منشی قلبمp7
سلام اینم پارت هفت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
رزیتابا چشمای پر از اشک.باشه
رزیتا لباسش را در آورد و من بدون توجه به چیز دیگه ای همه ی بدنش را چک کردم همه فکرم رزیتا بود بهش لبخند زدم و گفتم چیزی نیست لباست را بپوش از اتاق بیرون اومدم سرم داشت منفجر میشد
یک هفته با همون وضع میگذشت
امروز صبح صبحانه را براش بردم پاشد نشست ولی همون موقع افتاد سینی صبحانه را پرت کردم اونور سریع رفتم گرفتمش زود رسیدم و سرش را گرفتم تا روی زمین نخوره
بی هوش شده بود دستم را بردم روی صورتش از تب داشت میسوخت گذاشتمش روی تخت متوجه شدم گردنش سیاه تر شده بود سیاهی دستاشم داشت به آرنجش میرسید هراس ورم داشت،
با خودم گفت ی بار دیگه برم کتابا را بگردم شاید درمانی پیدا کردم اگه این دختر از دست بره من خودمو میکشم همش تقصیر من بود چرا اون روز اصرار کردن چراااااا
چرااااااا من خودمونمیبخشم تا ساعت۷شب داشتم توی کتابا دنیال ی جواب میگشتم با اینکه تقربیا ۱۰بار همشو زیر و رو کرده بودم ولی گشتن دوباره هم غنیمت بود چشمم از روی ی متن گذشت به خودم اومدم خودشه خودشه اینه راه حل اینه از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد رفتم و سرم رزیتا را تنظیم کردم و از خونه بیرون رفتم تقربیا چندین ماه بود از خونه بیرون نرفته بود باید میرفتم پیش جک اون میدونه چی میخوام جک ماده مورد نظرم را بهم داد و سریع سوار ماشین شدم و خودمو به خونه رسوندم اون دارو را درست کردم به خورد رزیتا دادم اون بیهوش بود بعد گذشت یک ساعت چشماشو باز کرد منو نگاه کرد بالا سرش بودم تا چشماش را باز کرد لبخند رضایت گوشه لبم اومد
مت.رزیتا خوبی
رزیتا.خوبم اون احساس هایی که داشتم داره کمتر میشه
مت.میدونستم جواب میده رزیتا داروی زخمت را پیدا کردم تا دو روز دیگه مثل روز اولت میشی
رزیتا.واقعا بهت افتخار میکنم مت
اینو که گفتم رزیتا امید وار شد اون شب گذشت و من از رزیتا مراقبت کردم
روز بعد
.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
18لایک و18کامنت برای پارت بعد