منشی قلبمp5

R.A R.A R.A · 1402/06/01 17:02 · خواندن 2 دقیقه

سلام بدون حرف بریم برای پارت بعد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

که متوجه شدم اون سیاهی روی گردن رزیتا لخته خون بوده 

چشمام را روی هم گذاشتم...

خورشید طلوع کرده بود چشمام که به روشنایی عادت کرد زا روبه ساعت بردم ساعت 8:40بود به آشپزخانه رفتمو صبحانه رزیتا را آماده کردم و به اتاقش بردم 

سینی صبحانه را روی میز کنار تختش گذاشتم و کنارش روی تخت نشستم آروم دستم را لای موهاش بردم و صداش زدم رزیتا  رزیتا 

آروم چشماشو باز کرد و نشست کنارم نگاهم به دستاش افتاد روی دستاش هم به‌خاطر لخته خون سیاه شده بود 

مت.رزیتا  صبحانتو که خوردی صدام بزن بیام زخم پاتو ببینم

رزیتا.با صدای بی جون باشه

اینو .گفتمو از اتاقش بیرون زدم سرم داشت منفجر میشد کنار دیوار در اتاقش نشستم یعنی همه ی اینها تقصیر منه غرق توی افکاراتم بودم که صدای رزیتا را شنیدم وارد اتاق شدم رزیتا بخاطر زخم پاش مجبور بود دامن بپوشه ی دامن پوشیده بود تا بالای زانوش(بچه ها زخم رزیتا روی رون پاهاش هست)  کنارش نشستم زخمش دو برابر شده بود 

مت.رزیتا تا حالا دستاتو نگاه کردی

رزیتا نگاه کرد به دستاشو با جیغ گفت.مت وایی میترسم چرا دستام سیاه شده

مت.ببین بخاطر بزاق دهن سگ خون بعضی از نقاط بدنت مرده بعنی اون قسمت ها لخته خون به وجود اومده من باید با سرنگ اونها را بیرون بکشم تا زیاد تر نشه

رزیتا.نه من از سوزن میترسم

مت.میتونم بی هوشت کنم فعلا دراز بکش تا ی نگاهی به زخمت بندازم

رزیتا دراز کشید دستکش توی دستم کردم و دامنشو تا جایی بالا زدم که فقط زخمش پیدا باشه اما زخمش به بالا تر سرایط کرده بود پس مجبور بودم دامنش را بالا تر بزنم 

دستم را سمت دامنش بردم که رزیتا نشست و گفت

رزیتا.من چکار میکنی چرا دامنم بالا تر میزنی

مت.ببین من قصدم اذیت کردن تو نیست 

رزیتا.حتما میخوای اونجامو ببینی که بالا تر میزنی 

مت.رزیتا یکبار برای همیشه بهت میگم من از این کارا خوشم نمیاد من قصدم اذیت کردن تو نیست من نمیخوام تو زجر بکشی همه‌ی این اتفاقا تقسیر منه باید دامنت بالا تر بزنی تا من بتونم کمکت کنم 

رزیتا.باشه

دوباره دراز کشید بدون توجه به چیز دیگه ای دامنش بالا زدم نگاهم رفت سمت بیکینیش سریع نگاهم را برگردوندم

زخمش داشت بزرگ تر میشد دامنش پایین زدم و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون زدم .بعد چند ساعت دوباره سمت اتاقش رفتم دستگاه بیهوشی و سرنگ ها را با خودم برده بودم درو باز کردم رزیتا داشت اشک می‌ریخت کنارش نشستم و......

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

اِاین پارتم تموم شد 

برای پارت بعد۲۰لایک و ۲۰ کامنت حمایت کنید تا زود تر پارت بعدی بزارم

کاراکتر 2449