Chosen against Ajoپارت 25(بخش اول)
به خاطر اینکه بیشتر از 2000 کارکتر شد نتونستم بدمش برای همین دو بخشش کردم😐(دوباره)
توی این پارت همه چی لو میره پس بپر ادامه😉
بخش بعدی رو هم تا آخر امروز میدم🙂(اسمونم بیاد زمین تا آخر امشب این رمان و تموم میکنم😌😅)
مرینت:
در برابر لشکر عظیم اتش افسار ها هیچ بودیم
برای همین باید میزاشتیم بهمون حمله کنن...
توی این مورد.. افکار آدرین واقعا بدردمون میخورد...
وقتی اب و باد رو باهم ترکیب کردیم و یخ ساخته شد ایده خیلی عالی گرفتم!
اگر قدرت ما همینطور باهم ترکیب بشه ما چیزای بیشتری از اون سربازای نظامی داریم!
با ترکیب چیزای زیادی بدست اوردیم..
فلز... یخ.. گِل های غلیظی که هرکسی رو توی خودشون غرق میکردن!
این جنگ.. بی شک جنگ تاریخ سازی خواهد بود!
*************
آدرین:
پسر مقابل من پی در پی اشک میریخت!
و هر اشک نفرین های مختلفی ایجاد میکرد...
من_گ.. گریه نکن!!.. میتونیم درموردش...
پسر با فریاد_ففط از اینجا برو!!!!!...
من_تا بهم نگی اونا کی بودن و دلیل این رفتارشون رو بهم توضیح بدی از جام تکون نمیخورم!
پسر اروم گرفت..
و با هق هق ادامه داد_من.. نمیدونم. چطوری... اما!..
برای اینکه مطمئن بشه قصد ازار ندارم اروم روی زمین نشستم!
_من فقط.. میخواستم بازی کنم!!.. اما.. اونا همش به من میگفتن جادوگر!
_چی باعث شد جادوگر صدات کنن؟
+تمام نوشته های من.. واقعی میشن!
_به نوشتن علاقه داری؟
سوالام بیشتر شبیه یه مصاحبه بود!..
_اره.. هروقت.. اذیتم میکردن.. راجبش مینوشتم!..اما اونا بس نمیکردن!..
من_اذیتت میکردن!؟
هیچ جوابی نداد.. فقط با یک حرکت دوباره روی زمین کشیده شدم و برگشتم توی همون فضای تاریک انبار!
انگار میخواست یجوری بهم بفهمونه"چرا خودت جواب سوالاتو پیدا نمیکنی"
هنوز وحشت دیدن ظاهر اون پسر توی وجودم بود!
با صدای باز شدن قفل در سکته رو زدم!!
هاله نور کمرنگی ظاهر شد!
یک خانوم اومد داخل.. از بیرون چراغ رو روشن کرد و بعد در رو بست!
نمیدونم الان چطوری دیده میشم.. یا اینطوری بگم اصلا کی هستم!!!
اون خانوم من رو آدرین میدید؟.. یا ویلسون؟
زن_سلام..
کارام دست خودم نبود.. برای اولین باره پامو همچین جایی میزارم.. با همچین ادمایی.. اما احساس وحشت اون لحظم باعث میشد فکر کنم به اندازه کل عمرم اینجا بودم!
نتونستم جواب سلامش رو بدم!
زن_شنیدم.. هرچیزی که مینویسی.. تبدیل به واقعیت میشن!
با این جمله به چند سوالم به راحتی جواب داده شد!
اول اینکه اره هنوزم من توی جلد همون پسر هستم.. و دوم اینکه به دو چیز یقین پیدا کردم!.. 1_اون واقعا نوشته هاش به حقیقت تبدیل میشن!!.... 2_کتاب اسرار زمان نوشته ویلسونه!!.. غیر از این نمیتونستم فکر دیگه ای بکنم!
یا حداقل با منطق اون لحظم جور در میومد!
زن جوون بود.. و موهای چتری سیاهش تا کمر میرسید..
چشمای قهوه تیرش به من خیره شده بودن!
خانوم مقابلم دامن توری سیاهش رو بالا گرفت و دقیقا چند سانتی از من نشست..
زن_قدرتت رو نشونم بده!!
**********'*****
مرینت:
همه اماده شدیم تا به محض نفوذ لشکر اتش افسارا حمله کنیم!
ته دلم نگران آدرین بودم... ولی باید هر طور شده تمرکزم رو روی این میدون یک طرفه بزارم!!
آلیا_بچه ها.. فقط میخوام بدونین که اگر هرکدومتون کشته شدین تو این جنگ من همیشه به یادتونم!
لوکا_وجدانن این ابراز احساساتت تو حلقم! هرچند از دفعه قبلی بهتر بوو
آلیا_الان آدرین بود میگفت چقدر شبیه فیلما شده!
نینو_فیلم چیه؟
لوکا_ما هم نفهمیدیم این نسل اینده کلا زندگی خیلی سخت و پیچیده ای دارن!.. ولی هر وقت رفتار احساسی از خودمون نشون میدیم میگه شبیه فیلما شده!
_الان وقت این چیزا نیست..
نینو_فقط یه چیز دیگه.. ببخشید ولی احتمالا رنگ اسمون یکم عوض نشده؟؟
به اسمون نگاه کردیم.. حق با اون بود.. تغییر رنگ بی اساس بالای سرمون به طرز ناباورانه ای شک برانگیز بود!
رگه های قرمز و نارنجی تیره به گذر زمانمون حس ترسناکی میده!
زمین زیر پامون لرزید..
لوکا_زلزلست؟؟
_نه.. اینا اصلا با عقل جور در نمیاد!.. فکر کنم آدرین داره یه کارایی میکنه!
آلیا_منظورت چیه؟
با باز شدن دروازه های سرزمین مقابلمون نتونستم حرف دیگه ای بزنم.. اگر میگفتن تعداد لشکر از 100نفر بیشتره تعجب نمیکردم!
نظام با همون ترتیب از دروازه بیرون اومد و حالا وقتش بود ما وارد عمل بشیم..
*****************
آدرین
به این فکر میکردم چطور نوشته هام رو زنده کنم... اما راهی به ذهنم نمیرسید.
منم نوشتن رو دوست داشتم.. اما هیچ وقت تصور نکردم نوشته هام واقعی بشن..
زن مقابلم یه کاغذ نسبتا چرم و قلم جوهری دستم داد...
شروع به نوشتن کردم.. اگر واقعا نوشتم قراره تبدیل به واقعیت بشه پس سعی میکنم یه اتفاق خوب رو بنویسم!
زن_در حد یک بند هم باشه خوبه!
منم همین کار رو کردم.. نوشتنم رو تا یک بند ادامه دادم..
نمیدونم باید امیدوار باشم اتفاق بیوفته یا نه!..
اونجا و در اون لحظه من نقش یه بازیگر رو داشتم!
بازیگری که بدون هیچ دیالوگ و تمرینی داره نقش یک قهرمان رو بازی میکنه!!
زن نوشته من رو خوند... _هوم.. شنیده بودم نوشتنت خوبه ولی نمیدونستم تا این حد خوبی!!
جدی؟ 😐
من تو زنگ انشا در میرم از سر کلاس!!!(من اصلا یه چیزی مینویسم هیچکی باورش نمیشه اینو من نوشتم از بس افتضاحه 😂🤦🏻♀️💔 اخرم نمیخونمش😐)
_نوشته هات جذاب بودن و یه اتفاق خوب رو نشون میدادن... من اینو با خودم میبرم.. و یکم دیگه میام بهت سر میزنم.. اون موقع بازم ازت میخوام بنویسی!
رفتنش مشکوک بود... با خروج اون از اتاق همون مردی که من رو اینجا اورد دیدم!!
به کمک یکی دیگه روی صندلی بستنم...
نمیخوام بدونم بعدش قراره چی بشه!!!... مخصوصا وقتی انواع چاقو و وسایل جراحی روی میز رو به چشم دیدم!!!
اصرار های من فایده ای نداشتن!
حتی دیگه تلاش نمیکردم بهشون بفهمونم من کسی نیستم که اونا دنبالشن!!
چون میدونستم این فقط وضع رو بدتر میکرد!
فقط چند لحظه بعد اون... تاجایی که یادم میاد درد داشتم ... تمام بدنم با خون قرمز رنگ شده بود!
اینکه بخوام بخاطر درک گذشته یه نفر این همه رنج بکشم یجورایی بد کامم رو تلخ میکرد!
سر و کله اون زن بازم پیداش شد...
اینبار هم همون قلم و کاغذی با همون جنس بهم داد...
اما اینبار، اونم با تمام دردی که تک تک و ذره به ذره وجودم رو میسوزوند نمیتونستم یه نوشته خوب یا مثبت داشته باشم..
الان فقط خشم توصیف کننده زمان در حال گذر بود!
بازم در حد همون یک بند نوشتم.. اما تمام این درد رو توی نوشته هام چکوندم..
بعضی وقتا دلم میخواست زودتر بفهمم.. اما توی اون لحظه کسی که از دردش مینوشت من نبودم!.. ویلسون بود که دست به قلم از شکنجه های بی رحمانش مینوشت!
برگه رو به اون زن دادم... لبخند از سر رضایتش گونه های لاغرش رو چال کوچیکی بخشید!
حاضرین اون انبار.. دومردی بودن که من رو به صندلی بستن.. و همون پیرزن که منو اینجا آورد..
شاید چیزای زیادی تجربه کردم.. و خیلی چیزا عوض شدن.. اما بازم باور نداشتم نوشته هام واقعی بشن.. چون اصلا بهش فکر نمیکردم!!!
مثل یه تماشاچی نگاه میکردم..
زن با لبخند گفت_تا 5 بشمار!
همین کار رو کردم.. اما درد نمیزاشت صدایی از دهنم هام خارج بشه..
توی دلم شروع به شمردن کردم.. با هر رقمی که زمزمه وار به زبون میاوردم.... یکی یکی اتفاقایی که نوشتم... واقعی میشدن!!
اونقدررررر از افراد اونجا متنفر بودم که نوشتم رو با مردن اون دو مرد اونم به بدترین نحو ممکن شروع کردم!!!
وقتی مرگ اون دو نفر رو به چشم دیدم..نمیدونم این حس چی بود...چون یقین داشتم این احساسات اصلا متعلق به من نیستن!!!
زن بهم نگاه کرد و گفت_بهت که گفتم.. منو تو شبیه هم هستیم!
این صدا... صدای همون زن بود!!!!!
کسی که با من حرف میزد!!
_البته اینم بگم.. انتظار نداشتم بتونی انجامش بدی.. من نتونستم این کارو بکنم!
_منظورت چیه؟
_به هرحال.. تبدیل نوشته به واقعیت کار تو نیست.. کار جان ویلسونه!!
_تو میدونی من کیم؟
_اره خب.. اگر یه نفر سروکلش توی گذشته پیدا بشه و بجای یه نفر دیگه زندگی کنه بنظرت بجز برگزیده 1000سال پیش کس دیگه ای میتونه باشه؟(منظورش از گذشته زمانیه که جان ویلسون زندگی میکرد)
_تو که میدونستی من اون نیستم پس چرا گذاشتی اینجا بمونم!
_چون تو الان و در این مکان دیگه آدرین نیستی و منم نمیتونم برات کاری بکنم..
_بهونه نیار.. مگه این گذشته یکی دیگه نیست تو میتونستی کمکش کنی!
_بیا صادق باشیم.. نمیخواستم کمکش کنم!
_اخه چرا؟!..
نتونستم منتطر هیچ جوابی از جانبش باشم.. بی اختیار پرسیدم_تو کی هستی؟؟؟
_تو میخوای من کی باشم؟..
تو چشماش زل زدم... نمیدونم چرا ذهنم به اینجا کشید.. اما یاد همون دختر بچه کوچیکی افتادم که توی زمان خودم.. اون نامه رو بهم داد!!!...
با لبخند گفت_چرا تعجب کردی.؟؟..
_تو.. ولی اخه چطوری!!!!
_اره آدرین.. درست حدس زدی... اون دختر کوچولویی که نامه رو بهت داد من بودم!.. تمام ایمیل هایی که به گوشیت میومد..من جان رو مجبور کردم داستانی بنویسه که شخصیت اصلیش بارها و بارها مورد شکنجه "خودش" قراره بگیره!
منظورش رو فهمیدم.. مطمئنم به وقتی اشاره داره که خودم خودم رو 3بار به قتل رسوندم!
و بعد با لبخند ادامه داد_برای من نگه داشتنت توی اون زمان کار راحتی بود..اما خواستم با چشم خودت شگفتی قدرت رو تجربه کنی!
_قدرت؟؟... تو داری از غم یه پسر برای قوی بودن خودت استفاده میکنی!!!.. میدونی چند نفر بخاطر کارای تو مردن؟؟
از جاش بلند شد.. و با خشم گفت_برای هیچ کدوم از اونا قربانی کردن من ارزش نداشت!!!!!...
حرفش باعث شد برای مدتی حداقل دهنم بسته شه!
خیلی کنجکاو بودم بدونم منظورش ازین حرف چیه!..
_من.... مثل تو بودم.. یه زندگی عادی داشتم.. و بعد.. من برگشتم به گذشته.. اونقدر عقب که حتی فکرشم نمیتونی بکنی!
پس برای همین میگفت "ما شبیه همیم"
_جایی که نشستی.. قبلا انبار خونه من بود.. توی زمان من اینجا یه خونه خیلی قشنگ بود.. اما.. وقتی صاحب یه برادر کوچیکتر عجیب غریب شدم.. همه چی فرق کرد..کسی که تمام نوشته هاش به واقعیت تبدیل میشد!!!
من_واستا.. جان برادرته!!!! ؟؟؟.. اون برادرته و تو باهاش این کارو کردی؟
_اون زندگی منو نابود کرد..فقط بخاطر نوشته های مسخره اون، چندین هزار سال برگشتم به گذشته!!!!.. وقتی رفتم اونجا فکر میکردم همش خوابه.. اما اونا خواب نبود!!!..منم مثل تو..شدم یه برگزیده کسی که قراره تمام مردم رو نجات بده!
جایی که من رفته بودم.. خیلی از تو عقب تر بود..زمانی که من بودم چهار ماورایی اصلی هم بودن!
_ماورایان اصلی؟؟..
اگر اون زمان ماوریان اصلی بوده.. پس.. حتما هنوز هر4قبیله باهم زندگی میکردن!
_اون ماورایی ها منو نفر پنجم خودشون دونستن.. و طوری رفتار کردن انگار واقعا عضوی از خانوادشونم!..بهم گفتن من تنها کسیم که اون هیولارو میتونم بکشم!
_هیولا؟
_اولین نفرینی که به وجود اومد.. درواقع تنها نفرین روی زمین!.. اونا گفتن فقط من توانایی کشتن اونو دارم.. وقتی نابودش کردم دیگه کارشون باهام تموم شد!!..
_اونا... تورو...
_اون استاد های ماوراییتون منو جلوی تمام مردم شکنجه کردن.. و دیگه نیازی بهم نداشتن.. دو برابر این شکنجه های الان تو زجر کشیدم و اخرشم... اخرشم.. کشتنم!.. من توی زمان تکرار نشدم.. اما روحم نتونست تمام این بی احترامی هارو تحمل کنه.. پس تصمیم گرفتم.. برگردم.. از قدرت اون پسر احمق استفاده کردم تا زندگی تمام اون ماورایی های احمق ترو نابود کنم و چه جرقه ای بهتر از خشم!!..
_تو برادر خودت رو به یتیم خونه فروختی و شکنجش میکردی تا از درداش بنویسه؟؟؟.. و یه داستان ساختی..
_درسته آدرین من یه داستان ساختم.. و تو شخصیت اصلی داستان منی
*******************
مرینت:
اگر بگم همه چی خوب پیش میرفت فقط یه دروغ خسته کننده گفتم!
نمیدونم تاحالا چند نفرو از دست دادیم.. اما اوضاع اصلا خوب نبود.
هیچوقت فکر نمیکردم با دو قبیله دیگه وارد یه جنگی بشم که سرنوشتمون رو مشخص میکنه.. اب افسار ها در کنار دو قبیله دیگه!!
اسمون کاملا به رنگ قرمز در اومده بود... رنگ خونی ابر ها کاملا با محیط فعلی ما جور در میومد..
انگار زمین و اسمون انعکاسی از خون شده بودن!
آلیا در حالی که دورمون حفاظ کشید گفت_آدرین داره چیکار میکنه!!؟؟
من_نمیدونم.. اما از این رنگ و حالتای مختلف اسمون کاملا معلومه تونسته با نفرین ارتباط برقرار کنه!!
نینو_فعلا مشکل بزرگتری داریم!!!..
_الان وسط جنگ مشکل ازین بزرگتر؟؟؟
نینو_فرمانروا میخواد سنگ قدرت رو برداره.. میدونه کجاست!.. احتمالا میخواد با تبخیر اب دریاچه سنگ رو برداره!!
این اصلا خوب نبود!!!.. اگر سنگ. قدرت دست ادم اشتباهی بیوفته...!!
از تعریف های کایل واضحه هدف فرماندشون چیه.. اون میخواد تمام نفرین هارو کنترل کنه.. شاید این بدترین اتفاق ممکن باشه..
آلیا_اینجوری هممون به فنا میریم!!!
_بچه ها من باید زودتر از اون به دریاچه برسم!!
نینو_چطوری اصن چرا!! ؟؟
من_من یه اب افسارم اگر بخواد حتی دریا رو تبخیر کنه من بازم میتونم اب تبخیر شده رو با همون بخارا جبران کنم!!
آلیا_پس اینجا چی؟؟....قبیله ها بهمون احتیاج دارن!
لوکا_نگران اینجا نباشین.. اینارو بسپارین به من!
_مطمئنی.. ؟!
لوکا_الان توی شرایطی نیستیم که بخوام شوخی کنم.. بیخیال.. برین من و نینو اینجا هستیم!
نینو _داداش جمع نبند
لوکا_تا نزدم لهت کنم ساکت..
_برای بالا رفتن کمک میخوام..
آلیا_منم باهات میام!!!
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
به محض اینکه میخواستیم بریم نینو گفت_آلیا!!.. مراقب خودت باش! (چه زودم صمیمی شد😐)
آلیا_نگران من نباش!.. خودتم سالم بمون!
اسمون در حال غرش کردن بود!
هردو سمت کوه روونه شدیم!
آلیا_چرا حس میکنم آدرین بیشتر داره عصبانیش میکنه؟؟؟
مرینت_اون تمام تلاششو میکنه...الان باید روی کار خودمون تمرکز کنیم!!
***********
آدرین:
حرفهاش مثل فیلم های ترسناکی بودن که پایان خوشی برای شخصیت اصلیش نداشت!
اونقدر خونسرد راز هاش رو بهم لو داد که مطمئن شدم تا اینجاشم همه چیز طبق مرادش پیش میره!!!
دوباره برگشتم پیش همون پسر!!
هنوزم توی این انبار خراب شده بودو در حالی که اشکهاش به نفرین تبدیل میشدن مینوشت!
_بس کن!!!!... دیگه ننویس!!
جان از نوشتن دست کشید..
_گوش کن.. اونا عمدا ازت میخواستن که بنویسی!!!.. برا این که همین اتفاق بیوفته!!!!
جان_دیگه واسم مهم نیست..اون گفت تنها راهی که میتونم از شر این دردا خلاص بشم نوشتنه!!
م_مارتا اینو گفت؟؟.. خودتم میدونی اون خواهرته مگه نه!؟
جان_نمیخوام راجبش حرف بزنم!!
_بهت گفت بنویسی.. تمام این مدت توی کتاب اسرار زمان نوشتی.. اما تونستی از دردات فرار کنی؟!
جان_تو هم مثل اونایی فقط میخوای اذیتم کنی!!!...
کتاب رو برداشت و تند تند شروع به نوشتن کرد.. همون لحظه زمین لرزه شدیدی شروع شد.. از سنگ های در حال ریزش اونجا جاخالی دادم... انباذ قفل بود نمیتونستم ازش بیرون بیام!
_همه اینا یه نقشه بود.. مارتا ازت خواست بنویسی اما بعد از اینکه شکنجت کرد!!!!!
جان در حالی که اشک میریخت گفت_بهت گفتم بس کن!!!!
_نه بس نمیکنم.. به خودت بیا!.. یکم فکر کن همه جای زندگیت بد نبود بود؟؟؟
زمین لرزه متوقف شد.. صدای گریه جان هم تموم شد.. _همه جاش.. بد نبود.. من..عاشق خانوادم بودم.. عاشق خواهرم بودم... مارتا واسه من مثل یه مادر بود...
_اگر اینطور بود.. چرا اون داستان رو نوشتی؟
جان_من نمیدونستم میتونم به نوشته هام زندگی بدم.. اما..من اینقدر خواهرم رو دوست داشتم که میخواستم شخصیت اصلی داستان و کسی که قهرمان میشه خواهرم باشه.. پس فقط داستان نوشتم!
_بعد اینکه فهمیدی خواهرت وارد داستان شده چیکار کردی؟
جان_فقط.. سعی کردم از اونجا بیرون بیارمش!
اروم رفتم کنارش نشستم... باورم نمیشه اما میخوام بزرگترین دروغ و احمقانه ترینشون رو بگم_و موفق شدی..
جان_ولی اون از من خیلی ناراحت شد.. بهم گفت برای اینکه جبران کنم و بازم برادرش باشم باید یه داستان بنویسم!
_جان اون داستان چیه؟.. شخصیت اصلی داستان منم مگه نه؟؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد.. حالا خیلی چیزا معلوم شدن..
_اخر اون داستان چطوری تموم میشه؟؟
جان_من.. اخرشو ننوشتم!
_تا کجا نوشتی؟
جان_یادم نمیاد.. اما.. یکی از 5شخصیت اصلی رو.. طبق خواسته مارتا قربانی کردم!
توی ذهنم فقط یک اسم شکل گرفت_مرینت!!!!