new world 🌍p57

𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 · 11:54 1402/06/05

 

سلام، ایده هام ته کشیده دیگه نمد چی بنویسم 

دوست دارین پارت بعدی پارت آخر باشه؟ 

بعدش اون داستان جدیده رو شروع می کنم 

قسم می خورم لایک کنم و کامنت بزارم 

 

 

همه رفتن و الان مرینت و آدرین و اون دوتا می خوان بخوابن 

مرینت رفت پیشه بچه هاش و اونا رو خوابوند 

آدرین میره پیشه مرینت و بهش میگه : میای ما هم بریم بخوابیم؟ 

مرینت : باشه بریم بخوابیم 

مرینت میره و لباس خواب می پوشه و بعد میره رو تخت که می بینه آدرین داره نگاش می کنه آدرین به مرینت میگه : نظرت راجبه بچه سوم چیه؟ 

مرینت که می دونست آدرین می خواد چیکار کنه گفت : نمی دونم شاید بد نباشه 

آدرین با شیطنت به مرینت نگاه می کنه و میگه : پس..... ، آدرین روی مرینت خیمه می زنه و لباشو می زاره رو لبای مرینت و لباسای مرینت رو در میاره و.....(خودتون بهتر از من می دونید و نمیشه اون تیکه رو بزارم  و این تیکه رو ندارم خودتون یجوری تصور کنید و لطفا تو گفتمان ازم نخواینش چون ندارمش)  

مرینت : وقتی بیدار شدم دیدم آدرین داره لباسامو تنم می کنه بهش گفتم : داری چیکار می کنی 

آدرین : دارم لباس تنت می کنم گفتم شاید سردت بشه 

______________________________________________

ِاما دیشب صداهایی از اتاق مامان و باباش شنیده بود و حرفایی که براش عجیب بود چون می شنید که مامانش به باباش میگه : آدرین آروم تر درد داره و آدرین می گفت : خیلی تنگی 

این حرف ها برای یه بچه 4 ساله عجیب بود و براش سوال بود که مامان و باباش دیشب داشتن چیکار می کردن 

ِاما میره و به مرینت میگه : مامان دیشب داشتین چیکار می کردین بابا بهت می گفت خیلی تنگی 

مرینت که نمی دونست به یه دختره 4 ساله چی بگه بعد از یکم فکر کردن بهش گفت : دیشب داشتیم کفش امتحان می کردیم یه کفش خیلی تنگ بود و من پام درد گرفت و بابایی به من نگفت تنگی منظورش کفش بود 

ِاما که هنوز زیاد راضی نشده بود گفت : آهان باشه 

مرینت نفسه راحتی می کشه و بعد میره به آدرین میگه : یکم بیشتر باید احتیاط کنیم ِِِِِِِِ اما دیروز صدامونو شنیده 

آدرین : چرا بهشون نمیگی خب اونا که اول یا آخرش میفهمن

مرینت : اونا فقط 4 سالشونه نمیشه 

______________________________________________

/ چند ماه بعد /

 

مرینت امروز رفت آزمایش داد و فهمید که دوباره بارداره 

تو این چند ماه ِاما و هوگو چند بار نزدیک بود بفهمن پدر و مادرشون شبا چیکار می کنن ولی مرینت و آدرین همش بهشون جوابای الکی می دادن 

و حالا بعد از چند بار کاره خاک برسری کردن مرینت حامله شده بود 

خدا لایک کنندگان و کامنت گذاران را دوست دارد 

و حالا قرار بود بچه سوم مرینت و آدرین دنیا بیاد 

مرینت : داشتم به سوالای ِِِِِِِِ اما جواب می دادم که یهو حالم بد شد و بیهوش شدم 

آدرین : دیدم مرینت حالش بد شد خیلی ترسیدم اگه از دستش بدم چی 

سریع بچه ها رو حاضر کردم و مرینت رو بردم بیمارستان

آدرین : لطفا میشه کمکم کنید همسرم بیهوش شده 

مرینت رو بردن و بستری کردن 

دکتر به آدرین گفت مشکلی نیست بخاطره بارداریه 

آدرین : خواستم بگم باشه که یهو بابا تام اومد و گفت : دخترم کجاست 

آدرین : بستری شده بخاطره بارداری حالش بد شده ( و حالا شهید شدنه آدرینو توسط تام مشاهده می کنید) 

تام : . . . . . 

 

تموم شد 

قسم می خورم لایک کنم و کامنت بزارم