ازدواج اجباری#12

Panis Panis Panis · 1402/05/31 20:44 · خواندن 4 دقیقه

عدد پارت قبلیو اشتباه گذاشته بودم🙄

راستی متاسفانه فکر کنم یه هفت هشت روزی میرم مسافرت

اگر به نت دسترسی داشتم میزارم براتون :) 

دعا کنید مودم اینترنتم اونجا کار بکنه 

 

مهسا جون خاهش میکنم حذفم نکن بخدا تمام تلاشمو میکنم😭

خیلی زحمت کشیدم 🥺

.

 

 

 

 

میکرد به خودم اومدم -خانوم بهار شرفی -بله؟منم -بفرمایید جواب ازمایشتون اماده است بلند شدم رفتم طرفش که گفت -نمیدونم باید بهت تبریک بگم یا اینکه ..... بعدم با یه حالتی بهم نگاه کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم -خانوم محترم مراقب حرف زدنتون باشین بنده شوهر دارم ازین دخترای هرجایی نیستم شمام بهتره به جای فضولی کردن تو کار مردم کارتون درست انجام بدین پرستار با تعجب بهم نگاه کردو گفت -واقعا شوهر داری؟ بد نگاش کردم که سریع به خودش اومد -پس بفرمایید مبارکه با گیجی نگاش کردم و گفتم -چی؟ -وا خانوم حالتون خوبه؟میگم مبارکه شما حامله اید با این حرفش یه آه کشیدم که دل خودم واسه خودم سوخت برگه ازمایش و از دستش گرفتم و روی اولین صندلینشستم یعنی به معنای کامل بدبخت شدم وقتی حالم جا اومد تصمیم گرفتم برم ششرکتش سریع یه دربست گرفتم و کارت کامران و دادم دستش -اقا برو اینجا -چشم خانوم عجب خر تو خری بود حال ادم بهم میخوره با این ترافیک کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم اولل عجب شرکتی بود یه برج خیلی شیک رفتم تو حالا دیگه نمیتونستم بفهمم کدوم طبقه باید برم روبه نگهبانی که دم در نشسته بود کردم و گفتم -ببخشید پدرجان شرکت سازه گستران کدوم طبقه است؟ -طبقه نهم دخترم -ممنون اساناسور وزدم و منتظر موندم تا اومدم تو یه نفر دیگم خودشو پرت کرد تو اسانسور با تعجب بهش نگاه کردم که نفس نفس میزد وقتی نگاهمو متوجه خودش دید یه لبخند زشت بهم زد سرم و انداختم پایین و هرچی اون صحبت میکرد محلشنمیدادم و فقط میخواستم زودتر برسم طبقه نهم تا اسانسور واستاد پسره هم همزمان با من اومد بیرون اوه خدای من نکنه این میخواد دنبالم راه بیفته رفتم در شرکت سمت چپی و زدم بعد چند دقیقه در باز شد -بله؟ -با اقای سپهری کار دارم؟ -وقت قبلی داشتین؟ با بی حوصلگی سرمو تکون دادم وگفتم -نه -پس شرمنده بعدم درو بست دوباره در زدم -بله؟ -اقا برو کنار خود اقای سپهری گفتن من بیام -بله؟ -ای بابا میری کنار یا نه؟ بعدم بلند داد زدم -کامران......کامران بیا بیرون پیرمرد بیچاره با تعجب بهم نگاه میکرد همه اومده بودن بیرون و داشتن بهم نگاه میکردن با داد کامران همه به خودشون اومدن -اینجا چه خبره؟چرا شماها سرکارتون نیستین؟چی شده حسن اقا پیرمرد با ترس جواب داد -نمیدونمبه خدا اقا این خانوم هی اصرار دارن شمارو ببینن -کدوم خانوم؟ اوففففففففففف مثل اینکه اقا هنوز مارو رویت نکرده بود با کنار رفتن پیرمرده ازه من و دید و با تعجب گفت -بهار تو اینجا چیکار میکنی؟ -اگه این اقا اجازه بدن بیام تو بهت میگم اینجا چیکار میکنم بعدم یه چپ چپی نگاهی به پیرمرده کردم که سرشو انداخت پایین و رفت از جلوی در کنار -مگه با شما ها ندارم برین سر کارتون دیگه بعدم دست من و گرفت و کشوندم تو اتاق خودش ومحکم درو بست -تو چرا اینجایی؟ یه پوزخند بهش زدم و زل زدم تو چشاش با عصبانیت دستش و تو موهاش کشید و دوباره حرفش و تکرار کرد اما بلند تر -بهار میگم تو اینجا چیکار میکنی؟ برگه ازمایشم و از تو کیفم در اوردم و پرت کردم تو صورتش برپه رو ازجلوی پاش برداشت و با تعجب نگاش کرد -این چیه؟ -فکر میکردم سواد داشته باشی اقای مهندس که یهو در باز شد و همون مردی که اونروز با کامران اومده بود خونه و محضر اومد داخل با دیدن من تو اتاق کامرات چشاش 6 تا شد -علی برو بیرون بعد صدات میکنم ولی این یارو اصلا تو باغ نبود با نفرت نگامو ازش گرفتم -علیییییییییییییییی گفتم برو بیرون یارو تازه به خودش اومد و رفت بیرون و در و محکم کوبوند بهم روی مبل نشستم و شروع کردم با انگشتام بازی کردن بعد چند دقیقه که دیدم ازش صدایی نمیاد سرمو بلند کردم با بهت داشت به برگه نگاه میکرد -چیه ؟باورت نمیشه؟نه؟ -این یعنی چی؟ از جام بلند شدم و داد زدم -این یعنی اینکه گند زدی تو زندگیم،این یعنی اینکه داری بابا میشی،این یعنی اینکه ازت متنفرم میفهمی جناب سپهری؟........ 

 

 

خب خب خب:) 

 

دوستون دالم امشب احتمالا ی پارت دیگه بدم

 

 

مهسا خاهش میکنم من احتمال قوی اونجا مودمم کار نمیکنه لطفا لطفا لطفا حذفم نکن بعد از اینکه اومدم بخدا پست میزارم زیادد جبرانش میکنم😭🫂