⛓️The City of insistence⛓️

𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 · 1402/06/01 14:00 · خواندن 3 دقیقه

P2

توماس سرش را به سمت آسمان بلند کرد در آسمان این شهر یا شاید دنیا، خورشیدی بود که نور قرمز داشت اما ، سه ابر خاکستری جلوی تابش نور قرمز آن خورشید را گرفته بودند، توماس دوست داشت که تمام راز های اینجا را بداند شهری پر از اسرار که توماس اسرار آن را نمی‌داند توماس کنجکاو است اما از چیز هایی که گیج کننده باشند بدش می آید 

او می‌خواست با گنای حرف بزند سرش را برگرداند ولی اتفاقق عجیب افتاد

 

گنای نیست یعنی او کجاست توماس به دنبال گنای رفت تا اینکه کاغذی روی سرش افتاد آن کاغذ را باز کرد و نوشته ای از طرف گنای در آن نامه بود

نوشته ی نامه:

توماس عزیزم من هر وقت که تو و دوستانت به کمک نیاز داشتید ظاهر میشوم تو به سوی شرق برو و دوستانت را پیدا کن اگر به من نیاز داشتی می‌توانی با آن سوتی که در درخت نارگیل رو به روی تو است گذاشته ام مرا صدا کن تا به کمک تو بیایم آن سوت را همیشه همراه خود داشته باش پس از اینکه همه ی  دوستانت را پیدا کردی به سمت شمال برو و در سایه ی درختی که همچو کدو تنبل و کاج هستند پنهان شوید و بمانید و وقتی که استراحت کردید و مناسب دانستید با آن سوت مرا صدا کن تا کمی از راز های این دنیا را بدانید 

دوست دار تو 

گنای

توماس ناراحت شد چرا آن مرد رفت باید از او سؤالاتی میپرسید 

عصبی شده بود اما خشم خود را کنترل کرد کوله ی خود را باز کرد  و در بطری آب خود را باز کرد چند قطره در آن بطری بود توماس آن جند قطره را خورد اما سیراب نشد و هنوز تشنه بود ناگهان یادش به نامه ی گنای افتاد در آن جا. نوشته بود به سمت شرق که رفتی در آنجا رودخانه ای هست با آبی زرد رنگ آن آب قابل خوردن است و خوشمزه در کنار آن رودخانه درختهای میوه است از آنها بچین و بخور چند تا هم در کوله ات برای دوستانت بگذار

توماس تشنه و گرسنه میخواست به‌سمت شرق برود قطب نما ی خود را از کوله اش در آورد و به سمت شرق به راه افتاد 

آب و هوا معتدل بود اما باد سردی وزید و هوا کمی سرد شد آب و هوای عجیبی داشت تا الان خورشید بود الان ابر ها آمده اند و سپس باران بارید  دنیای عجیبی بود و توماس هم عاشق ماجراجویی بود درختان قشنگی در دور و اطراف توماس بودند هوا هم بارانی بود ناگهان صدایی آمد صدا شبیه سازی با خواننده ای با مهارت بود صدایی زیبا داشت اما توماس نمی دانست که آیا آن صدا صدای دشمن لیت یا دوست سپس خنجری که گنای به او داده بود را از قَلاف در آورد و پرید ناگهان برادرش نیکولاس را دید

_نیکولاس تو اینجا چیکار میکنی

+من چه بدونم اصلا تو اینجا چیکار میکنی 

_وقت این حرفا نیست باید بریم همه چیز رو توی راه بهت توضیح میدم

+باشه

پایان پارت دوم

²⁴⁹⁵ کاراکتر 

برای پارت بعد ۱۲ لایک

تا پارتی دیگر بدرود