رمان نابودی قلبم p8

۰۰ ۰۰ ۰۰ · 1402/06/03 17:38 · خواندن 2 دقیقه

چقدر خوبه من شمارو دارم🥺

بخاطر لایکا و کامنتا ممنونم❤

_توی راه بودم ، بدون توجه به خیابون ها و ماشین های پرسرعت، راهمو کشیدم و رفتم... چند باری نزدیک بود که تصادف کنم، چند بارم غر غر راننده ها رو شنیدم که هرچی از دهنشون بیرون میومد رو بهم میگفتن ، اهمیت ندادم با هرچه توانم دویدم تا به بیمارستان برسم:

_ آه آه بلاخره رسیدم... 

* آقای اگرست اومدید؟ الان؟

_ دکتر مرینت بود: _ بله چطور مگه؟ میتونم تا فردا پیشش بمونم؟

* متاسفانه ساعت رو نگاه کردید؟

_ ساعت ۸ شب بود...

_ منظورتون چیه؟

* تایم ملاقات نیم ساعت پیش تموم شد ، خانم دوپن خیلی بی قرار و منتظرتون شدن ولی شما نیومدید...

_ خ خو خواهش میکنم بزارید ببینمش ! لطفا

* خب... بزارید ببینم چیکار از دستم بر میاد

_ م ممنون

_ بعد از یه ربع دکتر مرینت برگشت:

* آقای اگرست

_ بله

* میتونید خانم رو ملاقات کنید، و اگر صحبتتون با صدای بلند نباشه و بزارید بقیه بیماران استراحت کنند میتونید تا فردا پیش خانومتون بمونید!

_ ب بله ممنونم ازتون به خاطر این لطفتون

_ اینو گفتم و داشتم دور میشدم که دکتر صدام کرد:

* ببخشید

_ بله؟

* میدونید کدوم اتاق هستند؟😐

_ اه خاک توسرم،: نه نمیدونم...

* برید طبقه ی ۵ اتاق ۵۰۷

_ ام ممنونم

_ حواسمو جمع کردم و سوار آسانسور شدم...

_ خب اتاق ۵۰...

ببخشید کم بود میخواستم جای حساس تموم بشه:)

بنظرتون چه اتفاقی واسه ی آدرین افتاد؟ 

برای پارت بعدی ۱۸ لایک و ۸ کامنت:)❤

راستی هرکی درست جواب بده میتونه هرچی که دلش خواستو درخواست بکنه و منم بهش تقدیم میکنم:)

از بالابر و دکمه و کاور بگیر.... تا هرچی که دلت بخواد:^

فعلا!💋😊