Chosen against Ajo پارت 20

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/06/01 11:31 · خواندن 10 دقیقه

برید ادامه مطلب🙂

آدرین:

نشستم روی چمنا... چارزانو زدم و دستامو گذاشتم روی زانوهام

چشمامو بستم... همه خیلی سخت بهم زل زده بودن!

_اینجوری به ادم خیره میشین نمیتونم کاری بکنم خب!

مرینت_باشه پس من فعلا میرم یکم چیزی برای خوردن پیدا کنم از دیشب یه چیز درست حسابی نخوردیم!

لوکا_منم میرم اب خوردن پیدا کنم!

به آلیا نگاه کردیم..

آلیا_من هیچ کار برای انجام دادن ندارم میشینم همینجا خیلی هم بهت خیره میشم تو هم بدون توجه به من کارتو بکن!

_خیلی لج دراری!!

آلیا_خودم میدونم!.. خب دیگه ادامه بده!

نشست دقیقا جلوم و زانو هاشو توی بغلش گرفت!

دوباره به حالت قبلم برگشتم... سعی داشتم متمرکز شم به داخل بدنم.. کار خیلی سختیه.. شاید چون تاحالا انجامش ندادم!

میتونستم دو دست دیگه ای که از ارنج به پایین اومد رو حس کنم... اما تحت فرمان من نبودن!

آلیا_داره جالب میشه!

الان فقط تمرکز مهمه.. توی ذهنم سعی میکردم باهاش حرف بزنم!

یک دفعه یه چیزی به صورتم خورد.... قطره اب؟

هوا یک دفعه کاملا ابری شد!... و نم نم اسمون به یک بارون شدید تبدیل شد...

هممون مثل موش اب کشیده رفتیم زیر درخت!

لوکا_بیاین اینم اب خوردن!!

_چقدر خوب که میشه از اب بارون توی این دوره استفاده کرد!

مرینت_مگه توی زمان شما نمیشه؟

اینو درحالی گفت که داشت چوب های زیر درخت رو توی سبدش مینداخت!

من_نه خب... ما کاخونه زیاد داریم و بارونمون اسیدیه!.. بخوری احتمالا سر از بیمارستان در میاری

لوکا_این کارخونه و بیمارستان رو نمیدونم چیه اما باشه بارون شما قابل خوردن نیست

آلیا_اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم!

_توقع چی؟

آلیا_دقیقا لحظه ای که داشتی موفق میشدی بارون گرفت!..نکنه کار خودته؟

_اره یه درصد من باعث بشم بارون بیاد.. دختر جان من نیروهای خودمو نمیتونم کنترل کنم وای به حال بارون!

مرینت_ایده بدی هم نیست!!!

_چی ایده بدی نیست؟..

مرینت_این خودش یه تمرینه!

و دستاش رو به هم گره زد.. رفت زیر بارون و دستاشو بالای بالا گرفت.. تا وقتی دستاش بالا بود هیچ قطره ای بهش نخورد.. دقیقا قبل از اینکه بارون بهش بخوره به مانعی شبیه به چتر نامرئی برخورد میکردن!

_و چطوری باید این کارو بکنم!

مرینت_فک کن از خواب بیدار شدی بدنت قراره کش بیاره... دستاتو ببر بالا و با تموم قدرتت دستاتو سمت بالا بکش.. به قطره ها نگاه کن و باور کن که میتونی حرکتشون رو متوقف کنی!

_یه امتحانی بکنیم!

چندبار انجامش دادم.. ولی فایده نداشت!.. برای اینکه مطمئن بشم دوباره مثل دفعه پیش نشده تکنیک های دیگمو انجام دادم... بازم هیچ کدومشون به دادم نرسیدن!

_چرا فقط توی مبارزه میتونم ازشون کمک بگیرم!؟

آلیا_بدنت فقط توی سختی قادر به درک جادویی که استفاده میکنی میشه برای همین فقط زمانی که واقعا به قدرتت احتیاج داری میتونی فرم هاتو انجام بدی!

_اینجوری که خیلی بده!!

مرینت_ مهم اینه توی سختیش به دادت برسن😅

یه نفس از سر ناامیدی کشیدم... بارون همینطوری ادامه داشت.. نمیتونستیم توی سر پناهی بریم که آلیا میساخت.. بارون میومد و خاک رو میشست!

خیلی جالبه که هر عنصر یه مانعی داره... باد خودش به تنهایی با هر عنصری یه محدودیت داره... اب در برابر باد زیاد مقاوم نیست.. درحالی که خاک رو میشوره!.. و خاک زیاد اتیش رو خاموش میکنه.. هرکدوم به نوعی بقیه رو خنثی میکنه... اگر کسی به هر 4تای اینا به طور کامل مسلط باشه... میشه باهاش جنگید؟؟

وقتی بارون کمتر شد زیر چندتا درخت اتیش روشن کردیم و دورش نشستیم تا گرم بشیم..

_حالا... باید بریم سرزمین اتش افسار ها؟؟

لوکا_راستش بنظر من یکی داریم بی هدف واسه خودم پرسه میزنیم.. خودمونم نمیدونم داریم چیکار میکنیم.. اسمشه میخوایم دهکده هامونو نجات بدیم!

آلیا_واسه اولین بار با این احمق موافقم!

لوکا_موافق نباشی میخوای چیکار کنی؟.. خاک افسار!

آلیا_الان منظورت چیه؟

لوکا_نمیدونم تو بگو!... به هر حال یه احمق نمیتونه منظورشو بفهمونه!!

_بچه ها بس کنین ما الان یه گروهیم.. حالا چون فرق دارین...

لوکا_نه آدرین ما گروه نیستیم.. به شخصه اصلا این گروه واسم مهم نیست

آلیا_پس چرا به خودت زحمت دادی و اومدی؟

لوکا_میخوام حداقل یک درصد اگر زنده موندیم سر بلند برم سرزمین خودم.. یه کاری برای دهکدم کرده باشم!

_به هر حال هرکی هر هدفی داره ما بازم تا یک مسیری باید باهم باشیم!

آلیا_من واسم مرگ و زندگی فرقی نمیکنه!.. تنها دلیلی که براش اینجام اموزش دادن توئه همین!..

مرینت_فقط همین؟

آلیا_اره.. نه از مرگ وحشت دارم و نه از تحقیر شدن توسط احمقا... پس تاجایی که میدونم هدفم همینه!

لوکا_باشه شجاع!..

آلیا یه نیشخند زد و از جاش بلند شد..

همینطور که میرفت گفتم_کجا میری؟

آلیا_یکم راه میرم..

لوکت_بگو کم اوردی دیگه!

_لوکا بسه دیگه!

مرینت_داره بارون میاد... هوا هم سرده واستا بارون که تموم شد هرجا خواستی برو!

آلیا_چیزیم نمیشه..

مرینت_سرما میخوری!

آلیا_خودم میدونم.. میشه سرت تو کار خودت باشه!

مرینت_تا وقتی اینجایین باید به جز خودتون به فکر بقیه هم باشین!

آلیا_مثلا مثل تو که عدای مامانارو در میاری!!! ؟

مرینت_ منم خودم نخواستم توی این گیرو داد به فکر شماها باشم... ولی الان پای مردم و دهکده هامون وسطه!

لوکا_توهم فقط به فکر خودتی خانوم سر قبیله اب افسار ها!

نمیتونستم چیزی بگم.. اصلا فرصتی بهم برای حرف زدن نمیدادن!!.. اما حرفاشون داشت به طرز عجیبی عصبیم میکرد!

مرینت_طبیعتا بیشتر از شما به فکر خودمم..

آلیا_پس اینقدر عدای مامانارو در نیار!!!

_بس کنین بچه ها الان دعواتون سر چیه!!! ؟؟؟

لوکا_بیخیال الان مشکلای بزرگتری داریم...

مرینت_ببین کی اینو میگه ببینم تو همونی نبودی که داشت میگفت اصلا گروهمون براش مهم نیست؟؟؟!

_مرینت بسه!!.. شما دوتا هم بس کنین.. کسی زورتون نکرده باهام بیاین.. من برگزیده ام و کسی ام که تمام این مسئولیت هارو مجبوره به دوش بکشه اگر نمیتونین همو تحمل کنین میتونین از همنیجا برگردین و برین!!!!!

یه مدت توی سکوت گذشت.. همه از دور اتیش بلند شدن.. هرکی رفت یه جا!.. آلیا رفت سمت صخره ها نشست... مرینت رفت روی تپه و درحالی که پشتش به ما بود نشست.. لوکا هم دور از اتیش برا خودش راه میرفت!!

یه ذره هم درک نمیکردم دعواشون سر چیه!!(من خودمم نفهمیدم😅)

هرچند.. خودمم با دوستام تاحالا ازین دعوا ها داشتم!

عجیبه که هرچیزی منو یاد زندگیم میندازه.. حداقل زندگی قبلیم!

سویشرتمو دور تنم فشردم و در حالی که کلاهشو توی سرم کشیدم به اتیش زل زدم..

یه حس عجیبی بهم دست داد... مثل اینکه یه نفر از وجودم داشت فریاد میزد!

فکر کنم.. الان بتونم.... باهاش ارتباط برقرار کنم!

******

هوا تاریک تاریک شده بود.. هیچکدوم برنگشتن کنار اتیش.. به راحتی معلومه همشون دارم از سرما میلرزن!

شاید بشه با صحبت حلش کرد..

رفتم پیش آلیا...

_میشه بشینم؟

آلیا_البته..

_خب... نمیخوای بیای جای اتیش؟

آلیا_نه.. راحتم!

تا میخواستم جمله دیگه ای رو به زبون بیارم حرفمو. قطع کرد و گفت_میدونم تو سرت چیه آدرین.. گوش کن.. تو پسر خیلی خوبی هستی.. من نمیدونم دنیای شما چجوریه ولی.. توی دنیای ما مردم دیگه نمیتونن مارو قبول کنن... نه اونا مارو.. و نه ما اونارو!.. میدونم قصدت نجات دادن ماست.. ولی.. اگر فکر میکنی با از بین بردن نفرین همه مشکلات حل میشه... سخت در اشتباهی!

چیزی نگفتم.. میدونستم میخواد صحبتش رو ادامه بده...

آلیا_بزرگترین دلیل نابودی ما خودمونیم.. نه اون نفرین ها!

_وقتی اینو میدونی.. چرا تلاش نمیکنی که تا درستش کنی!؟

آلیا_من دقیقا به همین خاطر.. خانوادم رو از دست دادم.. سعی میکردیم همه چیزو درست کنیم.. ولی.. برای ما فقط بدتر شد!

_متاسفم... نمیدونس...

آلیا_آدرین..من توی زمان خودم دوچیز رو یاد گرفتم:1_هیچوقت طوری رفتار نکنم انگار بقیه برام مهمن.. چون اینجوری بیشتر بهت ضربه میزنن.. و 2_وقتی چیزی رو میخوای که بقیه نمیخوانش نمیتونی بهشون اجبار کنی!

دیگه نتونستم حرفی بزنم!.. چی میگفتم! ؟

من با دنیاشون اشنایی نداشتم!.. حتی با خود کسایی که انگار میتونم بهشون بگم "دوستام" درحالی که هیچی ازشون نمیدونم!

رفتم و پیش مرینت.. واقعا توی این گیراگیری حوصله تنها نشستن نداشتم... میدونم اونم. نمیخواست

سویشرتمو دراوردم و گفتم_بیا.. سرما میخوری!

_نه ممنون.. نمیخوام!

_بگیرش!

بالاخره قبول کرد و انداخت دورش!

مرینت_خوب طرف اونارو گرفتی افرین!

_طرف کسی رو نگرفتم.. فقط نمیخوام بحثای کوچیک جدامون کنه!

مرینت_اره... اگر یه نفر باشه که از حرفاش حداقل منظوری نداره تویی!

_باور کن شما بیشتر از همه به فکر همین!..

مرینت_نمیدونم.. ولی.. ممنون از اینکه هوامو داری!

_خودتم خوب میدونی که هواتو دارم.. ولی الان قضیم یکم فرق میکنه!

مرینت_منظورت چیه؟ چی فرق میکنه؟؟..

_بهت میگم.. ولی شلوغش نکنی به کسی هم چیزی نگی!

مرینت_باشه بگو چیزی شده؟؟

نمیدونستم چجوری بهش بگم.. یجوری ازینکه جمله هام رو به زبون بیارم هراس داشتم!

_مرینت.. من... مدت زیادی زنده نمیمونم.. ولی نخواستم اونا اینو بفهمن!.. نتونستمم پیش خودم نگهش دارم پس...

مرینت_چی؟؟!!

اینقدر اینو بلند گفت که خودشم فهمید خراب کرد!!!

_هیییسسس.. قرار بود شلوغش نکنی!

مرینت _منظورت چیه

_یه لحظه اروم بگیر الان همه چیزو برات توضیح میدم!

مرینت_خیله خوب بگو!

_تونستم با اون نفرین ارتباط برقرار کنم!

مرینت_کِی؟؟

_وقتی هرکدومتون رفتیم یه جا نشستین!!

مرینت_خب و نتیجه؟؟؟

_تنها فرصت ماست.. هدف اون هم مثل ما نابودیه مارتاست!

مرینت_واین چه ربطی به مرگ تو داره؟؟

_وقتی با نفرین ماه مبارزه میکردیم میوا بخاطر خشمش منو تسخیر نکرد....

مرینت_میوا؟؟

_اسمش

مرینت_خب پس دلیلش چی بود!؟

_میخواست بهم نشون بده که خیلی از من قوی تره!.. اونجا من نمیتونستم از تکنیک هام استفاده کنم.. در هر حال اونقدر ضعیفم که نتونم از خودمم محافظت کنم.. ولی اون بدون داشتن هیچ تکنیکی قویه!

مرینت_این درست نیست که تو ضعیفی!!

_بیا روراست باشیم.. به موقع نمیتونم از قدرتام استفاده کنم! برای همین.. باهاش یه قراری بستم!...

مرینت_با یک نفرین قرارداد بستی؟؟؟؟

_اره!... اون هر طور شده بهم کمک میکنم اجو رو از بین ببرم!.. چون اینطوری باعث میشه خودشم ازاد بشه!..اما به انسان ها صدمه ای نمیزنه!

مرینت_و توی این معامله چی به اون میرسه؟؟!

_خب.. زندگیمو باهاش معامله کردم... اون ازاد میشه.. و روحش توی بدن میمونه و دوباره زندگی میکنه!

مرینت_نه نه آدرین این دیوونگیه!!!

_خودم میدونم!.. ولی یجورایی برای این حرف دیره!

مرینت_ولی آخه ....!

_فقط.. کسی تا اخرین لحظه چیزی نفهمه..!

مرینت_نمیتونم بزارم همچین کاری بکنی!!!!

_من برگزیده ام.. تنها کسی که میتونه از شر این گرفتاری نجاتتون بده منم!

مرینت_حتما یه راهیی براش پیدا میکنیم!

_چاره ای جز این نداریم... متاسفم... ولی انگار.. این اینده من از قبل پیش بینی شده بود!

 

 

لایک و کامنت فراموش نشه♥💬