Revenge is over💋😉 p21

S.k S.k S.k · 1402/05/31 22:21 · خواندن 15 دقیقه

با سلام چند روز نبودم شرمنده حالم خوش نبود . ولی اومدم با پارت خیلیییی طولانی . حمایت یادتون نره .

اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید ‌. بريد ادامه‌ مطلب 
 

(شروع پارت جدید ادامه پارت 20 )


از زبان  آدرین :
بعد اینکه کت شلوار پوشیدم خیلی خوش‌تیپ شدم بعد یک ادکلن دختر کش تلخی زدم. 
بعد به نینو گفتم بهم نگاهی بندازه ببینه کمه و کسری ندارم .
گفتم : 《 نینو چطور شدم ؟ 》

گفت : 《 واو واقعا خوش‌تیپ شدی . 》

گفتم: 《 ممنونم نینو . نینو تو برو پایین منم بیام.  》

بعد اینکه نینو رفت .
رفتم به عکس مری نگاهی بندازم هعی دلم براش تنگ شده اصلا نمیخوام تو رو فراموش کنم با اینکه وقتی تو رفتی شاید ۱۱ سالم بود ولی  عشق واقعی رو اون زمان پیدا کردم و قول دادم به خودم بعد تو اصلان عاشق کسی نشم حتی ازدواج نکنم ولی انگار دارم قول رو میشکنم شرمندتم مرینت کوچولو نتوستم پای حرفام وایستم .

عکس مرینت کنار گذاشتم و از پله پایین می اومدم که صدای پچ پچ مامان و خاله سابین می‌شنیدم. 
خدا خیر کنه اینا باز دنبال چه چیزی ان

گفتم : 《 مامان من آمادم بریم . 》

گفت : 《 پسرم بریم ولی گل و شکلات نگرفتیم تو گرفتی . 》

گفتم : 《 وای به کل یادم رفت البته نگران نباشید الان تو راه میگیرم . شما با بابا اینا برید منم با لوکا و آدرینا و نینو میام . 》

گفت : 《 باشه ما میریم دم در صبر میکنیم تا شما هم برسید . 》

گفتم : 《 حله  ، و اینکه پدربزرگ نمیاد ؟ 》

گفت : 《 نه حال نداره . 》

گفتم : 《 باشه . 》

بعد اینکه مامان اینا از خونه در اومدن ما هم پشت سرشون در اومدیم و رفتیم از یک گل فروشی یک دسته گل و از یک  مغازه دیگه یک شکلات مناسب برای مجلس خواستگاری خریدیم .

بعد به سمت لوکیشنی که مرینت فرستاده بود حرکت کردیم.  
....................................................

(8 شب در خونه مرینت )
( صدای زنگ در به گوش می‌رسد )

مرینت  : 《 اومدم یکلحظه ؛ آلیا بیا دیگه  بیا با هم در رو باز کنیم . 》

آلیا : 《 باشه باشه اومدم . 》

امیلی : 《 سلام دخترم . 》

مرینت : 《 سلام خوش اومدید بفرمایید داخل.  》

آدرین : 《 سلام مرینت چه زیبا شدی.  》

مرینت : 《 ممنونم تو هم خوشتیپ شدی. 》

آدرین: 《 اینام دستم موند بفرما گل و شکلات 😁 》

مرینت : 《 چرا زحمت کشیدید لطفا همتون بفرمایید تو ‌. بفرمایید  اینجا بشنید ‌. 》

سابین : 《 دخترم میبینم که اینجا رو هم مثل اون‌یکی خونت عالی دیزاین کردی . 》

مرینت : 《 ممنونم . 》

امیلی : 《 ماشاالله خونه تمیزی هم داری مثل همیشه. 》

آلیا : 《 آخه امروز تمیز کردیم . 》

مرینت : 《 آلیااااااا ؛ ببخشید آلیا منظوری نداشت . من دائما تمیز میکنم امروزم گفتم یکدستی بکشم .
 با اجازه تون من برم قهوه بیارم 》

گابریل : 《 دخترم زحمت نکش هنوز تازه اومدیم . 》

مرینت : 《 نه چه زحمتی الان میارم خدمتتون . 》

( مرینت میره قهوه و ماکارون ها رو میاره . )

مرینت : 《 بفرمایید اینم قهوه همراه با ماکارون . 》

تام : 《 دخترم چرا اینقدر خودت رو به زحمت انداختی ما راضی نبودیم . 》

مرینت : 《 چه زحمتی ، آلیا جان لطفاً شکلات رو هم باز کن تا همه بخورن. 》
آلیا : حتما مرینت

نینو ( با دهن پر ) : 《 مرینت ماکارون ها رو خودت پختی خیلی عالیه.  》

مرینت : 《 اره خودم پختم البته با کمک آلیا خانم😉 》

امیلی  : 《 نینو ، مرینت شما دو نفر کی با هم آشنا شدید که اینقدر صمیمی هستید؟ 》

مرینت : 《 خب آخه دوست پسر آلیا هست به همین خاطر میشناسم شما از کجا می‌شناسید ؟ 》

امیلی : 《 آهان ، نینو دوست صمیمی آدرینه 》

مرینت : 《 اع من نمیدونستم  》


امیلی : 《 خب بریم سر اصل مطلب دخترم ازت چند میخواستم سوال بپرسم میتونم بپرسم؟ 》

مرینت : 《 بله حتما بفرمایید . 》


امیلی : 《 خب دخترم تو آشپزی کردن بلدی ؟ 》

مرینت : 《 خب بله امروز شام خودم براتون آماده کردم . 》

امیلی : 《 خب میدونستم خواستم مطئنم بشم و اینکه میخواستم بگم که میتونی با ما زندگی کنی ؟ 》

مرینت : 《 آخه من خودم خونه دارم و میتونم تو خونه خودم زندگی کنم.》

امیلی : 《 ببین دخترم قراره شما ازدواج کنید هر چقدر هم سوری باشه بالاخره ازدواج میکنید و اینکه مجبوری با آدرین زندگی کنی چه بهتر که تو خونه ما با هم زندگی کنید . 》


سابین : 《 و همچنین آدرین به ما خیلی وابسته هست شاید الان ازش بپرسی دروغ بگه ولی مطئنم بدون ما نمیتونه.  》


مرینت : 《 چی بگم آخه هر چی شما بگید چشم . 》

امیلی : 《 چشم ات بی بلا . 》

گابریل : 《 خب الان نوبت منه هر چقدرم خواستگاری واقعی نباشه بازم آداب و رسوم رو رعایت کنیم بهتره چه معلوم دیگه نتونیم برای پسرمون خواستگاری بکنیم . شاید شما دلشون رو بردی 😉 》


مرینت : 《 نه نه فکر نکنم همچنین چیزی بشه . 》

گابریل : 《 خلاصه بگذریم . از کی خواستگاری کنیم شما رو ؟ 》

مرینت : 《 کسی بجز آلیا نیست پس از آلیا خواستگاری کنید.  》

آلیا : 《 نه نه به هیچ وجه اونوقت به هم حس پیری دست میده . 》

مرینت : 《 پس از کی خواستگاری کنن ؟ 》

سابین : 《 خب چاره ای نیست بجز اینکه از من و تام خواستگاری کنن . 》


مرینت  : 《 آخه》

سابین : 《 چه آخه ای دخترم ما تو رو به عنوان دختر نداشته مون حساب میکنیم ‌. 》


مرینت : 《 باشه هر طور راحتید . 》

گابریل : 《 به نام خدا 
پسر ما دختر شما رو دیده و پسندید ؛ دختر شما هم همینطور پسر ما رو دیده و خوشش اومده پس اگر راضی هستید ما دختر شما رو برای پسرمون آدرین از شما خواستگاری میکنیم . 》

تام : 《 بله حتما با ازدواج دخترم با  پسر شما مشکلی ندارم اما به شرطی که دخترم رو اذیت نکنه اونوقت دارم براش 😉 》

گابریل : 《 نگران نباش اگه کاری کرد خودمم به حسابش میرسم . 》

مرینت : 《 ولش کنید گناه داره هر چقدرم همسر واقعیم نباشه گناهه داره . 》

امیلی : 《 ببینید از الان قدر همسرشو میدونه . 》

( بعد اینکه حلقه ها رو به دست همدیگه انداختن و ربان قرمز رنگ رو بزرگ خانواده یعنی گابریل برید . )

گابریل : 《 مبارک تون باشه . 》

مرینت و آدرین : 《 ممنونم. 》

آدرین : 《 خب عروسی رو به کی بندازیم؟ 》

امیلی : 《 به دو هفته بعد . 》

مرینت  و آدرین : 《 چییییی . 》

مرینت : 《 نه امکان نداره ؛ نمیرسیم . 》

سابین : 《 اولا جهیزیه نمیخواد  
بعدشم یدونه لباس عروسی انتخاب تالار ایناست یدونه میمونه آموزش رقص عروس و دوماد اونم شما طی دو هفته یاد میگرید .
مگه نه امیلی؟ 》

امیلی : 《 آره بابام سابین  راست میگه ‌ . 》

................................................
(فلش بک به قبل از رفتن به خونه مرینت )

از زبون امیلی  : باید هر طور شده سابین پیدا کنم باهاش حرف بزنم. 
سابین کجاست آهان پیداش کردم .

گفتم : 《 گفتم بیا کارت دارم . 》

گفت : 《 اومدم . 》

گفتم : 《 ببین من حرفا مو میزنم گوش کن نظرت رو بگو . 》

گفت : 《 باشه باشه زود بگو تا بقیه سر و کلشون پیدا نشده . 》

گفتم : 《 ببین بنظرم مرینت دختر خوبیه و اینکه آدرین از کجا میتونه باز همچین دختر خوبی پیدا کنه نظرت چیه رابطه کاری اینا رو به رابطه زن و شوهری تبدیل کنیم . 》

گفت : 《 مگه قرار نیست اینا ازدواج کنن ؟ 》

گفتم : 《 ببین خب قراره ازدواج کنن ولی زن و شوهر واقعی هم نمیشن در واقع اینم یک نوع رابطه کاری.  》

گفت : 《 آهان حله الان دوهزاریم افتاد .  ولی اینا رو باید عاشق همدیگه کنیم اما چطور؟ 》

گفتم : 《 من یک ایده ای به ذهنم رسیده .
اولا سعی می‌کنیم زود ازدواج کنن .
دوما سعی می‌کنیم با ما زندگی کنن .
و سوما آخری و مهمترین قسمت اینکه تو یک اتاق مجبور شون می‌کنیم بمونن . 》

گفت : 《  حله واگذار کن به من  ، من راضیشون میکنم .

ذاتن مرینت مثل دختر واقعیم میبینم چه بهتر که عروس تو باشه منم بیشتر میبینمش . 》

گفتم   : 《 موضوع رو عوض کن آدرین داره میاد . 》

(پایان فلش بک )
...................................................
مرینت : 《 آخه نمیشه خیلی زوده من آماده نیستم. 》

سابین : 《 دخترم جوری میگی که انگار واقعا ازدواج میکنید . 
بقول امیلی این یک قرارداد کاری و هر چه زودتر بهتر . 》

آدرین : 《 تا اینجا منطقی گفتید تمام بر فرض قبول کردیم.  فقط آموزش رقص برای چیه؟ 》

امیلی  : 《 اوف چقدر سوال می‌پرسید ؛
بخاطر اینکه کلی مهمون قراره دعوت کنیم 
و  ازتون  انتظار دارن برقصید .
فهمیدی پسر گلم !!》

آدرین : 《  حله من قبول میکنم هر چه زودتر عروسی انجام بشه اون وقت زودتر تموم میشه . 》

مرینت : 《انگار چاره ای جز قبول کردن ندارم چون شما خیلی اسرار میکنید قبولم نکنم هم اسرار میکنید . خلاصه آخر سر مجبورم قبول کنم . 》

امیلی : 《 پس خیلی عالی شد . من آمادگی های لازم از مهمانی گرفته تا همه چیز حل میکنم. 》

مرینت  : 《 خب بفرمائید به شام 》


(بعد اینکه شام می‌خورند از هم خداحافظی میکنند و همه به خونه ی خودش برمیگرده . )

...............................................‌‌

(دو هفته بعد )

از زبون مرینت  :

امروز روز عروسیم بود .
نمیدونم چرا اصلان خوشحال نبودم احساس ناراحتی بهم دست داده بود  .
شایدم بخاطر اینکه قراره برگردم به اون خونه ‌. خونه ای که هم کسانی که دوسشون دارم در اونجا زندگی میکنن هم کسی که قصد جانم رو کرده .
در حین این دو هفته چند بار خواستم این قرارداد فسخ کنم ، ولی نه ، من قدرتمند تر از این حرف ها بودم نباید با فرستادن چند تا نامه ازش بترسم نه به هیچ وجه .

ماجرا از این قراره که بعد اینکه در روز خواستگاری با لوکا حرف زدم قرار شد دست خطی از رابرت برام بیاره و رفت برام نمونه ای از دست خط رابرت آورد فهمیدم نامه ها رو رابرت برام فرستاده ؛ بعد از چند روز تصمیم رو گرفتم و قرارداد فسخ نکردم چون اونم همین و می‌خواست اون می خواست من قرار داد رو لغو کنم برم به پی کارم اما نه اجازه اینکار رو نمیدم  و همچنین تصميم گرفتم که چه بهتر که وارد لانه اش بشم تا اطلاعات بیشتر رو راحت تر بدست بیارم .
دفتر خاطراتم فکر کنم امروز این‌قدر برای نوشتنت کافی باشه ؛ چون باید برم .

رفتم اتاقم یدونه کراپ  سفید با شلوار بگ پوشیدم با کفش اسپورتی و سوار ماشینم شدم تا برم آرایشگاه البته دوست نداشتم برم آرایشگاه ولی به اسرار آلیا و خانم امیلی مجبور شدم هم به آرایشگاه برم هم لباس عروسی بخرم .

.........................................
(در آرایشگاه )

مرینت : 《 سلام بر همه . 》

آلیا : 《 سلام دختر کجا بودی نیم ساعت همه منتظرت بودیم . 》

امیلی : 《 راست میگه دخترم دیر کردی . 》

مرینت : 《 شرمنده تونم ببخشید ترافیک بود .  》

آرایشگر  : 《 عزیزم بیا بشین اینجا و لطفا مدل مو و میکاپ مد نظرت رو بگو . 》

مرینت : 《 خب لطفا موهام باز باشه کمی هم حالت داشته باشه .
میکاپ هم میکاپ ساده ای میخوام با رژ لب قهوه ای یا صورتی . 》

آرایشگر : 《 حله عروس خانم .  》

مرینت : 《 ممنونم . 》

( بعد چند ساعت  )

آرایشگر  : 《 عزیزم بیین خودت میپسندی ؟ 》

مرینت : 《 خیلی زیبا شدم خیلی ممنونم  . 》

..............................................

از زبون مرینت :
خیلی زیبا شده بودم رفتم لباس عروسی اول رو که قرار بود برای کلیسا بپوشم پوشیدم لباسم بالاش گیپور و آستین دار بود که آستین هاش مخلوطی از گیپور و پارچه ای به رنگ پوست بود و پایینش هم ساده با پفی خیلی کم ، پوشیدمش .
خیلی زیبا بود واقعا دست خانم امیلی درد نکنه انتخابش فوق العاده  است .
بعد از پوشیدن لباس منتظر آدرین شدم که اونم از راه رسید ‌.
وای خیلی تو دل برو شده بود 😍😍 
محو تماشای چشم های جنگلیش شدم داشتم توی اون جنگل گم میشدم که صدام زد ‌.
.................................................

از زبون رابرت:

لعنت بهت ويلسون .

نتوستم جلوی این ازدواج رو بگیرم و قراره امروز ازدواج کنن . 
نمیدونم چرا اینقدر زود ازدواج میکنن اگه کمی وقت داشتم مانع این ازدواج میشدم.

هر طور شده روی اون دختر رو کم میکنم و بزودی از این خونه پرتش میکنم بیرون 
دخترک پرو .

تلفنم زنگ خورد دیدم لایلاست اه این از کجا پيدا شد باز . 
تلفن جواب دادم  : 《 الو بله 》

گفت : 《 سلام بر پدر گرامی از ويلسون چخبر تونستی مانع این ازدواج بشی.  》

گفتم :  《 نخیرم نتوستم متأسفانه. 》

گفت : 《 میخوای بیام آبروریزی کنم و نزارم ازدواج کنن . 》

گفتم : 《 نه نه به هیچ وجه . 
چون برای کلی آدم دعوت نامه فرستادیم  اگه بیای آبروریزی کنی آبروی منم میره ، نمیخواد . خودم حلش میکنم 》

گفت : 《 باشه پس من دیگه برم .
تو فکراتو بکن ببین چطوری میتونی از زندگیت بیرونش کنی . 》

گفتم : 《 باشه حله فعلا ‌ . 》

بعد اینکه قطع کردم چاره جز آماده شدن نداشتم رفتم آماده شدم. 
............................................

از زبون آدرین :
امروز قرار بود با مرینت ازدواج کنم .
حسی عجیبی داشتم هیچوقت انتظار همچنین ازدواجی رو نداشتم ‌.
البته اصلان قرار نبود ازدواج کنم ولی در هر حال حسی عجیبی منو در بر گرفته بود .

به اسرار لوکا و نینو قرار بود بریم آرایشگاه نمیدونم آخه از کی قرار شد مرد ها هم  روز عروسی شون به آرایشگاه برن و خوشگل شن مگه زنن اخه !؟  

از کمد لباس هام یدونه تیشرت ، شلوار پارچه ای و کفش اسپرت برداشتم پوشیدمش  و حرکت کردم به سمت آرایشگاه .

( الان رسیده آرایشگاه. )

هوف بعد انجام دادن کلی خرت و پرت بالاخره آزادم کردن و منم رفت پیراهن و کت شلوار مشکیم رو با پاپیون سیاه پوشیدم و آماده رفتن شدن که لوکا صدام زد .

گفت : 《 آدرین صبر کن  . کجا میری؟ 》

گفتم :  《 با اجازه شما میرم مرینت از آرایشگاه بردارم . 》

گفت  : 《 میدونم ولی با ماشین خودت نرو با ماشین عروس که نینو از قبل برات آماده کرده برو . 》

گفتم : 《 هوف قرار نبود ماشینی هم تزئین بشه ‌. 》

گفت : 《 درخواست خاله امیلی بود تقصیر من چیه . 》

گفتم : 《 باشه حله . 》

بعد رفتم دنبال مرینت وقتی رسیدم دم آرایشگاه چند دقیقه منتظر مرینت بودم که مرینت بود .

واو خیلی زیبا شده بود نمیتونستم چشمامو از روش بردارم .

اونم درست تو چشمام زل زده بود منم به چشماش زل زدم چشمای آبی آسمونیش 
که آدم رو محو خودش میکرد و باعث میشد آدم دلش بخواد تو آسمون چشماش پرواز بکنه.
اما اگه بیشتر از این میشد دیر میکردیم بخاطر همین گفتم :  《 مرینت بریم . 》

گفت : 《 بریم . 》

در حین راه سکوت بین مون حکم فرما بود .

نمیدونم بعضی وقتا باهام خیلی گرم رفتار میکنه ‌.
بعضی وقتا سرد رفتار میکنه ‌.

اصلان اخلاقش رو هیچوقت نفهمیدم امیدوارم بعد از ازدواج بتونم بفهمش .

بعد از طی کردن یک راه طولانی بالاخره به کلیسا رسیدیم .

..................................................

از زبون مرینت :

بعد از اینکه اسمم رو صدا زد و گفت بریم منم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم .

در راه سکوت کرده بودم سکوتی که از روی مجبوریت بود نمیدونستم تا کی قراره 
ادامه پیدا کنه خودمم مجبور بودم .

مجبور بودم باهاش سرد باشم تا صدمه نبینه مجبور .

بعد از طی کردن یه راه طولانی رسیدیم کلیسا همه قبل از ما رسیده بودن .

حتی علاوه بر خانواده خودمون  چند تا هم از اقوام دور  آدرین هم در کلیسا حضور داشتند البته اقوام آدرین که در واقع اقوام خودم هم حساب میشن بلاخره دختر عمو پسر عمو هستیم .
به این نکته هم باید اشاره بکنم که همشون آدم حسابی و کله گنده هستن که اگه نبودن امکان نداشت رابرت دعوت شون بکنه .
بین همه ی این آدما چند تا خبرنگار فرصت طلب هم بودن که اومدن بودن تا بلکه یه چیز عجیب غریب از این ماجرا دربیارن و بکننش سر تیتر اخبار هاشون.

آدرین گفت  : 《 رسیدیم و باید از اینجا به بعد  مثل دو تا عاشق رفتار کنیم و مجبورم دستت بگیرم وگرنه خبرنگارا رو که خودت میشناسی.  》

گفتم :《کاملا موافقم باید جوری رفتار بکنیم که مو لا درزش نره باید اقرار بکنم که این خبرنگارای سمج جز کابوس های من هستن چون باعث میشن هر چی رو که توی چندین سال با زحمت و بدبختی جون کندی و بدستش آوردی تو دو ثانیه از بین بره آههههه ازشون متنفرم》

مرینت توی ذهنش : 《بهترش‌ این هست که بگم ازشون حتی بیشتر‌ از اون رابرت عوضی متنفرم 》

بخاطر همین  دست در دست هم وارد کلیسا شدیم و تا جایگاه  دستمون توی دست هم بود .

.................................................
(شروع عقد )

پدر  : 《 سلام بر زوج زیبا  . 》

مرینت و آدرین : 《 سلام . 》

پدر : 《 خب آقای آدرین اگراست آیا خانم مرینت ويلسون را در هر شرایطی ، چه در سختی و خوشی و چه در شادی و رنج و بیماری به همسری خود قبول میکنید ؟ 》

آدرین : 《 بله در هر شرایطی در سختی و خوشی و شادی و بیماری به همسری خود قبول میکنم و پیشش و پایش خواهم ماند . 》

پدر  : 《 خانم مرینت ويلسون آیا آقای آدرین اگراست را در هر شرایطی چه در سختی و خوشی و چه در شادی و بیماری به همسری خود قبول میکنید . 》

مرینت :  《 بله در هر شرایطی در سختی  و خوشی و شادی و بیماری به همسری خود قبول میکنم . 》

پدر : 《 اکنون من شما را زن و شوهر اعلام می‌کنم. آقای اگراست میتونید عروستون رو ببوسید.  》

آدرین : 《 اما من خجالت میکشم.   》

پدر : 《 پسر این حرف ها چیه مطئنم الان آرزوي بوسیدنش رو داری . ببوسش خجالت چیه ‌ . 》
.‌............................‌‌.................

از زبان مرینت :

وای بدبخت شدم مجبور بودم آدرین رو دوباره ببوسم لعنت به شانس من ایندفعه پا  جلو نمیزارم ‌.

ولی انگار آدرین کم کم داشت بهم نزدیک میشد که یهو گفت  : 《 شرمنده ولی مجبورم 》

نزاشت حرفم تموم شه که از کمرم گرفت و بیشتر به خودش نزدیکم کرد از لبم بوسید و  سریعی از من جدا شد. 
و کل سالن شروع کردن دست‌ زدن و نور فلش دوربین های عکاسی هم کلیسا رو پر کرد .
باید بگم آدرین بیچاره هم حق داشت اگه اینکار رو نمی‌کرد بعداً خبرنگارا دردسر درست میکردن.

.....................................................

لباس مرینت 👆

.................................................

1340 کاراکتر 

هيچوقت اما هیچوقت انتظار اینقدر طولانی بودنش نداشته باشید در واقع من اومدم مال چند روز یکجا دادم لطفا حمایت کنید 😉