𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞ˢ²
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟐❥
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟐❥
━━━━━━༺🖤༻ ━━━━━━
:Merinette
میتونستم چشم هام رو باز کنم، نمیخواستم هیچ خونی ریخته بشه، اشک هایی که داشت از چشمام میچکید رو پاک کردم و از جام بلند شدم، ترسم رو کنار گذاشتم و چشمام رو آروم باز کردم، اما اون طوری فک میکردم نشده بود،
مارک با قامت بالا در برابر آدرینی که دستش وو روی بالای شکمش گذاشته بود و روی زانوهاش نشسته بود ایستاده بود، مارک دوباره اسلحه رو بالا و به سمت آدرین گرفت و گفت :
_حیف شد، میخواستم با یه تیر کارت رو تموم کنم
با سرعت به سمت مارک دویدم و گفتم :
_صبر کن! اگه دوباره بهش شلیک کنی میمیره، به پلیس اطلاع بده، اونا خودشون میدونن باید به یه همچین آدمای چیکار کنن !
مارک نگاهی بهم کرد و گفت :
_اما یه همچین....
حرفش رو قطع کردم و گفتم :
_لطفا!!
اسلحه رو پایین آورد و گفت :
_باشه
و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و گفت :
_بیا بریم...
از پله ها پایین رفتیم و از حیاط عمارت خارج شدیم، در جلو ماشین رو باز کرد و گفت :
_بشین بریم
روی صندلی نشستم و در رو بستم، ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کردیم، گوشیش رو برداشت و روشن کرد.
سرم رو به پنجره تکیه دادم، زیر چشمی به صفحه گوشیش زل زده بودم، انگار نوشته بود :
+پیداش کردم، ولی پسره هنوز زندس، اسلحه داشت و مجبور شدم بهش شلیک کنم.
+آدرشم همون خیابون سوم هست، برو بیارتش
و بعد گوشی رو خاموش کرد و کنار گذاشت، نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشک هام وو کنترل کنم، دلم برای اون بچه میسوخت که به غیر از پدرش هیچکسی رو تو دنیا نداشت و فردا قرار بود تنها بشه، چرا، چرا آدرین شلیک نکرد، چرا جلوی مارک رو نگرفتم، با صدای مارک به خودم اومدم :
_مرینت، چیزی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی تموم شد دیگه!
با شنیدن حرفاش گریه شدید تر شد، نگاهی بهم کرد و گفت :
_چیزی شده که من نمیدونم، از دست من دلخوری؟ ببخشید که دیر اومدم دنبالت
اونقدر تو فکر آدرین و دخترش بودم که اصلا متوجه حرفاش نمیشدم، دستی روی سرش کشید و گفت :
_اون عوضی تهدیدت کرده؟ نگران نباش هیچ غلطی نمی تونه بکنه
نمیدونم چرا، ولی جذب آدرین شده بودم، صورت آدرین جلو چشمام بود، مارک نگاهی بهم کرد و با عصبانیت دستش رو روی فرمون کوبید و گفت :
_ د آخه بگو ببینم چت شده دیگه!!!!
اشکام رو پاک کردم و سرم رو به پنجره تکیه دادم، مارک ماشین رو کنار زد و گفت :
_ببخشید سرت داد زدم، اعصابم خورد شده بود
و بعد ادامه داد :
_من میرم یه بطری آب بگیرم حالت بهتر شه
و بعد از ماشین پیاده شد و به طرف مغازه رفت.
با رفتنش سریع در داشبورد ماشین رو باز کردم، به غیر از یکم سیم و کابل 8یورو پول بود، پول رو برداشتم و صافش کردم، در ماشین رو آروم باز کردم و از ماشین پیاده شدم و در رو بستم، به سمت ماشین های تاکسی ای که کنار خیابون پارک شده بودن رفتم، سوار یکی از ماشین ها شدم، مردی تقریبا میان سال از آینه بهم نگاه کرد و گفت :
_سلام خانم، کجا میرید؟
از پنجره نگاهی به بیرون کردم و گفتم :
_خیابون سوم، یه عمارت اونجا هست، اونجا میرم
سرش رو به نشونه ای بله تکون داد و شروع به حرکت کرد.
حدود پنج دقیقه طول کشید تا برسیم، 5 دقیقه برای کن مثل 5 ساعت گذشت، پول رو دادم و از ماشین پیاده شدم که با صدایی به عقب برگشتم :
_ببخشید این زیاده
_بقیه اش مال خودتون
به سمت عمارت دویدم، در نیمه باز عمارت رو آروم باز کردم و به سمت طبقه بالا رفتم...
پایان این پارت.
این داستان ادامه دارد....✎
♡♡♡♡♡
خب دوستان عزیز امیدوارم که از این پارت هم خوشتون اومده باشه، و به نظرتون هنوز کسی داخل اون عمارت هست یا اومدن و آدرین رو بردن؟
18 لایک تا پارت بعد...