مامور های لجباز ( پارت 14 )
ʕ •ᴥ•ʔ♬♩♪♩ ♩♪♩♬
ادرین _اگه بگی دوسم نداری من برای همیشه میرم و دیگه بر نمیگردم
مرینت _ ببین...
ماریا _ مریییینت رفتم بیرون دیدم ماریا لباس هاش رو پوشیده و داره میره
ماریا _ ببخشید اگه صحبتتون نصفه موند من دیگه باید برم دیرم میشه
مرینت _ میموندی دیگه برچی میری
_ نه خیلی زحمت دادم بهت ممنون بیا بغلت کنم
بغلش کردم و رفتم از در بدرقه بدم وقتی داشت از پله ها میرفت پایین یک صدایی اومد
_ ماریا ماریا حالت خوبه؟ رفتم دیدم گوشیش از دستش افتاد
ماریا _ ف.. فی.. لیکس تو اینجا چیکار میکنی ؟ ( بچه ها فیلیکس همون کسیه که ماریا میگفت عاشقشه ولی فیلیکس از اون خبر نداره )
مرینت _ شما همدیگر رو میشناسید؟
فیلیکس _ اره خب من و ماریا تو یه اتفاق باهم اشنا شدیم تو اینجا چیکار میکنی؟
ماریا _ مرینت دوست منه شب اینجا بودم
ادرین _ ببازم تو اینجا چی کار میکنی ها مگه من دیروز نگفتم گمشو برو از یقش گرفته بود
فیلیکس _ ولم کن ادرین
ماریا _ ادرین ولش کن حالت خوبه فیلیکس؟
فیلیکس _ ار ه مشکلی نیست
مرینت _ میشه یکی توضیح بده اینجا چه خبره؟ تو بازم اینجا چیکار میکنی؟
فیلیکس _ اومدم مثل بچه ادم باهات حرف بزنم ببین من دیشب مست کرده بودم و حالم سر جاش نبود معذرت میخوام بابت اتفاق دیروز
ماریا _ یه لحظه مگه دیروز چه اتفاقی افتاد؟؟
مرینت _ من بعدا برات میگم
ماریا _ من الان میخوام بفهم مرینت
مرینت _ تو گوشش گفتم : یادت میاد بهت گفته بودم یه پسره داشت به زور من رو میبوسید که اون موقع ادرین دید و دعوا کردن اون پسره فیلیکس بود مست کرده بود اومده ازم عذر خواهی کنه
ماریا _ چی؟؟ واقعا تو همچین کاری رو کردی؟
فیلیکس_ من میگم مست کرده بودم چند بار بگم!
ماریا چشماش پر از اشک شده بود
ماریا _ من دیگه باید برم که یهو فیلیکس بازوش رو گرفت
فیلیکس _ کجا میری ؟
ماریا _ به تو چه؟
فیلیکس _ بزار من برسونمت ماریا دستش رو کشید و با سرعت رفت فیلیکس هم پشت سرش رفت
از زبان ماریا *
دستم رو کشیدم و رفتم واسه چی میموندم موضوع بین اونها بود نه من من یه فرد اضافی بودم هر چند بیشتر ناراحت بودم برای اینکه مرینت رو بوسیده بود چرا مرینت من چه فرقی از اون داشتم؟ حتی خوشگل تر از اون بودم پپس حتما هیچ حسی به من نداره گریم شدید تر شد از اپارتمان خارج شدم داشت پشت سرم میومد ولی من تند تر رفتم تا اینکه داد زد
فیلیکس _ ماریا وایسا چیشده چته؟
من یه تاکسی گرفتم و رفتم خیلی ناراحت بودم اشک هام رو پاک کردم یاد روزی افتادم که با فیلیکس اشنا شده بودم ان روز فیلیکس با ماشینش من رو زده بود حدود یک ماه قبل بود
یک ماه پیش*
داشتم توی خیابون راه میرفتم خوشحال بودم چون تو کار قبول شده بودم یک منشی شده بودم بهم یه برگه داده بودند که باید فردا باخودم میبردم تا بتونم کار کنم وقتی داشتم از خیابون رد میشدم به دفعه دیدم ماشینی اومد سمتم و بهم خورد با افتادم زمین و بعدش سیاهی بود
بعدش کم کم چشمام رو باز کردم
_ بلاخره بیدار شدی خیلی نگران شدم
دیدم یه پسره با موهای بلوند و چشمای سبز 😍 ( بامممممم عشق با نگاه اول 😁 )