خیمه شب باز ♀️پارت 14 (قوس وحشت😈)
مرسییی بابت کامنت های قشنگتون😉
ببخشید دیر دادم🥺
برید ادامه مطلب🙂
نینو:
حس و حال یک مسابقه رو داشتم. انگار هرکی سرنخ بیشتری پیدا کنه برندست. اصلا نمیدونم باید دنبال چی بگردم. اما بعضی وقتا چیزایی پیدا میشه که متعجم میکنه!
آدرین به صورت خیلی جدی دنبال سر نخ میگشت.. شاید بخاطر از دست دادن گربش بود؟ یا اینکه همه چیز خیلی عجیب پیش میرفت؟!
اتاق رو بیشتر بررسی میکردیم..
توی اتاق اینه قدی بزرگی به دیوار تمیه داده شده بود و البته روش با ملافه تیره پوشونده شده!
آدرین+فکر کنم باید اتاق زیر شیروونی هم ببینیم.. اونجا جعبه های زیادی هست
فقط سرم رو تکون دادم. پنجره های بزرگی که هوای غم الود و خاکستری بیرون رو نشون میداد فضا رو طاقت فرسا تر میکرد!
بارون اروم به شیشه های نازک و پر قدمت میکوبید.
چراغ های مفتولی سقف کمک چندانی به تاریکی نمیکرد.. اما به بهر حال باید ادامه میدادیم..
آدرین در رفت و از حرکاتش الگو برداری کردم!
درست زمانی که پام رو روی قالیچه خاکی گذاشتم صدای توخالی ایجاد شد!
_آدرین!؟
سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد. دوباره صدا رو چک کردم
_صدای این قسمت با بقیه جاها فرق داره! انگار.. توخالیه!
دستش رو زیر چونه گذاشت و جلو اومد.. با کمک هم قالی رو کنار زدیم. گردوغبار مثل پرنده های کوچیک توی هوا پراکنده شدن.. هردو شدید به سرفه افتادیم.
+حق با توعه.. انگار اینجا یه دریچه کوچولوهست!
_فکر میکنی با چی باید بازش کنیم؟
+جای کلیدی که نداره!.. پس فکر کنم همینطوری بشه باز کرد!
_اخه چجوری؟؟!!
+لعنتی!.. به این سادگیا باز نمیشه!.. یه اهرم میخوایم که کنارش جا بشه!
_امیدوارم توش لاقل یه چیزی باشه که ارزش تلاش هامون رو داشته باشه!
از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.. ثانیه ای طول نکشید و با فلز بلند و باریک برگشت
_از کجا اوردیش؟!
+از توی کمد اتاق کنار.. وقتی داشتم کمدو چک میکردم دیدمش!
_حداقل خوبه حافظت گنجایش میده تو این موقعیت چیزی یادت بمونه
واقعا چطور اینقدر ارامش داشت؟!!!
+بیا.. اهرم میدم زیرش و وقتی دادم بالا برش دار!!
_باشه باشه!
هردو باهم_3..2..1!!
+چقدر..سنگینه!!!...
با کلی زور و تلاش بالاخره تونستیم چوب هارو برداریم
_لعنتی! اصلا به چوب نمیخوره انقدر سنگین باشه!
بعد از چند نفس نفس زدن سخت به جعبه ای که توی دستای آدرین بود نگاه کردم!
_اینا عروسکن!؟
+اره!..
_عالی شد! برای عروسک وقتمون تلف کردیم!.. پاشو بریم یه چیزی بخوریم
+نینو...
_هوم؟
+بنظرت این عروسک شبیه اون مرد تو عکس نیست؟
آدرین:
نینو سمت در رفت.. چیزی راجب عروسکا درست نبود!
یکی از عروسکا لباس اشنایی پوشیده بود.. و ظاهرش...
_نینو!
+هوم؟
_این عروسک..شبیه مرد توی عکس نیست؟
چشماشو ریز کرد و گفت_چ.. چرا هست!.. هنوز عکسه رو داری؟!
_اره!.
دستمو توی جیبم کردم و کاغذ رو برداشتم!
هردو شروع به مقایسه مرد توی عکس و عروسک کردیم!
+عاااا.. حتی تعداد دکمشم یکیه!!
_درسته!..
+ولی خب بنظرت عادی نیست یه همچین عروسکی باشه؟
_منظورت چیه؟
+این عکس سیاه سفیده آدرین.. پس مال خیلی وقت پیشه! من تاریخم خوب نیست ولی قبلا همینجوری عروسک درست نمیکردن؟!
_اونش اره اما.. چرا یه عروسک باید اینقدر شباهت داشته باشه!
+شاید یک هدیست!..
_چرا باید عروسکو جایی قایم کنه که کسی نبینه؟
+نمیدونم!.. ولی چرا اهمیتی داره؟
_نمیدونم.. فقط.. یه چیزی سرجاش نیست!
+یه چیزی گفتیا!.. از لحظه ای که اومدیم اینجا هیچی سرجاش نبود!
خب.. حالا که بهش فکر میکنم.. حتی قبل از اون هم سرجاش نبود!
اتفاقاتی که توی خونه میوفتاد!.. رفتار جاسپر از همون موقع هم عجیب بود!
جوری که چنگم انداخت.. اصلا شبیه چنگ گربه نبود!
چقدر احمقم!.. از همونجا باید میفهمیدم!
اون همه خواب احمقانه!. حتی اون نامه لای کتابم یه هشدار بود!
_صبر کن!!.. خودشه!!!
+چی خودشه؟!
_وقتی خونه بودم لای یکی از کتابام یه نامه بود.. توش نوشته بود در رو باز نکن!
+چی؟.. اخه کی اونو گذاشته؟!
_نمیدونم!.. اما این یک هشدار بود!. وقتیم اومدیم اینجا توی کیفم یه کاغذ درست شبیه اون بود.. باهمون رنگ و دست خط
+و؟
_نوشته بود:به نمایش خیمه شب بازی خوش اومدین.. یه همچین چیزی!
+چرا اون موقع هیچی نگفتی؟
_خب.. اصلا جدی بنظر نمی رسید!
+اره خب اما.. درمورد اون کاغذ...بنظرت ما همین الانشم نباید بس کنیم؟
_ها؟
+یکم فکر کن.. اون یه هشدار بهت داده و در رو باز نکن!.. ممکنه تا الانم با نادیده گرفتن هشدارش خودمونو تو دام انداخته باشیم
_ولی اخه کدوم در؟؟!!.. اینجا هزارتا در هست از کجا بفهمیم منظورش کدوم دره؟!!
+نمیدونم!!!!..
سرمو پایین انداختم و به عروسک کوچولو نگاه کردم.. اون اندازه دست من بود!
نینو+اون کاغذ توی جعبه چیه؟
_کاغذ؟.. چجوری من اینو ندیدم!
کاغذو برداشت!..
نور رعد برق بزرگی کل اتاق رو روشن کرد و بعد از چندثانیه توی تاریکی فرو برد!.1..2...و صدای رعد برق توی خونه طنین انداز شد!
_فقط 2 کیلومتر فاصله؟
+چی؟
_سرعت نور بیشتر از سرعت صداست.. وقتی نور رو ببینی تا زمانی که صداش رو بشنوی بشمار.. این نشون میده رعد برق چقدر باهات فاصله داره
+خب دونستنش جالب بود اما...نمیدونم بخاطر صاعقه بود یا نه اما..
با انگشت به بالای سرمون اشاره کرد!..
تنها لامپی که با نور کمش اتاق رو روشن میکرد.. ترکیده بود
+بیا از اتاق بریم بیرون آدرین بیرونم میتونیم اینارو ببینیم!!!
_خیله خب باشه بیا ببریمشون بیرون!
نمیخواستم نشون بدم اما.. منم واقعا ترسیده بودم!
این اوضاع اصلا خوشایند نیست!.. تنها چیزی که دیده میشد پنجره خاکستری و منظره تاریک پشتش بود که هرازگاهی یا نور چند ثانیه ای رعد برق روشن میشد!
+آ.. آدرین؟
_بله؟
+تو درو بستی؟
_اخه مگه من از جام تکون خوردم؟!!
+م.. منم.. نبستم!
لرز شدیدی از ستون فقراتم عبور کرد!.. بی دلیل میلرزیدم!
_خب.. باز میکنیم درو.. ب.. بیا
لعنتی به خودت مسلط باش!!.. فقط توهم رو از سرت بیرون کن
جعبه عروسک رو برداشتم.. برای بلند کردنش به هردو دستم نیاز داشتم!
نینو رفت جلو تا در رو باز کنه..
_چیه؟
+دستگیره نداره!!
_ی.. یعنی چی دستگیره نداره؟!!
+میگم دستگیره نداره هیچی نیست!..
محکم دستشو به در کوبید.. نمیخواستم بترسونمش اما فایده ای نداره!.. صدا از طبقه بالا به پایین نمیرسه!
لرزش دوباره کل بدنم رو گرفت!.. من حتی موقع ترس دچار لرزش نمیشم..!
"کارلوس_وااای چه باحال.. میدونستین وقتی یهو بدنت بی دلیل میلرزه یعنی یک روح از کنارت رد میشه؟!"
اخه چرا این اطلاعات مزخرف کتاب مصورای کارلوس باید الان یادم بیاد؟!!!
رعد برقی نمیزد.. بارون شدید بود.. اما به راحتی تونستم صدای افتادن شی پارچه ای رو بشنوم!
نینو+شنیدی؟
_اره!..
+صدا... از پشت سرمون بود!؟
_هیس.. اره/...
+آ.. آدرین!
_برنگرد/..
گفتم اما خودم نمیتونستم از حرفام اطلاعت کنم!
با تردید پشتم رو نگاه کردم!
ملافه سورمه ای روی اینه قدی افتاده بود!
+چ.. چیزی اونجاست؟؟؟
صداش پر از لرز بود؟!!!..
هیچوقت توی کابوسایی که می دیدم آینه نبود!.. اما از نزدیک شدن بهش وحشت داشتم!
_نه بابا.. فقط ملافه افتاد!
جعبه رو دادم دستش _اینو بگیر تا چندتا شمع روشن کنم
+باشه!
روی میز تحریر 3 تا شمع بود!. همشون مقدار کمی استفاده شده بودن/
اهمیتی نداشت!.. فعلا نه!
فندک رو از تو جیبم درآوردم!.. همیشه لازم میشد!
هر سه تا رو روشن کردم.. هرچند روشن کردنشون از قابل ترحم بودن فضا کم نمیکرد!
_بیا تا زمانی که بچه ها میان بالا باهمین شمعا سر کنیم
+تو که فکر نمیکنی من تا اون موقع از ترس نمیرم نه؟
_بیخیال الان دیگه شمع داریم!
+یکم فکر کن!!!! چی ترسناک تر از اینه فقط دور و اطراف خودت روشن باشه ولی بقیه اتاق جوری تاریک باشه که هیچی نبینی؟!!
_فاز نده دیگه تو این وضعیت!.. بیار جعبه رو ببینم چی دیگه توشه!
+چیزی نیست یه نامس و چندتا عروسک دیگه!
_عروسکای دیگم هستن؟!
+اره!..درواقع زیادن/
جعبه چوبی رو روی زمین گذاشت..
نامه رو برداشتم.. این که هیچی توش نیست!!!... هوووف..
اخر یا خودمو میکشم یا اینا منو میکشن
نینو+هعیی آدرین!!!.. این تویی!
_چی؟!
+این عروسکه!.. دقیقا شبیه توعه!!!
_چی؟!
عروسکو ازش گرفتم!.. متوجه نمیشم!..چرا باید تو یه خونه با قدمت یه عروسک شبیه من باشه!.. درست همون لباسایی رو داشت که من تنم بود. هودی مشکی و شلوار جین ساده!
_اما این.. چطورممکنه؟!!.. اینجا.. ببین.. بقیه بچه ها هم هستن!!!!!
+اینم منم!!!
_ایدن... کارلوس.. لوکا...
+حتی دوپن چنگ هم هست!!!
_صبر کن.. یکی کمه!!..
+اره!.. عروسک آلیا اینجا نیست!...
_اما چرا؟!!. اصلا ماها چرا عروسکایی باید داشته باشیم که انقدر شبیه خودمونن؟!!!
+بنظرت دلیلی داره که عروسک آلیا نیس؟!
_اگه یه چیزو تا الان فهمیده باشم اونم اینه که اینجا حتی تعداد میخای رو دیوارش با دلیل زده شدن!
+آدرین!.. برگه!!
_توش هیچی نیست نینو
+دوباره بگیرش جلوی شمع!!!
شمع رو برداشتم و پشت برگه گرفتم!.
_هاا؟؟؟؟!
نوشته؟!!.. کسی که همچین چیزی نوشته قطعا خیلی باهوشه!
طوری نوشته تا فقط بر اساس حرارت خونده بشه!!
فقط شانس اوردیم تا تونستیم بفهمیم!
+چی نوشته؟!
_انگلیسیه!.. نوشته.....
+آدرین؟؟؟؟
_i can see you
+خب این یعنی چی؟!!!!
_من میتونم ببینمت!
+ها؟!!
به محض اینکه خوندمش.. ضمیر ناخودآگاهم چشمام رو به سمت همون اینه سوق داد...
_اون... اینجاست!...
واسه پارت بعد 30 تا کامنت 20 تا لایک💬♥