
رمان جنگ بین دو قلمرو p9

هاییی پارت ۹ متاسفم دیروز پست تزاشتم خب راستشو بخوای از رمانم حمایت نمیشه.
مورالیا کمی از خونشو وارد بدن دولیا کرد ولی اتفاقی نیوفتاد.
مورالیا:چی،چی چرا بیدار نشددد.چرا من که از خونم وارد بدنش کردم چرا جواب نداد.
.... چند ساعت گذشت.
از زبون جک:
هنوز اتفاقی نیوفتاده بود اونجوری که مورالیا بهمون گفته بود پیش نرفت قرار بود دولیا زود تر از اینا به هوش بیاد.نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته ولی یه حس عجیبی دارم حس میکنم گیر میوفتیم کاش حسم الکی باشه.
.......
سکوت بر اتاق حاکم شده بود هیچ کس حرف نمیزد همه منتظر یه اتفاقی بودیم که دولیا...
دولیا بیدار شد ولی هیچکسو نمیشناخت اینجاش بد بود.وقتی بیدار شد با تعجب زیاد به همه نگا کرد.مامانش مورالیا از خوشحالی داشت بال درمیاورد ولی دولیا اون و نمیشناخت حتی من و
نمیدونم خدب بود یا بد ولی در اتاق مورالیا به صدا در اومد...تق تق. دولیا که تو شک بود میخواست داد بکشه ولی من با دستم جلوی صورتشو گرفتم و بردم تو کمد تا قایم شیم شرمن رفت زیر پتوی تخت مورالیا...
-حتما یکی از خدمت کارای قصر بود دیگه:با نوی من میتونم بیام داخل؟
مورالیا:بله
-بانوی من اتفاق بدی افتادی خوناشام ها میگن توی کوچه خیابون یه پری کوچولو دیدن.
مورالیا با کمی دست پا جگی گفت:عممم پری؟؟
-بله بانوی من اگه واقعیت داشته باشه...
مورالیا:میدونم لازم نیست تکرارش کنی.ولی خوناشام ها شایع پراکنن حتما دوباره خواستن این شایعه رو پخش کنن یه بارم این اتفاق افتاده.
-اااا بله بانوی من پس چیزی به پاداشاه نمیگم.
مورالیا:اره بی سرو صدا شایع رو قط کن تا شر نشده.
-چشم بانوی من.
مورالیا:بیاین اون رفت.شرمن مثل اینکه سروصدا را انداختی...
شرمن:عممم خبب،خبب نمیدونم چجوری من و دیدن.واقعا شرمنده.
مورالیا:یجوری جمعش میکنیم.
از زبون نویسنده:اخ اخ دولیا رو کلا فراموش کردم که حافظش رفته.حالا چجوری جمش کنم😂.
بریم ادامه.
دولیا:اینجا چه خبره من کجام اینجا کجاس شما کی هستین.
جک:دولیا اروم باش یه اتفاقی افتاده حافظت کلا پاک شده امید وارم...
مورالیا پرید وسط حرفم:فک نکنم امیدی باشه.
جک:نه این و نگید نباید امیدمون و از دست بدیم حتی اگ حاظفش برگرده من چجوری برگردم قلمروی خودم؟
مورالیا:اوه جک نمیدونم الان،الان ذهنم خیلی درگیره نمیدونم چحوری این اوضارو جم کنم اگه جنگ به پا بشه چی؟اون وقت باید چیکار کنیم؟من باید این وضع و پدرم بگم اینجوری نمیشه.
دولیا بات و محبود و نااگاه از چیزی به ما نگا میکرد:شما کی هستید حداقل این و که میتونید بگید.
جک:من جکم هم کلاس دانشگاهیت و وایشون مادرت اسمش مورالیا....
دولیا:مورالیا،صب کن ببینم این اسم واسم اشناس.
جک:چجوری تو که حافظت و از دس دادی؟
دولیا:حالا هر چی خیلی واسم اشناس فک میکنم چند صد سال پیش این اسم و شنیدم من یه
خوناشامم؟
جک:اهوم
دولیا:پس خواب نمیدیدم داشتم اینده رو میدیم.یه جنگ بین سه تا قلمرو.
جک:سه تا؟
دولیا:اره درست سه تا.فهمیدمممم همه چیی......
خب تمومید.
پایان پارت ۹.
پارت بعد ۱۰ لایک ۷ کامنت میزارم.
لطفا لطفا لطفا لطفا لطفاااااا لایککک کنیددد دستتون نماشکنه که اون قلب و قرمز کنید😜🥰