The Sun.part7

Paria Paria Paria · 1402/05/29 16:31 · خواندن 3 دقیقه

های گایز 

برو ادامه

پری تون برگشت عر.

خو ام قبلیم پاک شد و بگذریم...

___________________________

صورتش راشست و لباس فرمش را پوشید.کوله پشتی اش را برداشت و به سمت دبیرستان راه افتاد.ربکا مثل همیشه روی نیمکت نشسته بود.با دیدن کلارا لبخندی زد و گفت:سلام
کلارا جلو رفت و روی نیمکت نشست و گفت:ربکا دیروز اتفاقات خیلی عجیبی افتاد.
ربکا پوزخندی زد:نکنه باز اون ستاره رو دیدی
کلارا ادامه:دقیقا،اسمش خورشیده.
و تمام اتفاقات دیروز را تعریف کرد.
ربکا پوزخندی زد:جادو وجود نداره کلارا همش یه خوابه.
کلارا اخم کرد:این خواب نیست همش واقعیته باور کن.
قبل از اینکه ربکا کلمه ی دیگری به زبان بیاورد معلم وارد کلاس شد.معلم مثل همیشه پیراهن سبز لجنی اش را پوشیده بود و موهای مشکی رنگش را گوجه ای بسته بود.
---------------------------------------------------------------------------------
بعد از اتمام کلاس کلارا فقط به این فکر می کرد که چگونه می تواند ربکا را از وجود خورشید اگاه کند.روبه ربکا کرد و گفت:ربکا میشه یه لحظه بشینی یه چیزی می خوام بگم.
ربکا سری تکان داد و به همراه کلارا روی یکی از صندلی ها نشست.
کلارا تمام اتفاقات دیروز را برای او تعریف کرد.
قبل از اینکه بخواهد کلمه ی دیگری به زبان بیاورد متوجه سایه ای بالای سرش شد.سرش را بالا اورد.خشکش زده بود. او میکا بود.
میکا لبخند مرموزی زد و پرسید:قضیه ی خورشید چیه؟
کلارا همانطور که هول شده بود گفت:خورشید؟هه خورشید چیه؟
میکا اخم کرد:همه ی حرف هاتون و شنیدم.
کلارا تا می خواست کلمه ای به زبان بیاورد،ربکا تمام ماجرا را تعریف کرد.میکا لبخند مرموزی زد:خورشید کجاست؟
کلارا به گردنبندش اشاره کرد:تا اونجایی که یادمه توی گردنبندمه.
میکا پرسید:چرا نشونش نمیدی.
کلارا جواب داد:نمی تونم کنترلش کنم.
میکا جلو تر رفت و روبروی کلارا ایستاد:اگه خورشید رو تو معبد دیدی باید یه چیزی تو معبد باشه که کمک کنه کنترلش کنی.
کلارا سری تکان داد و گفت:اما چجوری پیداش کنیم.
میکا ادامه داد:ساعت ۲ شب باهم به معبد میریم.
کلارا سرش را پایین انداخت:اما من نمی خوام شما رو تو دردسر بندازم.
میکا ادامه داد:مشکلی پیش نمیاد
کلارا سری تکان داد:باشه، ساعت ۲ شب می بینمتون.
---------------------------------------------------------------------------------
وقتی به خانه رسید کوله پشتی اش را به گوشه ای از اتاق پرت کرد و روی تخت دراز کشید وکمی بعد خوابش برد.وقتی از خواب بلند شد ساعت ۱ و نیم شب شده بود.با عجله لباس هایش را عوض کرد و موهای ابریشمی قهوه ای رنگش را شانه زد.از روی میز اشپزخانه کمی نان تست برداشت و با عجله وارد کیفش کرد.کفش هایش را پوشید و بیرون رفت.با تمام سرعت به سمت معبد دوید.میکا و ربکا روبروی در معبد ایستاده بودند و منتظر او بودند.کلارا آرام لب زد:باید وارد حیاط پشتی معبد بشیم.میکا دستانش را قلاب کرد:عجله کنید
---------------------------------------------------------------------------------
وقتی هر سه وارد اتاق مخفی معبد شدند،کلارا چراغ قوه را از کوله پشتی اش بیرون اورد و روشن کرد.
نور را روی نوشته ی دیوار منعکس کرد و ارام گفت:خودشه
میکا جلو تر رفت و نوشته ها را لمس کرد:با خون نوشته شدن.
کلارا سری تکان داد و ادامه داد همشون خورشید و توصیف می کنن.
ربکا جلو رفت و با تعجب پرسید:شیطانی؟
کلارا جواب داد:خورشید شیطانی نیست.
ربکا پرسید:از کجا مطمئنی؟
کلارا ادامه داد:انا بهم گفت.
ربکا پوزخندی زد:انا؟
کلارا تا می خواست کلمه ای به زبان بیاورد در اتاق باز شد و مامور ها وارد شدند.
---------------------------------------------------------------------------------
خب اینم از پارت ۷ 
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ببخشید اگه زیاد خوب نبود.
فعلا بای