتونه از من محافظت کنه!! 
بنابراین کارم خیلی سخت تر میشد! 
خون زیادی داشت از دست میداد!.. اما در حدی نبود که بخواد بکشش!.. و دلم رو تنها به همین خوش کردم.. 
***************'
آدرین: 
باید ارومش میکردم.. باید کاری میکردم که دیگه اشک نریزه و دست به قلمش نزنه! 
_تو هدفت این بود خواهرت خوشحال باشه مگه نه؟ 
جان سرش رو تکون داد.. 
_بهت قول میدم کمکت میکنم که دوباره خوشحالش کنی
جان_چطوری؟ 
_اگر بهت بگم کمکم میکنی؟ 
با خوشخالی سرشو تکون داد.. دیگه اشکی از چشماش نریخت! 
_فقط اون کتابو بردار.. و برای اخر داستان هرچی میگم بنویس!!! 
جان پایان رو اونطوری که من خواستم نوشت! 
_حالا باید منو ببری پیش خواهرت! 
....... 
از بین جاده خاکی عبور کردیم.. جنگلی که درختای بلندش تا اسمون تاریک شب ادامه داشت صحنات اشنایی رو به یادم میاورد... 
اشتباه نکنم یه جایی همین جاها اولین بار به قتل رسیدم! 
_جان.. تو میتونی بری.. نگران نباش خواهرتو بهت برمیگردونم! 
میتونستم هاله های تاریکی که مسیر مارتا رو نشون میداد حس کنم... 
_وقتشه جامو با یه نفر عوض کنم! 
سبکی بدنم زیاد شد.. با باز کردن چشمام مطمئن شدم جام با میوا عوض شده! 
اما جاسپر رو اون اطراف نمیدیدم! 
+پس داستان نویس رو متوقف کردی! 
_با شرط این که بزرگترین خالق نفرین رو متوقف کنم! 
+از پسش برمیای! 
_مطمئن نیستم.. راستش یجورایی کل داستان رو تغییر دادم! 
+اخرش چطور تموم میشه؟ 
_نگران نباش.. قراره به این وضع خاتمه بدم! 
چشمامو بستم.. با سنگین شدن پاهام و درد روی بازوم فهمیدم که رسیدم جایی که میخوام.. 
استفاده از میوا برای عبور از بین نفرین های درجه یک واقعا عاقلانه بود! 
روبروی من خرابه های چوب و اجرو همچنین زنی که دورش رو با طوفانی از خشم احاطه کرده بود! 
_مارتا!!! 
تونستم توجهش رو جلب کنم.. 
مارتا_چطوری اومدی اینجا.. این جزو داستان نبود!!! 
_داستان رو بهونه این کارات نکن!!!.. خودم حقیقت رو فهمیدم! این که اون برادر اصلا برای تو عجیب غریب نبود.. تو اونو از همه بیشتر دوست داشتی یادت میاد؟؟ 
مارتا_اون منو نابود کرد!!! 
_فقط میخواست برت گردونه!! 
مارتا_اینا همش دروغه!.. 
_درواقع تو کسی بودی که از اون سو استفاده میکرد.. نوشته هاش رو برای موفقیت به اسم خودت میزدی..مشکل تو اصلا گذشته نبود!!.. 
مارتا_من فقط میخواستم یه زندگی خوب داشته باشم..
_مگه نداشتی؟؟..
کسی حرفی نزد..
مارتا_من یه زندگی خوب داشتم..تا اینکه خراب شد!
_باور کن.. هنوزم دیر نشده!!
مارتا_چرا.. خیلی دیر شده!!
روی زمین نشست.. در حالی که گریه میکرد خاک رو لمس کرد!
_خونم نابود شده!.. زندگیم.. من دیگه مردم.. برادرم مرد.. همشون!!
_اگر بتونی دوباره توی همین خونه دوباره زندگی کنی چی!؟
***************
مرینت: 
دیگه نمیتونستم!!.. دستام خیلی داغ شدن.. بیشتر از این نمیتونستم اب تولید کنم!!
اب دریاچه هم دیگه اخرش بود!!!
آلیا زخمی شده بود... دستام مثل فلجا اویزون شدن.. و اون عوضی هم پشت سر اتیش قدرتمندش رو توی دریاچه شناور میکرد!
نور سنگ قدرت رو میدیدم!!.. این یعنی ته فاجعه!!!!!
آلیا_مر.. ینت!!
_خب خانوما... اماده باشین چون... سنگ قدرت به تصاحب صاحب واقعیش درومد!!!
وقتی سنگ رو برداشت با خودم گفتم دیگه تموم شد!!... اما..
اون سنگ... اصن سنگ نبود!!!.. یه مرجان دریایی که فقط برق میزد!!!
_سنگ قدرت... وجود نداره؟!
همه از این قضیه شکه شدیم!!!
+نههه این امکان نداره!!!
مادر بزرگ_چه امکان داره چه نداره... غرق شدن خوش بگذره!
وقتی اون حواسش پرت پیدا کردن اون مرجان بود پدرم و مادربزرگ برای کمک رسیدن... اون دو به اندازه ای قوی بودن که تمام اب بخار شده رو دوباره تبدیل به اب کردن!!
و همزمان با هم همه اب رو به خود چشمه برگردوندیم!
پدر_اونقدر عمیق هست که نتونه بیاد بالا!!!
سریع رفتم سمت آلیا..
_خوبی؟؟؟!
آلیا_من خوبم..
دستشو دور گردنم انداختم و هردو از غار خارج شدیم.. اسمون روشن شده بود...
آدرین داره یه کارایی میکنه!!..
همه چی به تو بستگی داره پسر
*****************
آدرین: 
 
مارتا_منظورت چیه؟
_تو فقط به من جواب بده.. دلت نمیخواد برگردی به زندگی قبلت؟
مارتا_.. میخوام!
_پس چشماتو ببند..
وقتی چشماشو بست گفتم_خونتون رو به یاد میاری؟؟
سرشو با لبخند تمون داد.. هاله های سیاه محو شدن..
اجر و چوب های خراب و سوخته روی هم قرار گرفتن...و خونه شیرین مارتا دوباره از نو ساخته شد!!
مارتا_این.. خونمونه!!!
_جای یکی کم نیست؟!
با اشاره به جان که پشت سرش ایستاده بود متوجه منظورم شد!
با لبخند پاشدو بغلش کرد...
توی دلم گفتم_همیشه وقت برای از اول شروع کردن هست
_بنظرم وقتشه هردوتون یکم استراحت کنین..
مارتا_چرا کمکم کردی؟
_من که نمیتونم برگردم زمان خودم.. اما خوشحالم که تونستم تورو برگردونم!!
مارتا_معذرت میخوام.. نمیتونم برت گردونم..
_میدونم.. ازت ناراحت نیستم.. ممنونم هستم تو تجربه تازه ای رو بهم نشون دادی..
همونجا ایستادم... و خوابیدن اون دو نفر رو تماشا میکردم.. لبخند رضایت روی لب هاشون بود...
طلوع خورشید به تاریکی شب پایان داد... سیاهی از تمام نفرینا تک به تک برداشته شد و چهره های واقعیشون مشخص شد..
_انگار وقتشه منم جامو برای همیشه با یکی عوض کنم..
از پشت سرم صدایی اومد_نیازی نیست...
کسی که پشت من بود... میواست؟!!
_فکر کردم میخوای....
میوا_میخواستم.. اما حس ارامشی که الان دارم... نمیتونم ازش دل بکنم...
_روحت در ارامشه!.. حالا میتونی استراحت کنی!
میوا_اوهوم.. ممنون!!!!

*********
مرینت
اسمون به رنگ و روی خودش برگشت.. 
_اون موفق شد...!!!!!! 
صدای شادی های ما تا همین اسمون ابی رسید... 
لوکا_وااای پسر اون تونست!!! 
جنگ تموم شد.. پیروز این میدون هر چهار قبیله بودن!.. 
دیگه اثری از نفرین ها نبود! 
اما.. نکنه آدرین جاشو با نفرین خودش عوض کرده!!!!!! ؟؟؟
با پاهای برهنم به سمت زیر زمین دوییدم!!!.. 
قبل از اینکه بتونم دریچه مقابلم رو باز کنم.... 
_مرینت... 
صدای آدرین بود.. ازچند قدمی من سر دراورد!!! 
بدون فکر رفتم و پریدم توی بغلش! _خوبی؟؟!؟؟..
آدرین_اره..تونستیم!
_معلومه که تونستیم!!! 
.......... 
لوکا_پسر فکر کردم دیگه اخرشه! 
آدرین_اره والا خودمم دیگ از زندگیم داشتم ناامید میشدم.. واستا.. آلیا کجاست؟! 
نینو_دارن درمانش میکنن مشکلی نیست! 
همه خندیدیم.. 
مادربزرگ اومد جای ما_کارت عالی بود برگزیده! 
آدرین_بعد از چیزایی که مارتا تعریف کرد از این اسم متنفر شدم ولی خب ممنون!!! 
مادربزرگ_حالا اماده ای برگردی؟
**********
آدرین: 
برگردم؟؟
مادربزرگ_ماموریتت رو تموم کردی منم طبق قولم برت میگردونم... وقتشه بری زمان خودت
مرینت_واستا واستا چی !! ؟
لوکا_میخوای برگردی؟
با لبخند گفتم _برگزیده کارشو انجام داد!
لوکا_پسر دلم واست خیلی تنگ میشه
نینو_قبلش یه سوال.. قضیه کتابه چی بود
_اون کتاب یه داستان بود.. و ما الان داریم اخرش رو بازی میکنیم!.. شخصیت اصلی برمیگرده خونش و بقیه هم بدون وجود هیچ نفرینی در کنار هم زندگی میکنن..
مرینت و  محکم توی اغوش گرفتمش _نمیشه نری؟.. دلم واست.. خیلی تنگ میشه!!!
اشک هاش قطره قطره رو شونه هام میریختن!
_فراموشم نکنین!!!
مرینت_عمرا!!
یه چیز نرم به پاهام میخورد..جاسپر!؟
_من میشه این گربه رو با خودم ببرم؟
مادربزرگ_البته.. به هرحال باید یه یادگاری از زمان ما داشته باشی!
پشت سرم یه هاله شدیدا درخشان ظاهر شد..
_با آلیا خدافظی نکردم!!
لوکا_بهش میگم نگران نباش!
_ دلم واستون تنگ میشه!!!
مایک_هی منو یادت رفت!
_مگ میشه یادم بره.. مراقب خواهرت باشی!!
امایک_این رو به من نسپر!!!
مرینت_مراقب خودت باش..
_شما هم همینطور!!!
توی یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد!! 
چشمامو باز کردم.. فضای اشنای چوبی.. شدیدا سرد... 
هیچوقت از این لرزش تنم خوشحال نبودم!! 
از روی تخت بلند شدم و سریع رفتم طبقه پایین... 
لایلا_آدر.. آدرین!!!! 
نمیتونم حس اون لحظمو توصیف کنم..یه چیزی رو خوب یادمه.. اینکه نمیتونستم از به اغوش کشیدن خانواده خودم دست بردارم! 
چند روز طول کشید تا سر حال اومدم..برای خانوادم من بخاطر یه بیماری مدتی بیهوش بودم.. اما اینا ظاهر بود.. هیچکس نمیدونست...چه اتفاقا که برام نیوفتاده! 
لایلا_باورم نمیشههه!!!.. جدی جدی همه اینا اتفاق افتادن؟! 
_جدی میگم.. این کتابو ببین... 
همون کتاب اسرار زمان.. یه داستان بی نقص که حالا تمام صفحاتش کامل شدن تبدیل شد
اگر لایلا حرفامو باور نمیکرد دیوونه میشدم!.. 
البته هنوزم شک دارم باور کرده باشه!! 
1هفته من تموم شد.. هفته ای که به باحال ترین و مزخرف ترین و ترسنام ترین هفته زندگیم تبدیل شد.. 
سوار ماشین شدم.. در حال برگشتن بودیم.. اون برگهای پاییزی و سوپر مارکت رو بازم دیدم.. فکر نمیکردم شهر اینقدر برام جذاب باشه!.. دلم خیلی تنگ شده بود.. 
_خب.. برناممون چیه؟
مامان_یکم که حالت بهتر شد قراره ماجراجویی جدیدت شروع بشه! 
هروقت مامانم اینو میگفت منظورش رفتن به مدرسه بود!!! 
_مدرسه ثبت نامم کردی؟ 
مامان_اره..!!
_خوبه.. 
رسیدیم خونه.. بعضی وقتا اون کتاب رو دوباره میخونم.. و از بند بندش لذت میبرم.. 
برگشتن به زمان خودم باعث نشد قدرتام از بین برن.. 
اما ازشون استفاده ای نمیکردم.. حداقل بیشتر اوقات... 
از فردا یه روز تازه قرار بود شروع بشه.. یه روز بدون هیچ قدرتی.. بدون خاص بودن.. بدون هیچ اینده و گذشته... روز معمولی به عنوان یه ادم معمولی به اسم آدرین آگرست!!

 

 

خب اولین رمانم به پایان رسید🙂
پایانش قشنگ بود؟؟؟ 
لایک و کامنت فراموش نشه🥺❤💬