«شاهراه رستگاری» ۹

AMIR AMIR AMIR · 1402/05/30 02:02 · خواندن 4 دقیقه

پارت ۹

... آماری، به گونه ای که انگار تحت تعقیب است و از کسی هراس دارد، به اطراف خود نگاه کرد و مسیر خیابانی خلاف جهت مدرسه را در پیش گرفت. 

او بسیار محتاط بود، می‌دانست نباید توسط کسی رؤیت شود... به آدرین گفت:« بلیط اتوبوس همراهت هست؟» 

آدرین گفت:« نه متاسفانه، من هیچوقت تاحالا سوار اتوبوس نشدم.» 

آماری با خونسردی گفت:« مطمئن باش چیزی رو از دست ندادی... پول چی؟ پول همراهت هست؟» 

_« آره، فکر کنم یه کم همراهم باشه...» 

_« خوبه... کجاست؟» 

_« توی جیب داخلی شلوارم.» 

_« جیب داخلی؟ جیب داخلی دیگه چه کوفتیه؟» 

_« خب... یه جور جیب مخفیه که به جای روی شلوار، داخلش دوخته شده و مخصوص اشیاء مهمیه که فرد نمیخواد گمشون کنه... من هم چون خیلی روی گم شدن وسایلم حساسم، بیشتر چیزامو، مخصوصاً کیف پولمو توی جیب داخلی شلوارم میزارم...» 

_« یعنی الان باید دستمو بکنم توی شلوارت؟»

_« آره.» 

_« تو خودت هم همیشه همینکارو میکنی؟» 

_« خب... من راستش هر وقت احتیاج به پول پیدا میکنم میرم یه جای خلوت...» 

_« گندش بزنن!» آماری وسط پیاده رو توقف کرد. کمربند آدرین، و دکمه و زیپ شلوارش را باز کرد و سعی کرد کیف پول او را از داخل جیب داخلی اش بیرون بیاورد.

آدرین گفت:« داری چی کار میکنی؟ برو یه جایی که کسی نتونه ببیندت!» 

آماری هم با بی حوصلگی جواب داد:« وقت نداریم...» 

اما در همین حین، توجه عابری به او جلب شد و با ذوق و شوق فراوان موبایل خود را از جیب درآورد و از او عکس گرفت و با خوشحالی گفت:« وای خدای من آدرین داره در ملأ عام دست میکنه تو شلوارش!» 

آماری که هول شده بود، کیف پول را برداشت و شلوار را بست. اما درست در همین هنگام، تعداد زیادی از مردم که متوجه حضور او در خیابان شده بودند، با عجله به سمت او دویدند و سعی کردند دور او حلقه بزنند، اما آماری با سرعت دوید و خود را به پیچش کوچه و پس کوچه ها سپرد.

و در نهایت موفق شد از دست مردمی که با ولوله به دنبال او بودند، بگریزد.

آماری، در یکی از کوچه ها به زمین نشست تا نفسی تازه کند، و در این بین به آدرین گفت:« این حرومزاده ها دیگه کی بودن؟ چرا مثل دیوونه ها میدوییدن و اسم تو را عربده میزدن؟» 

آدرین با حالتی که انگار به این وضع عادت دارد گفت:« طرفدارهام بودن...» 

آماری گفت:« به نظر من که یه مشت احمق بودن.» و از جای خود بلند شد و به سمت خیابان رفت.

او اینبار خیلی سریع و بدون معطلی، تاکسی گرفت تا کسی او را نبیند، او فوراً سوار تاکسی شد و بدون سلام، به راننده گفت:« خیابون لِفت بَنک.» 

آماری خیلی بی قرار بود. او برای مادرش بسیار دلتنگ بود. احساس میکرد که مدت هاست مادرش را ندیده است. 

وقتی به لفت بنک رسید، سر از پا نمیشناخت، با دیدن محله قدیمی اش، به یاد روز های گذشته و مواهب قدر نادیده افتاد...

... اما این باعث نشد درنگ کند. او به سرعت آدرس آپارتمان را در ذهن مرور کرد و به سمت آن رفت. در میان مسیر، هر کس او را میدید تعجب میکرد و زیر لب می‌گفت:« آدرین آگرست اینجا چی کار میکنه؟»، اما وقتی کسی نزدیک میشد، آماری با پرخاشگری رفتار میکرد و به آنها می‌گفت :« برین گم شید آشغال های عوضی!». 

آماری به شدت عجله داشت و هیچ مایل نبود که کسی مانع رسیدن او به مادرش شود. 

بالاخره به آپارتمان رسید و پله های مارپیچ آن را یکی پس از دیگری بالا رفت. وقتی مقابل درب قهوه‌ای رنگ واحد خودشان قرار گرفت، اضطراب بر وی چیره شد. به آدرین گفت:« مامانم اصلاً نمی‌فهمه که منم، اون فقط ظاهر تو رو میبینه آدرین، اون...» 

آدرین گفت :« من میخواستم همینو بهت بگم ولی...» 

اما آماری به حرف آدرین توجهی نکرد و زنگ واحد را به صدا درآورد. به آدرین گفت:« مرگ یه بار، شیون یه بار.» 

بعد از چند لحظه، مردی درشت هیکل در واحد را باز کرد و گفت:« چیه؟ چی میخوای؟» 

آماری که از دیدن ناپدری اش، پی یر، حسابی خشمگین شده بود، دندان قروچه رفت و گفت:« با خانم سوانک کار دارم...» 

پی یر پرسید:« چی کارش داری؟» 

پی یر حرف اشتباهی نزده بود، اما آماری داشت از شدت عصبانیت مثل یک کتری بخار میکرد، به همین خاطر به پی یر مجال صحبت بیشتر نداد و با مشت قدرتمند آدرین، محکم وسط صورت پی یر کوبید...

... در یک لحظه، دماغ بزرگ پیر منفجر شد و قطرات خون روی صورتش، لباسش، و صورت آدرین/ آماری پاشید.  

آماری، در جواب پرسش چند لحظه پیش پی یر، گفت:« به تو مربوط نیست کثافت.» 

و از روی جسم بی رمق پی یر عبور کرد و وارد خانه شد...

 

 

« فعلاً »