رمان The deep world of eyes پارت 2

Ayora.S Ayora.S Ayora.S · 1402/06/02 10:01 · خواندن 6 دقیقه

هااااییییی مرسی از حمایتتون با پارت جدید برگشتم

صورتش از بالا معلوم نیست. در اتاقش صبر میکند تا وارد عمارت شوند.《دخترم! من برگشتم》مرینت نگاهش را به جلوی پاهایش میدوزد و آرام، پله های چوبی خانه را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد. در فاصله ی چند متری پدرش و آدرین قرار میگیرد. هنوز سرش پایین است.《سلام پدر!》پدرش لبخندی میزند و میگوید:《عزیزم ایشون، آدرین آگرست هستند/آدرین ایشون هم دختر من، مرینته.》مرینت آرام سرش را بالا میاورد و با چشمان زمردی آدرین مواجه میشود.《روز بخیر آقای آگرست》آدرین محو چشمان آسمانی مرینت میشود. لبخندی میزند و تعظیم میکند《روز بخیر بانوی من》مرینت نیز گوشه ی دامن بلند و زیبایش را که به رنگ بنفش پاستیلی است، میگیرد و تعظیم کوتاهی میکند. پدر، رو به مرینت میکند و میگوید:《مرینت متاسفانه اتاق مهمان ایراد هایی دارد و باید تعمیر شود. حداکثر ۱ هفته طول میکشه. اشکالی نداره آدرین چند روز اول رو در اتاق باشید؟》مرینت با اینکه اصلا انتظار همچین چیزی را نداشت، با صدایی آرام پاسخ میدهد:《خیر پدر》پدر لبخند میزند و میگوید:《بسیار خوب.....عزیزم لطف کن تا خدمتکار وسایل آدرینو میاره، عمارت رو بهش نشون بده.》《چشم پدر/آقای آگرست، از این طرف لطفا》آدرین همان طور که به صورت پری گون مرینت نگاه میکند(جهت در آوردن حرص دوست خوبم، witch😂😂) سر تکان میدهد و پشت سر او حرکت میکند. مرینت تمامی قسمت های خانه را به آدرین نشان میدهد و آدرین، فقط به صدای دلنشین مرینت گوش میدهد. به کتابخانه ی اصلی میرسند. هیچ کس حرفی نمیزند. تا اینکه آدرین سکوت را میشکند و میگوید:《خانم دوپن_چنگ! از اونجا که قراره چند هفته ای رو باهم باشیم، میتونم سنتون رو بپرسم؟》مرینت با غرور به سمت آدرین بر میگردد و با لحن سردی پاسخ میدهد:《اشرافی ها در جواب این سوال، دروغ میگن. درسته آقای آگرست؟ از اونجا هم که دوست ندارم دروغ بگم، جواب سوالتون رو نمیدم》آدرین، سرش را پایین می اندازد و با صدای آرامی پاسخ میدهد:《درسته.....عذر میخوام》مرینت به چشمان آدرین، که صداقت ازش می بارد نگاه میکند. تا به حال چشمانی به صداقت چشمان او ندیده بود. او واقعا دلش میخواست با آدرین بیشتر آشنا شود. اما ترسش، مانع این کار میشد. مرینت برمیگردد تا به سمت جلو حرکت کند. با قدم اول، پاشنه ی کفشش روی سطح سیقلی زمین کتابخانه سر میخورد و مرینت به پشت، سر میخورد. آدرین تلاش میکند، با کمترین برخورد ممکن مرینت را بگیرد و کمکش کند. اما مرینت بیشتر سر میخورد و سرش در سینه ی آدرین جای میگیرد..........
مرینت مثل لبو سرخ میشود و آدرین با تعجب به مرینت نگاه میکند. به مرینت کمک میکند تا بایستد. مرینت برای اینکه نشان ندهد چقدر خجالت کشیده است، تشکری سرد میکند و به راهش ادامه میدهد. در کتابخانه، به آخرین و بزرگترین قفسه، یعنی قفسه ی کتاب های علمی تخیلی و عاشقانه میرسند. مرینت میگوید:《آقای آگرست.......بازدید به پایان رسید. من میخوام توی کتابخونه بمونم. اگر خواستید، میتونید به اتاق برید و استراحت کنید.》آدرین متوجه میشود مرینت به کتاب ها علاقه دارد. چشمان سبز زیبایش برق میزند و میگوید:《نه...نه......اگر اشکالی نداره من هم اینجا میمونم.....من عاشق کتاب ها هستم》مرینت لبخند میزند و میگوید:《بسیار خوب》بعد از گذشت چند ساعت، مرینت به اتاق خود می رود. آدرین هم بعد از چند دقیقه که کتاب به اتمام میرسد، به سمت اتاق میرود تا دوش بگیرد. به آرامی در میزند و باز میکند. با مرینت مواجه میشود که روی میز خوابش برده است. کاغذ مچاله شده ای هم نزدیک به در افتاده است. آدرین کاغذ را باز میکند. بالای کاغذ نوشته ای است."با بال های سفید، از دشت های سرسبز عبور میکنم و به آسمان آبی مینگرم.》سپس به طرح تا واضح لباس نگاه میکند. زیبایی پیچ و تاب های لباس، وصف ناپذیر است. اما از نظر یک طراح، کمی باید تغییر کند. آدرین کاغذ را برمیدارد و داخل کیفش میگذارد. سپس به سمت حمام میرود. بعد از نیم ساعت، آدرین در حمام را باز میکند. با بسته شدن در مرینت نیز بیدار میشود. آدرین لبخندی میزند و میگوید:《عصر بخیر》مرینت چشمان آسمانی و زیبای خود را باز میکند و آدرین را درحالی میبیند که موهای طلایی آشفته ی خود را با دستان ظریف و کوچکش، مرتب میکند. مرینت خود را صاف میکند و میگوید:«عصر بخیر.....آقای آگرست» آدرین دوست ندارد مرینت، او را آقای اگرست خطاب کند. «ببخشید بانوی من!......میشود من را آدر....»حرفش را قورت میدهد و سرش را پایین می اندازد و اتاق را ترک میکند. مرینت با اینکه متوجه میشود حرف آدرین چه بود، از عملی کردنش صرف نظر میکند. اما برای اینکه آدرین احساس غریببی نکند، به سمت آدرین می رود. شانه ی آدرین را نگه می دارد و میگوید:«اگر دوست دارید، میتوانیم باهم به باغ برویم و قدم بزنیم.»با صدای مرینت، ناگهان جلو چشمان آدرین، صحنه ی مرگ مادرش تداعی میشود. او برای قدم زدن با پدرش به بیرون میرود. مادر آدرین، جلوی چشمانش بر زمین می افتد و جانش را به خاطر حمله ی قلبی، از دست میدهد. آدرین از آن زمان به بعد، از قدم زدن با کسی نفرت دارد. از طرفی، به خاطر رفتار خشک و بی احساس مرینت ناراحت بود. پس ترجیح میدهد با مرینت بیرون نرود. با چشمان سبز زمردی اش که اشک در آنها جمع شده است، میگوید:«شرمنده بانوی من......میخواهم تنها باشم» مرینت یاد رفتار هاش سردش در این چند سافت می افتد. او میفهمید نداشتن مادر و کسی که اورا موقع ناراحتی هایش بغل کند، چه حسی دارد. میدانست اشرافی بودن، چقدر مانع ابراز احساسات میشود. قلب مرینت، به قدری حساس بود که با فکر کردن به این ها، قلبش تیر میکشد و بر زمین می افتد. آدرین هراسان به سمت مرینت برمیگردد. او را بلند میکند و روی تختش میگذارد. سپس به سمت آشپزخانه میدود. صدای پاهای کوچک آدرین، درون عمارت میپیچد. مرینت همان طور که درد میکشد ، صدای پاهای آدرین را به طرز عجیبی، واضح میشنود. آدرین با لیوان آب برمیگردد. مرینت آب را مینوشد و چند نفس عمیق میکشد. چشمانش تار میبیند. چندبار پلک میزند و با چشمان نگران آدرین مواجه میشود. از آنجا که نمیتوانست اسن شدت از نگرانی را تحمل کند، میگوید:«ببخشید نگرانت کردم. ممنون»آدرین به چشمان آبی مرینت نگاه میکند و لبخند میزند. از کنار تخت بلند میشود و دستش را سمت مرینت دراز میکند تا کمکش کند بلند شود. مرینت با کمک آدرین دوباره روی پاهای خود می ایستد. خدمتکار در میزند«شام حاضر است!» مرینت و آدرین برای شام، به پایین میروند. بعد از شام، مرینت کمک میکند تا تخت آدرین را در اتاق، بگذارند. سپس هردو برای خواب آماده میشوند. حدود 2 ساعت میگذرد. مرینت خواب است اما آدرین هنوز خوابش نبرده است. به سمت کیفش میرود و کاغذ را در می آورد..............

پایان پارت 2

امیدوارم خوشتون اومده باشه

لایک و کامنت یادتون نره

چالش:اول لایک کن بعد جواب بده

براساس رقم اول لایک:

0.مرینت

1.آدرین

2.زویی

3.فیلیکس

4.الکس

5.جولیکا

6.رز

7.لایلا

8.کاگامی

9.لوکا

بر اساس رقم اول شارژ گوشیت:

0.بغلم کرد

1.گفت تو بهترین دوستمی

2.منو به کافه دعوت کرد

3.گفت عاشقتم

4.من رو بوسید

5.بهم گل داد

6.گفت همه چیز بین ما تموم شده

7.من رو برد خونش

8.باهام عکس گرفت

9.با چوب افتاد دنبالم