RISE of darkness:p4

Witch Witch Witch · 1402/06/02 19:41 · خواندن 5 دقیقه

رمان UNKNOWN فصل ۳ پارت ۴

برای خوردن حلوای مرینت و شیرنی عروسی آدرین یا آنائل ابتدا لایک کن سپس برو رمان رو نخونده کامنت بده بعد برو سراغ رمان

"مخاطب مورد نظر شما در دسترس نمیباشد " آقای گابریل بعد از چهار بار تماس گرفتن با ایزابل و گرفتن نتیجه ی یکسان موبایلش را در گوشه ای از مبل گذاشت 
نگاه او روی آدرین درحالی که لب پایینی اش را می‌جوید متمرکز شده بود « گفتی همکلاسی هات نگران بودن؟»
_«آره ، آلیا دوست مرینت خیلی ناراحت بود »
_«پس خودت نگران نبودی ؟ »
آدرین دست هایش را بی‌هوا تکان داد « از نظر من مرینت اینکه تا وقتی پیرشه هم برنگرده طبیعیِ ، فیلیکس نما وضعیت خیلی خطرناکی رو به همراه داشت»
آقای گابریل لبخندی یکطرفه از روی آگاهی از دروغ آدرین زد و به سمت سرسرایی قدم برداشت 
_«پدر !!»
آقای گابریل برگشت و به چهره ی پسرش چشم دوخت 
_«اگه کسی از همکلاسی هام از هرروشی باهات ارتباط گرفتن ، میشه بگی برای موبایل مرینت مشکلی پیش اومده و حالش خوبه ؟ اونا خیلی نگران بودن»
آقای گابریل سرش را به نشانه ی تایید تکان داد

╗════════════•| 𔘓 |•════════════╔
۲۲ ماه اوت بود؛ 
اثری از خستگی شش هفتگی از حضور در مدرسه بر روی صورت آدرین نقش بست 
حالا دیگر عطر و فضای مدرسه مشمعز کننده ، 
تیکه انداختن های کلویی روزمرگی،
دوری مرینت طبیعی 
و صحبت با آنائل ، نینو و آلیا مایه ی آرامش آدرین یا همان گیوم دوپن چنگ بود 
تمام دانش‌آموزان آدرین را دوست داشتند ، یا دست کم گیوم دوپن چنگ را دوست داشتند

هر چند هفته یکبار آلیا پشت در عمارت آگرست سبز میشد ، او سرکشانه داخل می‌آمد و در هنگام میل کردن پنکیک موز و کارامل خوش‌طعمی در مورد مرینت میپرسید 
حالا دیگر آقای گابریل به سرزدن های آلیا عادت کرده بود

آدرین پس از کلاس خسته کننده‌ ی شیمی روی صندلی چمباته زده بود ، او به خستگی سرش را میان دستانش گذاشته بود ، درحالی که دستان دخترانه و ظریف آنائل مشغول ماساژ و بازی با موهای شیرشکری و طلایی او بودند

صدای قدم های نرمی در کلاس پیچید « اهم اهام »
همه ی دانش آموزان با شنیدن صدای دبیرشان در جای خود صاف شدند ، آنها با اشتیاق دبیرورزش شان را مشاهده کردند 
خانم قدبلند و خوش‌اندامی که مانند همیشه موهای سیاه و ذغالی رنگش را از بالا بسته بود لبخند میزد ...
....
╝════════════•| 𔘓 |•════════════╚

...
«شما به زودی دو مراسم رقص گوناگون خواهید داشت »
همه ی دانش آموزان در سالن ورزش با اشتیاق به دبیرشان خیره شدند 
« اولین مراسم در هفته های آینده برگذار شد ، که تنها دانش‌آموزان با معدل برتر ، دختران و پسران اشرافی حضور خواهند داشت ، این مراسم امسال به میزبانی دو طراح ایده آل از کشور های همسایه و صاحب برند معروف ، آقای آگرست هست ، شما خیلی خوش شانس هستید »
اندکی از بچه ها با ناامیدی جا به جا شدند « و مراسم بعدی در پایان سال تحصیلی ، با حضور تمام دانش آموزان هست ، حالا !! شما باید برای اولین مراسم رقص تون آماده باشید »
عطر و رایحه ی خاصی درکلاس پیچیده بود ، بچه ها در زیر نور و تلالو کم آن به حرکت ظریف دبیرشان می‌نگریستند و یکی یکی به معشوقه هایشان ویا به متود های مختلفی که قرار بود پیاده کنند می‌اندیشیدند 
نگاه آدرین ناخواسته روی آنائل ایستاد ، او سرتاپای آنائل را در کت چرمی و دامنی سیاه برانداز کرد که معذبانه گوشه ای ایستاده بود 
ناگهان آدرین متوجه ی حرکت پسرها در اطرافش شد ، هرکدام از آنها به سوی دختری می‌رفتند ، آدرین متوجه ی شروع تمرین شد

او آرام قدم هایش را بر کف سرامیکی سالن می‌گذاشت و پاهای لختش زمین سرد و سرامیکی را حس می‌کردند 
او در روبه روی آنائل قرار گرفت و لبخند زد « افتخار همراهی میدی ؟»
دستان آدرین ، مشتاقانه و شاهزاده وار روبه روی آنائل دراز شده بودند
آنائل نیشخندی زد « فقط یه عنوان یه دوست » و سپس نوک انگشتان سفید و ظریف آنائل روی دستان آدرین قرار گرفتند 
آدرین دست هایش را دور کمر آنائل حلقه کرد و اورا چرخاند ، سپس مشغول رقصیدن با آنائل شد 
آنها مانند ده ها دانش‌آموز دیگر ، زیر نور کم فروغ ، دست در دست یک دیگر می‌رقصیدند ،

آدرین محتاطانه به سمت جلو و عقب ، یکی پس از دیگری بدم برمیداشت 
آنائل نیز پاهایش را همگام با پاهای او به حرکت در می‌آورد 
آن‌دو با کسی معذبانه در کنار هم می‌رقصیدند ، آنها درحالی که به هم یک وصل بودند ، معذبانه و ساده می‌رقصیدند 
تا اینکه صدای جمعیتی از گوشه ای بلند شد « واووو» 
اغلب دانش آموزان برای لحظه ای درنگ کردند و مانع دید آنها شدند 
سپس نیمی از پارتنر ها همدیگر را بوسیدند 
آدرین سریع نگاهش را از آنها دزدید و دوباره پاهایش را تکان داد « اون ها دارن معشوقه هاشون رو میبوسن ، بنظرت چه حسی داره؟» 
ناگهان مزه ی دسری شاه‌توتی در زیر زبان آدرین شکل گرفت 
_« نمی‌دونم ، شاید تلفیقی از بدترین و بهترین حس دنیا ، حس همزمان رخ دادن پایان و شروع ، حس زمانی که از هیجان میخواهی بمیری و در عین حال حاضری اون لحظه رو تا ابد ادامه بدی و براش زنده بمونی ...‌ مثل تناقض و لحظه ی گرگ و میش میمونن»
آدرین لبخندی ریز زد « درکت از جهان خیلی وسیع تر سر این حرف هاست ، م.م.میگم نظرت چیه ؟...»
آنائل ناگهان سریع و با تردید ایستاد ، گونه هایش سرخ شده بودند و موهای طلایی رنگش بر روی صورتش خودنمایی می‌کردند ، او به سختی سعی میکرد خودش را جمع و جور نگه دارد 
سپس لبخندی کج زد « البته که نه !! می‌دونم توهم منظوری نداری درسته ؟ » سپس لبخندی ساختگی بر لب هایش نقش بست « ن.نمیتونم لب های گیوم رو همراهی کنم اما .. تو حاضری منو در آغوشی با عطر پرتقال همراهی کنی؟» 
دندان های زیبای آدرین لخت شدند ، آنائل سرش را روی سینه های آدرین گذاشت و آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند ، آدرین به آهستگی گفت « البته که من ازت نمی‌خواستم چنین درخواستی کنم »
╗════════════•| 𔘓 |•════════════╔
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود ، قصه ی ما راست بود 😅😅

و اینک همه تون دارین نقشه ی قتل گندم رو میکشید دیگه ؟
حعی بتون که گفتم آخر پاییز خوشه ..‌ (یه ضرب المثل اینطوری داشتیم اره ؟)

و اینکه ... شرط بزارم برای پارت بعدی ؟😅
خب شرط نمی‌زاریم ولی انتظار حمایت دارما!!
شرمنده ، دیکتاتوریم زده بالا؟
╝════════════•| 𔘓 |•════════════╚