hidden magic_جادوی پنهان بخش اول:گذشته
ادامه مطلب
(مامان یه داستان برام تعریف میکنی؟)
(باشه عزیزم...روزی روزگاری دو تا پری که عاشق هم بودن با هم زندگی میکردن.اون ها یه دختر داشتن...)
(اسم اون بچه چی بود؟)
(مثل تو،اسمش امیلی بود.امیلی یه نوزاد بود.یه روز جادوگر ها به خونه اونا حمله میکنن و سعی میکنن پری ها رو بکشن.پری مرد تمام نیروش رو برای محافظت از زن و بچه ش استفاده میکنه و زن و بچه ش رو فراری میده.زن میره یه دنیای دیگه،جایی که توش جادو وجود نداره.اون بچه ش و خودش رو مثل یه ادم عادی میکنه و تا ابد به خوبی و خوشی با هم زندگی میکنن.)
(اون مرد چی شد؟)
(کسی نمیدونه.)
(مامان؟جادو وجود داره؟اگه هست من چرا ندیدمش؟)
(معلومه که وجود داره امیلی.فقط کافیه باورش داشته باشی تا سراغت بیاد.جادو منطق خاص خودشو داره.حالام وقت خوابه!)
___________
پایان پارت
برای اولین پارت این گفتگو لازمه بعدش داستلن هیجان انگیز میشه