اهم اهم میدونم که قراره منو تیکه تیکه کنین😂 برای خوندن برین ادامه مطلب 

___________________________________________ 

صبح با نور خورشید بیدار شدم دیدم که لخ.ت لخ.تم و ادوارد کنارم خوابیده گفتم نکنه دیشب منو اون باهم 🥴 دیدم داره ادوارد داد میزنه که پرده رو بکش دارم میسوزم خشکم زده بود و پرده رو کشیدم تازه به خودم اومدم و اتفاقای دیشب یادم اومد زیر دلم خیلی درد میکرد یه ملافه انداختم روم و کشون کشون از اتاق اومدم بیرون و داد زدم آدریننن یکی از خدمتکارا گفت خانوم چی شده گفتم چی شده ادوارد آدرین رو زندانی کرده......

_________________________________________

از زبان آدرین..

با صدای داد و فریاد مرینت بیدار شدم و به سمت در رفت و داد زدم مرینتتت من اینجاممم 

مرینت: دیدم صدای آدرین داره از یه اتاقی میاد گفتم آلان کلید رو پیدا میکنم

بعد از اینکه کایدر۰وپیدا کردم سریع رفتم سمت در و در اتاق رو باز کردم آدرین نفس نفس میزد و گفت: چ.چه اتفاقی افتاده منو ادوارد بیهوش کرد زدم زیر گریه وگفتم : هق هق آدرین دیشب ادوارد به من ت.ج.ا.و.ز کرد و خودمم از هیچی خبر نداشتم چون فکرکنم معجون ت.ح.ر.ی.ک کننده بهم داده بود 

 راوی 

مرینت دو زانو زمین افتاد و هق هق هاش زیاد شده بود آدرین به سمتش رفت و او را درآغوش گرفت 

آدرین: مرینت نمیدونم چجوری باید ازت معذرت بخوام خیلی منو ببخش که نتونستم از دست اون بی.شرف نجاتت بدم 

و اشک های آدرین هم مثل مرینت سرازیر شد

آدرین خیلی کفری و عصبانی شده بود و رفت به سمت آشپزخانه و یک چاقو بر داشت و رفت سراغ ادوارد 

آدرین : بیش.رف چجور تونستی همچین کار ظالمانه ای باهاش بکنی چجور تونستی هان 

راوی

ادوارد در میان خواب و بیداری سر می‌کرد و صدای آدرین را میشنید زمانی که آخرین حرفش را گفت (انتقام) آدرین از خود بیخود شده بود و چاقو را وارد قلب عزیز ترین برادرش که به عشق نامعلومش ت.ج.ا.و.ز کرده بود فرو کرد... 

ادوارد زمانی که داشت آخرین لحظات زندگی اش را طی می‌کرد گفت: م.مری.ت از.ازت عذ.ر می.میخوام آ.درین ت.تو بهتر.ین پ.پاد.شا.ه ا.ین خ.خون آش.ام ها میش.ی.........

.

.

.

‌.

آدرین قاتل برادرش بود و مرگ او  را جلوی خودش تماشا کرد

آدرین: نههههههههههههه من چیکار کردم ادواردددددد......

.

.

.

‌.

.

.

پایان‌ پارت خیلی کم بود ولی تعصیر گذار بود.....😔

برای پارت بعد 60 لایک و 40 کامنت