عشق باعث جنایت است 🖤💋p2

Maria Maria Maria · 1402/06/01 15:05 · خواندن 4 دقیقه

سلام دوستان اینم پارت جدید برید ادامه مطلب 🙃👇🏻

شروع داستان : وقتی که داخل قطار نشستم دلم برای آلیا تنگ شده بود که قراره این تابستون رو بدون بهترین دوستم بگذرونم 🏖 بعد رفتم داخل گروهی که با بچه های مدرسه فرانسوا دوپن درست کرده بودیم پیام ها: جولیکا :بچها نظرتون چیه که موقعی که مرینت و آلیا اومدن  بریم از آندره بستنی بگیریم ؟🍦 میلن :آره من نگاه کردم د دیدم فردا روی پل سن هست . که میشه 2 روز دیگه . مرینت:بچها من فقط میام آلیا داخل بریتانیا میمونه . الکس:حیف شد دلم خیلی براتون تنگ شده بود . آلیا که برای این تابستون میاد دیگه ؟ چون نصف برنامه های تابستون رو آلیا میریزه . مرینت :هنوز معلوم نیست ولی کاری میکنیم که برگرده . بعد از پیام ها چشمم رو بستم و باید 2 روز صبر کنم تا بتونم خوانواده ام رو ببینیم 👨‍👩‍👧 

بعد از 2 روز 📋

 توی این سفر کمرم خشک شده بود 48 ساعت روی صندلی نشسته بودم توی ایستگاه انتظار ایستادم و مامان هم اومد مامان :سلام مرینت سفر خوبی داشتی ؟ مرینت :آره و داخل کل مدرسه برای نمره نفر 3 شدم . بعد مامان بغلم کرد و نشستیم توی ماشین و تمام اتفاقات چند وقت اخیر رو براش تعریف کردم وقتی رسیدیم خونه بابا:سلام به دختر باهوش خودم برای اومدنت کیک مورد علاقه آت رو درست کردم 🍩 بعد به داخل اتاقم رفتم روی همه وسایلم یک عالمه گرد و خاک گرفته بود بعد از اینکه همه جا رو تمیز کردم مامان:مرینت من برات نهار رو میارم داخل اتاقت . مرینت :ممنون مامان . خیلی وقت بود که دست‌پخت مامان رو نخورده بودم و از اینکه دوباره پیش خانواده ام بودم خیلی خوشحال بودم . 

عصر ساعت 4:45 موقع بستنی خوردن 🍦

 بعد از اون یک لباس خیلی خوشکل پوشیدم و زودتر از همه رسیدم به رود سن که نگاه کردم عمقش خیلی زیاد بود بعد از اینکه همه بچها اومدن و بستنی هامون رو گرفتیم بستنی من آبی سبز و هلویی بود رز:خیلی حیف شد که آلیا نمیاد 😔 مرینت:رز نگران نباش اون فقط رفته دوره خبر نگاری رو توی 4 هفته یاد بگیره . خیلی طول نمی‌کشه که خودش هم میاد 😊 کلویی:به به دختره فقیر نونوا که برای درست کردن نون زود بلند میشه (داره اسمش رو مسخره میکنه ) . مرینت :حداقل من مثل قبلا از قدرت  پدرم استفاده  می‌کردم تا همه رو بترسونم ‌. و پدرم شکست خورده 5 دوره انتخاباتی باشه . کلویی: حداقل من آنقدر دست و پا چلفتی نیستم . بعد به سرعت منو پرت کرد داخل رود سن همه بچه ها!!:مرینت!! بعد محکم‌خوردم کف رود سن و تمام اکسیژن توی دهنم خالی شد و کم کم هوشیاری ام محو شد .... 

از زبان آدرین 💚

 از وقتی که پدرم فوت شده بود و مادرم و خودم با همدیگه زندگی می‌کردیم بعد از اینکه مادرم منو رها کرد پدرم میخواست از من یک ربات بسازه ولی بعد از مرگ پدرم مادرم اجازه داده تا شغل مورد علاقه ام کارآگاه بشم 🔍

در همون موقع پرت شدن مرینت به درون آب🌊 

بعد ایستادم و دیدم  کلویی دوست بچه گیم داره با یک دختر مو بلوری دعوا میکنه ایستادم و بعد کلویی اون دختر رو پرت کرد توی آب و اون دختر چون شنا بلد نبود سریع کت و جلیقه ام رو در آوردم و به سرعت به درون آب شیرجه زدم و یک پسر که جلوی موهاش بلوند بود و کنارش رو زده بود به سمتم یک عینک شنا پرت کرد پسره :بگیر لازمت میشه . بعد با سرعت به پایین شنا کردم به لطف اون پسر (منظورش کیم هست ) میتونستم همه چیز رو زیر آب ببینم بعد دختره آخرین نفسش رو بیرون داده دستش رو گرفتم و بغلش کردم و آوردمش روی خشکی آدرین:هنوز نبضش میزنه . لطفا لباس بیارید تا بدنش گرم بمونه و بعد بهش تنفس مصنوعی دادم و نفسی کشید و بعد منو بغل کرد و مثل خرگوش میلرزید و دستم رو زیر پاهاش گذاشتم‌و یک دستم رو زیر گردنش و بعد کت گرمم رو به دختر مو بلوری دادم مرینت:میشه منو بزاری زمین . وقتی گذاشتمش روی زمین مرینت:با اینکه توی آب سرد پریدی هنوزم بدنت گرمه و بعد بغلش کردم و موهای بلوریش رو ناز کردم و بعد از بغلم اومد بیرون هنوز سردش بود کیم :مرینت این حوله رو بگیر و بدنت رو خشک کن . بعد کلویی رو دیدم که با پوزخند اومد :وای این خانم نیاز به یک شاهزاده داره تا نجاتش بده و بعد با عصبانیت سمتش رفتم .... خب این پارت 3531 کارکتر داره لطفا حمایت کنید