✉️ envelope ✉️ پارت 13

bahar:) · 16:37 1402/06/04

بفرمایین

عاشقانه هست !

 

سوار ماشین شدیم و سریع رفتم خونه.. که ی چیز سفید روی زمین دیدم. با مرینت دویدم و گفتم : ای..ن کت ادرینه ! که صدای آخخخخخخخ 

بلندی اومد دویدم و رفتیم بالا که دیدیم فرانک بی جون روی زمین افتاده و پسری با خشم روی به روی جسد وایساده و چاقویی در دستش خودنمایی میکنه. چشماش قرمز بودن و با بالا اوردن سرش، به من و مرینت نگاه میکرد. با صدای نازکش گفت :  برادر ! بلاخره اومدی سراغم ! و خودشو در آغوشم فرو کرد. دستام میلرزیدن. فرانک ! اون عوضی، مرد ! دستم رو با لرزش روی سرش گذاشتم و گفتم : دل.م برات .. تن.گ شده بود آدرین ....

صدای نازک و فرشته مانند مرینت با بغض پرسید : آدرین.. تویی.. ؟ چشمان پسر از درون آغوش فیلیکس به چشمان مرینت خیره شدن. خودشو از اغوش فیلیکس در آورد و گفت : م..رینت ؟ خودتی ؟ 

مرینت به سمت آدرین، و آدرین به سمت مرینت رفت و یکدیگر را در اغوش گرفتن . همون بوی شاتوت در مغز آدرین پیچید و مرینت را در آغوش خود بیشتر فشار داد. 

مرینت را به اهستگی ول کرد و دستی بر موهای مرینت کشید. گفت : مگ..ه فرانک موهاتو نتراشید؟ چطور انقدر بلند شدن ؟ مرینت دستانش را روی صورتش قرار داد و با بغض روی زمین نشست. ادرین خم شد و دستان مرینت را نوازش کرد.

سپس بلند شد و رو به فیلیکس گفت: ببخشید. شرمنده. ولی انقدر تو این سال ها به مرینت فکر میکردم که خشم جداییمون، کاری کرد بیام و فرانک رو بکشم. ببخشید ولی حقش بود. که مرینت از پشت بغلش کرد و گفت : یعنی بخاطر من این کارو کردی؟ ادرین برگشت و موهای مرینت را پشت گوشش انداخت و گفت: من تا اخر عمر همه کار برات میکنم..

 

تموم شد.. 

2 تا پارت تو روز دادم دیگه..

مبارک آدرینتی ها باشه 😂 این رمانم ادرینی شد.

20 تا لایک ناقابل