Chosen against Ajo پارت 22

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/06/04 14:18 · خواندن 16 دقیقه

حوصله ندارم کاور عوض کنم به همین به سازین😅



برگزیده مقابل آجو قسمت بیست و دوم
مرینت: 
اوضاع خیلی خیلی بد بود.. نه خبری از آدرین هست و نه یه معجزه ای که بتونه از چند قدمی مرگ نجاتمون بده! 
دائم خودمو به درو دیوار میکوبیدم تا شاید یه راهی پیدا کنیم! 
لوکا_بیخیال دختر!.. نمیشه ازش رد شد! 
_بالاخره باید یه راهی باشه دیگه!! 
آلیا_یه معجزه لازم داریم! 
لوکا_باورم نمیشه.. اینهمه میایم و نقشه میکشیم اخرشم همه چی به پوچی تبدیل میشه! 
_الان ففط باید بریم بیرون! 
آلیا_نگران آدرینی نه؟
لوکا _کلا نمیتونی به فکر کس دیگه ای نباشی!!! ؟
_فقط میترسم احمق بازی از خودش در بیاره !!! 
آلیا_مگه میخواد چیکار کنه؟.. اونم احتمالا دست و پا بسته منتظر معجزست! 
_کاش فقط این بود!!! 
لوکا_چیزی میدونی و به ما نمیگی؟ 
_ببینین... اون با نفرین تونسته ارتباط برقرار کنه!(این حجم از راز نگه داریت به قول آدرین اصلا روحم در عذابه😑) 
لوکا _کی؟؟؟!! 
مرینت_همون وقتی که ما دعوامون شد!.. اون با نفرین معامله کرد! 
آلیا ـ اخه کدوم احمقی با یه نفرین معامله میکنه؟؟؟ 
لوکا_حالا چه معامله کرده؟ 
_بدنش رو.. یعنی وقتی اجو رو شکست بدن آدرین میمیره و بجاش نفرین داخل بدنش توی جسم اون به زندگی ادامه میده! 
لوکا_چی!!!!.. چرا هیچی بهمون نگفت؟؟ 
_نمیدونم!.. 
دستمو بردم لای موهام و با کلافگی گفتم_هیچی نمیدونم!!! 
آلیا_زمان زیادی نیست همو میشناسیم ولی نمیخوام بزارم بخاطر بقیه خودشو فدا کنه! 
لوکا_توی این یکی با هم تفاهم نظر داریم! 
آلیا_راستی وقتی گفتم که کجا بردنش هردوتون تعجب کردین!.. به منم بگین قضیه چیه
_اونجایی که گفتی بردنش... جایی هست که تمام نفرین ها دفن شدن....میخوان بفرستنش توی مقبره نفرینا اینجوری برناممون خیلی زودتر از چیزی که قرار بود انجام میشه!! 
لوکا_کدوم برنامه؟؟.. تاجایی که من میدونم اصن برنامه خاصی هم نداشتیم!.. فقط هدف داشتیم.. نه نقشه ای در کار بود و نه چیزی! 
آلیا_واسه اولین بار تو زندگیش راست گفت! 
_اره اشتباه کردیم... فقط زمان رو مد نظر قرار دادیم و کارمون درست نبود... ولی نباید بزاریم همینجاهم تموم بشه! 
آلیا_من یکی که نمیخوام.. این همه راه اومدیم! 
لوکا از جاش بلند شد.. به دستاش نگاه کرد.. حالت جدی که به خودش گرفته بود اجازه اینو نمیداد فکرم منحرف بشه.. میدونستم میخواد یه کاری بکنه! 
لوکا_هردوتون نفستونو نگه دارین!.. تاجایی که برای 20ثانیه به اکسیژن نیاز نباشه! 
آلیا_میخوای چیکار کنی؟
لوکا_شاید اینجا به هیچ منبعی دسترسی نباشه.. ولی توی این سلول مقداری هوا هست.. میتونم همین یکذره رو برای ایجاد یک سوراخ کوچیک هم که شده استفاده کنم! 
_وفتی یه سوراخ باشه به منبع اب و خاک دسترسی داریم!! 
آلیا_خاک قدرتمنده.. میتونم از خاک سنگ بسازم.. فقط کافیه زمین رو برام شکاف بدی! 
لوکا_خیله خب پس همگی نفستون رو نگه دارین!! 
*******************'
آدرین: 
چشمامو باز کردم... صبح شده بود..یادمه دیشب به کتاب نگاه میکردم.. یه سایه دیدم... و وقتی بیدار شدم یه جای نا اشنا بودم! 
به ستون بلند وسط یک تالار بزرگ بسته شده بودم! 
با کنجکاوی اطرافم رو بررسی میکردم! 
معماریش اینقدر نسبت به این زمان پیشرفته بود که یک لحظه با خودم گفتم بالاخره برگشتم به زمان خودم!! 
کف زمین با سرامیک پوشیده شده بود! 
4 تمدن بیشتر وجود نداشت اما چنین پیشرفت بزرگی واقعا جای حرف داشت... 
کوله پشتیم پشتم بود و باعث میشد کمرم درد بگیره... 
اما از 2 چیز خیلی وحشت کردم.. 
اول از همه مارتا بود.. اگر یبار دیگه داستان مینوشت احتمالا به فنا میرفتیم!! 
داستانایی که مینوشت... تقریبا جدید بودن.. بیشتر متن هاش رو خوندم.. ولی بیشتر جاها جدید بود و انگار همون لحظه مینوشتشون! 
داستانای ترسناکی که با مرگ خیلیا تموم شد! 
اگر بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم.. شاید بهم بگه چرا داستاناش با مرگ و شکنجه تموم میشن! 
شاید بخاطر اینه که زندگی خودش هم همینطور بود! 
صدای قدم های کسی رو شنیدم.. سایه کم کم نزدیک تر شد! 
مرد قد بلندی با پوست سبزه و لباس نظامی قرمز و طلایی به سمتم اومد.. 
+بهوش اومدی... اسمت چیه؟ 
_شما؟ 
+اسمت چیه؟ 
هرصحبتی که میکردم بازم همین جمله رو تکرار میکرد! 
اخرش که دیدم به سوالش پافشاری داره خودمو معرفی کردم! 
+آدرین آگرست.. اسمم آدرین هست! 
+از کدوم قبیله ای؟ 
من_اینا چه اهمیتی.... 
+از کدوم قبیله ای؟ 
لحن صداش ذره ای تغییر نمیکرد.. کم کم داشتم فکر میکردم با ربات سروکار دارم! 
_اهل قبیله خاصی نیستم! 
+شیادی؟ 
_نه.. من از اینده خیلی دوری میام... 
+پس تو برگزیده ای! 
_اره.. اینطوری میگن! 
نمیتونستم صورتش رو ببینم.. با نقاب طلایی رنگ صورتش رو پوشونده بود! 
نگران بودم جواب درستی به سوالاش نداده باشم.. اینجوری اوضاع افتضاح میشد 
+چرا اومدی اینجا؟ 
_فکر میکنم.... قبر اون نفرین اینجا باشه... من.. اومدم اینجا تا از بین ببرمش! 
+قبر تمام نفرین هایی که تاحالا باهاشون برخورد کردی اینجاست.
قبر..تمام نفرین ها اینجاس؟؟؟؟ 
چرا باید... 
_یه سوال.. من الان سرزمین اتش افسار هام دیگه درسته؟ 
+اینجا فقط من سوال میکنم... تو به خیال خودت اومدی اجو رو که200 ‪ساله با تاریکی و ترحمش از ما قبیله هامون رو نابود کرده بکشی... گیریم تو همون برگزیده باشی..تاحالا استاد های زیادی در برابرش اقدام به جنگ کردندو فقط جنازشون بیرون اومد... پس چی باعث شده با خودت فکر کنی میتونی شکستش بدی؟ 
این جمله رو خیلی ها بهم گفتن.. و منم هیچوقت جواب قانع کننده ای براش نداشتم! 
_شاید من یه استاد بزرگ نباشم.. من حتی ماورایی هم نیستم! 
اما اگر توی این زمان چند نفرم بهم ایمان داشته باشن.. پس انجامش میدم! 
+ماورایی هستی؟ 
_نه.. قدرت زیادی ندارم! 
_ازت خوشم اومد.. 
با نیزه ای که توی دستش بود طنابای دورم رو برید... 
_اگر نمیخوای بمیری دنبالم بیا! 
به ناچار دنبالش رفتم.. اگر میخواستم فلنگ رو ببندم دوباره گیر میوفتادم! 
چون وقتی اوردنم اینجا بیهوش بودم.. نمیدونم از کجا باید برم
رفتیم سمت راهرو... از هردو سمت نگهبانا داشتن میومدن! 
_الان پیدامون میکنن!!! 
+هنوز نه! 
دستش رو برد سمت دیوار و یکی از سنگ های روشو فشار داد.. یه در مخفی؟؟؟ 
+بیا بریم اينجا.. 
هردو رفتیم داخل و دیوار به حالت اول برگشت! 
روبرومون یه راه پله بود که به سمت بالا میرفت! 
_میشه حالا سوال بپرسم!؟ 
+اره الان میتونی بپرسی! 
_احتمالا دوستای منو ندیدین؟.. 
+اگر منظورت همون سه تا بچه باشه که انداختنشون توی مکعب چرا دیدمشون! 
_خب.. این مکعب چیه اصن کجا هست!! ؟؟ من باید کمکشون کنم!! 
+کوتاه بیا فعلا!.. خودت از همشون بیشتر تو خطری! 
_ولی باید کمکشون کنم شاید دیر بشه! 
+من نمیتونم خیلی بهت کمک کنم... اگر الان بری عاقبتت همینجوری میشه!..
رسیدیم به بالای پله ها... یه در بود که روش یه مار دهن باز بود! 
+برو عقب
دستاشو به حالت فرم خاصی دراورد و داخل دهن مار رو اتیش زد.. یه اتش افسار! 
در باز شد!.. روی پشت بوم بودیم.. از اینجا تمام سرزمین اتیش افسارا زیر پامون بود! 
+دوستات توی اونن! 
به پایین نگاه کردم.. مکعب های تمام فلزی که به دیوار تکیه داده شده بودن! شبیه به زندان های انفرادی بود.. اما بزرگتر
+و اونجا هم جاییه که میتونی مقبره نفرین هارو پیدا کنی! 
من_ممنون..
مرد صداش به حالت یک پسر جوون درومد.. و گفت_قابلی نداشت! 
تعجب کردم.. نقابش رو کنار زد.. صورتش.. اون یه پسر همسن و سال خودم بود! 
چشما و موهاش قهوه ای بودن.. 
_تو که...!!!! 
_نه من یه سرباز نیستم اسمم نینوعه!..
_ولی تو لباس نظامی هارو پوشیدی! 
نینو_اره خب.. بین خودمون ولی دزدیدمش.. یه حسی میگه میشه بهت اعتماد کرد! 
_چرا بهم کمک کردی؟ 
نینو_خودمم نمیدونم.. اما.. دلم میخواد از این بساط خلاص شم... راستی..این دوستاتم عین خودت از اینده میان؟ 
_نه.. اونا ها قبیله دارن! 
نینو_از چه قبیله ای هستن؟ 
_یکیشون باد یکی خاک و اون یکیشونم اب! 
نینو_تاحالا هیچکدوم از اینارو ندیده بودم.. هرکی از قبیله دیگه وارد میشه یا میکشنش و یا میفرستنش مقبره نفرینا! 
_اخه چه دشمنی بین این 4قبیلست؟؟
نینو_منم نمیدونم.. اما... یه حسی بهم میگه اخرش جنگ اساسی میشه!.. بین هر چهار عنصر!
_چرا؟.. 
نینو_منابعمون و نیروی انسانیمون دارن کم میشن!..همش بخاطر نفرینای بیشتره!.. هرچی ما نسبت به هم بی اعتماد تر باشیم و احساسات منفیمون بیشتر باشه نفرین های بیشتری تولید میشن! 
_خب.. شما که اینو میدونین چرا به این احساس بدتون خاتمه نمیدین؟ 
******************
مرینت: 
تمام هوای داخل زندانمون تموم شده بود.. بیشتر از این نمیتونستم نفسمو نگه دارم!.. 
لوکا دائم هوا رو جمع میکرد و با شتاب به گوشه مکعب میکوبید! 
فرورفتگی زیادی ایجاد شد.. اره داشت سوراخ میشد!!! 
وقتی یک ذره سوراخ شد آلیا سریع برای کمک به لوکا دست به کار شدو خاک رو به حالت یک سنگ رد کردو باعث شد شکاف بزرگتر بشه!!! 
هوا بالاخره وارد شد.. هممون به شدت نفس نفس میزدیم! 
آلیا_خب.. حالا نوبت منه! 
خاک رو داخل اورد و زمانی که میخواست به در بکوبش گفتم_واستا.. ما که نمیدونیم چندتا نگهبان الان جلوی همین زندانن.. اگر الان اینجوری بریم بیرون دوباره دستگیرمون میکنن! 
لوکا_راست میگه باید یه فکر دیگه براش برداریم! 
_باید از زیر زمین بریم.. آلیا.. لوکا... میتونین یه شکاف دیگه توی خود زندان ایجاد کنین... 
لوکا_من به هوای کافی دسترسی دارم شاید بتونم انجامش بدم! 
آلیا _خاک هم هست.. منم از زیر به فلز فشار میارم! 
هردو شروع به کوبیدن کردن... کم کم فلز استقامتش رو از دست داد و حفر ایجاد شد... 
_شرمنده آلیا ولی از اینجا به بعدش با تو! 
آلیا_مشکلی نیست بجز اینکه داخل زمین اب زیادیه! 
_اونش با من
آلیا به راحتی خاک رو با یک حرکت دست جابجا میکرد... رفتیم زیر زمین... 
لوکا_خب.. ما که نمیدونیم داریم کجا میریم پس کدوم سمتی باید حفر بکنیم؟ 
آلیا_درسته.. الان اونقدر زیر هستم که کسی صدامونو نشنوه! 
_ولی اگر بیان و چک کنن هستیم یانه از طریق همین چاه پیدامون میکنن! 
آلیا_نگران نباش یکم که فاصله بگیریم چاه پشت سرمون پر میشه! 
_شنیدم شما خاک افسارا صدای زمین رو میشنوین! 
آلیا_درواقع احساسات زمین رو میفهمیم.
لوکا _تحت تاثیر قرار گرفتم
آلیا_یه نشونه بهم بدین تا بفهمم خروجی از کدوم طرفه! 
لوکا _اگر دقت کنین وقتی میاوردنمون تا چشم کار میکرد که توی سرزمین اتش افسارا هیچ گل یا گیاهی نبود! 
_افرینننن دقیقا میشه از همین استفاده کرد!!! 
آلیا_جالبه امروز مخت خیلی خوب کار میکنه! 
لوکا_من مرد روزای سختم! 
آلیا_ساکت باشین میخوام تمرکز کنم! 
چشماشو بست.. زیر لب یه چیزایی زمزمه میکرد!.. 
آلیا_پیداش کردم... داریم راهو درست میریم از این طرفه! 
لوکا_از کجا فهمیدی!... 
آلیا_خاک خیلی سرده.. اما وقتی گیاه توش کاشته شده باشه برای تامین دمای گیاه قسمت دور تا دور ریشه هاش گرم ترن.. 
از همین جا میتونم گرمای اون قسمت هارو حس کنم! 
_واستین واستین داریم میریم بیرون؟ 
لوکا_ نه پس میخوایم برگردیم تو زندان!.. 
_پس آدرین چی؟؟؟ 
لوکا_وقتی خودمون توی خاک گیر افتادیم چجوری به اون کمک کنیم اخه! 
آلیا_من حرف نمیزنم امروز این هرچی بگه باهاش موافقم! 
لوکا_ممنون!! 
آلیا_بچه ها... تقریبا رسیدیم.. اگر بعدی رو بکنم میرسیم سطح زمین! 
_اول یه حفر کوچولو درست کن که ببینیم کجاییم
من رفتم جلو و با انگشتم خاک رو کنار زدم.. در حدی که چشمم بتونه اطراف رو بررسی کنه! 
لوکا_چی میبینی؟ 
_تاجایی که میبینم همه جا ارومه! 
آلیا_پس برو کنار! 
خاک رو کنار زد و هممون اومدیم بیرون... لعنتی!!!!! 
لوکا_ما که دقیقا تو مرکز دهکده ایم!!!!! 
تمام مردم عادی برای خودشون راه میرفتن! 
همشون ماسک داشتن و لباس محلی تنشون بود! 
_فکر کردم قراره ببریمون بیرون! 
آلیا _اینجا پر گله!!.. از کجا میخواستم بفهمم خب! 
لوکا_ من یک فکری دارم! 
************
آدرین: 
نینو گفت امن ترین کار همینه که اینجا بمونم.. حداقل تا زمانی که نگهبانا بیخیالم بشن.. اما نمیتونستم همینجوری اینجا بمونم! 
اونم وقتی بچه ها توی زندانن! 
امشب جشن محلی اتش افسارا بود.. این یه فرصت طلایی و تنها شانسمون بود! 
فقط کافی بود با لباس محلی و نقاب باهاشون یکی بشیم! 
مشکل اینجاست که چطوری میخوام از اون تو درشون بیارم! 
نینو رفته بود تا لباس گیر بیاره! 
منم فقط به صفحات کتاب نگاه میکردم.. 
اینبار هم یه داستان دیگه شروع شد.. در زیر زمین مخفی شد.. 
ترس از دست های بزرگی که طبقه بالا انتظار شکنجه اش را میکشید اورا در تاریکی شب خفه کرد!.. 
این متن هم خوندم!.. یه داستان جدید نیست.. ایندفعه هم مطالب قدیمیه! 
متن ها اونقدر پراکنده هستن که نمیشه هدفش رو فهمید! 
در باز شد.. نینو با همون لباس نظامی وارد شد.. 
نقابش رو برداشت_سلام.. شانس اوردیم به موقع رسیدم لباسا و نقابا داشتن تموم میشدن! 
لباس و نقاب رو توی دستام گذاشت! 
یه تیشرت مشکی با طرح اتیش های کوچیک و شلوار مشکی
نقاب سفید بود.. یه چیزی توی مایه های دلقک و دیو های افسانه ای... 
البته اینجا دیگه این چیزا افسانه نیستن! 
با این ظاهر دیگه کسی بهمون شک نمیکرد! 
نینو_اها راستی.. نمیدونم خبر خوبیه یا نه اما از چندتا سرباز شنیدم همون دوستات فرار کردن! 
_جدی!! ؟.. نفهمیدن کجان؟ 
نینو_از انحراف های زندان فهمیدن از زیر زمین فرار کردن دیگه بقیشو نمیدونم! 
_پس الان ممکنه رفته باشن بیرون!.. سریع باید خودمونو بهشون برسونیم! 
به کمک راهرو های مخفی نینو به بیرون تالار راه پیدا کردیم.. هوا کاملا شب شده بود! 
اتیش بازی اسمون رو روشن میکرد! 
اینطور که معلومه نفرین اونقدرم براشون دردسر نمیسازه! 
چون مدتی که توی دهکده اب افسارا بودم توی مهمونی ها اونقدرام سروصدا نمیکردن.. و همیشه از چوب برای دور کردن نفرینا استفاده میکردن..
هروقت بحث دهکده هاشون میشه تصاویری که توی خواب میدیدم جلو چشمام نقش میبست...ماه و اسمون قرمز.. جنگ.. کلی جنازه... 
میترسم چیزایی که دیدم واقعی باشن! 
بیشتر از این وقت نبود روش تمرکز کنم.. همینطور که توی خیابون راه میرفتیم دنبال تنها یک نشونه کوچیک از بچه ها بودم... 
*************
مرینت:

لوکا با استفاده از قدرت باد تونست چندتا از لباس هاشون رو دزدکی سمت ما بیاره..

منم با اب نقاب برداشتم!.. دزدی کار درستی نیست ولی خب گرفتن مردم توی زندان دیگه اصلا درست نیست پس یجورایی مساوی شدیم! 
همه نقاب زدیم و رفتیم وسط مردم.. استرس داشتم! 
اگر لو میرفتیم بدبخت میشدیم! 
همینطور که با موجی از جمعیت به این سمت و اون سمت کشیده میشدیم دنبال آدرین میگشتم! 
لوکا_دو دقیقه اروم بگیر دختر! 
_نمیتونم.... 
دور خودم میچرخیدم تا شاید یه ردی چیزی ازش ببینم... یکدفعه زمین خوردم
با کسی برخورد کردم! 
و باعث شد نقابم از صورتم بیوفته!! 
کسی که باهاش برخورد کردم همسن خودم بود... یه تیشرت مشکی با طرح اتیش پوشیده بود و نقاب داشت! 
به محص اینکه صورت منو دید نقاب رو روی صورتم گذاشت! 
ازین عکس العملش تعجب کردم!! 
لوکا_چی کار میکنی پسر جون؟ 
پسر_هییییسسسس!!! 
دستمونو گرفت و کشوندتمون جایی که به شدت خلوت بود! 
+چرا هنوز اینجایین؟؟؟.. 
_ببخشید؟
_منم.. آدرین:(
آدرین...!!!!..
_تو چجوری اومدی اینجا!! 
+کمکم کردن.. باید سریع تر ازینجا بریم! 
آلیا_موافقم.. ولی برای اینکه از در رد بشیم باید یجوری ازون نگهبانا اونجا رد شیم! 
لوکا_اوه اوه اصن بهشون نمیخوره بخوان اجازه عبور بهمون بدن! 
آدرین_اونش فکر نکنم. مشکلی باشه! 
_فکری توی سرته؟ 
آدرین_من نه ولی نینو احتمالا... نینو؟کجا رفت؟؟؟ 
_نینو کیه؟ 
آدرین_اون کمکم کرد یه اتش افساره... 
لوکا_من به اتش افسارا اعتماد ندارم! 
آدرین_میدونم میدونم ولی خب شما نسبت به همه همینجوری بدبینین
مرینت_ منم اعتماد ندارم ولی احتمالا اون تنها کسیه که اینجا میتونه به دادمون برسه!!! 
_تو چرا هنوز نرفتی‌؟؟ 
یه نظامی بود!!! 
منو لوکا و آلیا حالت دفاعی گرفتیم! 
آدرین_مشکلی نیست این همون کسیه که گفتم! 
_نینو یه نظامیه؟ 
آدرین_نه لباسارو کِش رفته! 
آلیا_اعتماد به یک اتش افسار همیشه اخرش دردسره! 
نینو_اینا همون دوستاتن!. 
آدرین_اره.. نینو برای رد شدن از نگهبانا کمک لازم داریم! 
نینو به ارابه ای که پشتش پر از کاه و گندم بود اشاره کردو گفت-برین توی کاها قایم شین! 
_ببخشید یه لحظه... اگه مارو ببخشی
دست بچه هارو گرفتم و کشوندم.. 
_آدرین نمیشه به یک اتش افسار اعتماد کرد! 
آلیا_الان خودت گفتی... 
_میدونم چی گفتم ولی این دیوونگیه! 
لوکا_مطمئنم مارو اونجا قایم میکنه و اخرشم به سربازا میفروشتمون! 
آدرین_بچه ها.. من بهش اعتماد دارم.. اون کمکمون میکنه! 
نمیتونستم با حرفش مخالفت کنم.. شاید واقعا داشتيم اشتباه راجبش فکر میکردیم! 
_باشه.. پس منتظر چی هستین؟ 
همه رفتیم توی گندم و کاه ها قایم شدیم... 
گندش بزنن.. من به بوی کاه حساسیت دارم!!! 
جلوی دهن و بینیم رو گرفته بودم تا عطسه نکنم... نینو سوار ارابه شد و رفت سمت دروازه! 
مکالمش با نگهبانا رو میشنیدم! 
_اجازه خروج داری؟ 
نینو صداش رو مردونه کرد و گفت_دستور دارم این کاه هارو به بیرون سرزمین ببرم! 
تا 16ثانیه اصلا صدایی نیومد.. این باعث شد یخورده شک کنم! 
ولی بعدش راه افتاد.. داشتیم رد میشدیم! 
صدای بسته شدن دروازه فلزی اومد! 
هنوزم به سکوت و اون اتش افسار مشکوکم اما آدرین پافشاری میکرد که میشه بهش اعتماد کرد... شاید به نینو اعتماد نداشتم.. اما به آدرین اعتماد دارم!


آدرین: 
از شهر خارج شدیم.. تقریبا حس امنیت داشت به وجودم برمیگشت! 
الان اصلا وقت خوبی برای گفتنش نیست اما... دلم برای خونم خیلی تنگ شده! 
اگر الان زمان خودم بودم.. احتمالا مادرم از مسافرت برگشته بود! 
خیلی خنده داره که همه چیز فقط با خریدن یه چوب کبریت شروع میشد! 
همینطور که داشتم خاطرات رو از همون اول مرور میکردم.. یهو یه چیزی یادم اومد! 
جنگل ممنوع جایی که اولین بار همونجا ظاهر شدم.. دقیقا مکانیه که خونه خاله رز ساخته شده بود! 
این ماجراها... چه ربطی به خونه خاله داشت؟ 
نینو گندم ها و کاه هارو کنار کشید.. 
_بیاین بیرون جاتون امنه
از گاری خارج شدیم... 
نینو_گروه نظام هر روز صبح میاد و اطراف رو بررسی میکنه باید به اندازه کافی دور بشیم! 
راهمون رو ادامه دادیم و تا حد لازم ازشون دور شدیم! 
اینطور که فهمیدم وجود چند نفر از قبایل دیگه خودش به تنهایی اعلام خطر برای اوناست! 
لوکا_مطمئنم این فرار ما بد تموم میشه.. خیلی خوش بینانه بهش نگاه کنیم براشون جاسوس به حساب میایم! 
مرینت_هیس.. یه اتش افسار اینجاست ها! 
نینو_نگران نباشین.. میتونین به من اعتماد کنین! 
_مرینت میشه یک سوال بپرسم؟ 
مرینت_بپرس
_روز اولی که اومدم اینجا رو یادته؟ 
مرینت_اره یادمه! 
_من دقیقا روی مرز بین جنگل ممنون و دهکده شما بودم درسته؟ 
مرینت_ درسته! 
_توی زمان خودم.. اون نقطه جایی که خالم زندگی میکنه.. یعنی خونشونه!.. و من دقیقا اونجا به این دنیا رسیدم!.. 
مرینت_چی میخوای بگی؟ 
_نمیدونم.. یعنی.. حس میکنم یه دلیلی داشت که من اونجا بودم دقیقا توی همون نقطه..
لوکا_مگه نمیگی خونتون اونجا بوده پس شاید همونجا بیهوش شدی و بدون اینکه جابجا بشی به عقب برگشتی! 
_منم همین فکرو میکردم.. اما.. هروقت به اونجا نگاه میکنم.. یه حس سنگینی عجیبی دارم!.. تازشم هروقت با اجو صحبت میکردم منو به همونجا میکشوند!!! 
نینو_تو با اون نفرین صحبت کردی!!؟ 
_اره بعضی وقتا باهام حرف میزنه..
هیچوقت یادم نمیمونه که چی بهم میگه!! 
یه لحظه یه فکر به ذهنم خطور کرد... درک اینجور چیزا برای یک انسان سخته!!.. اما یه نفرین چی! 
_میخوام ازادش کنم!!من نمیتونم از پس این بر بیام.. ولی اگر من نتونم کسی که درونمه حتما میتونه! 
مرینت_میخوای نفرینو ازاد کنی؟؟.. بعد اگر هممونو کشت چی !؟؟ 
_اینکارو نمیکنه..توی معامله گفتیم نباید به کسی صدمه بزنه... و اطلاعاتشو در اختیارمون بزاره! 
آلیا_این دیوونگیه! 
_من معمولا یادم نمیمونه که چی میگیم اما شما میتونین باهاش حرف بزنین! 
نینو_واستا واستا.. توی بدن تو نفرینه؟؟ 
_اره بعدا برات توضیح میدم!.. 
خب حالا وقتشه!!

 

 

 

 

 


این پارت خیلیییییییییی طولانی بود پس انتظار لایک و کامنت دارماا😑