رمان UNKNOWN پارت آخر

Witch Witch Witch · 1402/05/29 00:41 · خواندن 9 دقیقه

یک شب قبل نقشه ی مرینت برای خیانت به فیلیکس آگرستِ تقلبی ؛
آسمان شب ، میزبانی مجلل و جانانه ای ترتیب داده بود ، ستاره ها در کنار هم چشمک می‌زدند و دور یک دیگر می‌رقصیدند ، اما به قدری آرام که مرینت متوجه ی حرکت بی صدای آنها نمیشد 
اشک و بغض صدای مرینت را در گلو خفه میکرد ، او با بی تابی حق حق میکرد و نمی‌توانست نفس بکشد ، قطره ای اشک از میان چشم آبی رنگ مرینت فرار کرد و غلتان از روی گونه های سفیدش به سمت پایین سر خورد
آقای گابریل با نگرانی به مرینت چشم دوخت « مرینت ؟؟»
مرینت با بی تابی بلند شد و صندلی اش بر روی زمین پرت شد ، او با خشم دستانش را تکان میداد « بسته !! آقای گابریل بسته !! تا کی می‌خوای ادامه بدی ؟ تا کی میخوای شاهد مرگ عزیزانت باشی؟ آقای گابریل بسته تمومش کن!! تو آدرینا رو کشتی !! پدرت رو کشتی !! برادرت رو کشتی !! پدر منو کشتی !! حالا منم مجبورم پسرت رو بکشم!! میفهمی پسرت !! من مجبورم کسی که دوستش دارم رو بکش.م.حعی!!» ناگهان قطرات دیگری از اشک ، متحیر از کلماتی که مرینت بر زبان آورده بود جاری شدند مرینت با ناراحتی دستش را روی صورتش گذاشت ، 
درقلب پر اندوه مرینت ، خفگی سنگینی پدید آمده بود ، او در آن لحظه بیش از هروقت دیگری آرزوی ملاقات با فرشته ی مرگ را داشت ، او در حالی که صورتش را در میان دستانش می‌فشرد تقلا میکرد تا جلوی قطرات اشکی که درحال فتح گونه هایش بودند را بگیرد 
« م.معذرت می‌خوام آ.آقای گابریل ، من نباید اینارو به شما میگفتم ، م.من نمی‌خوام آدرین رو بکشم ، من ..ن.نباید عاشق پسرتون میشدم ، ب.ببخشید .ن.نمیخواستم اینطور شه‌..ببخشید..اما..فیلیکس.آگ.رست..م.من.منو... »
ناگهان گرمی سنگینی وجود مرینت را دربر گرفت ، آقای کابریل مانند پدری که مرینت از داشتنش محروم بود ، مرینت را در آغوش گرفت و موهای بلوری و بلوبری رنگش را نوازش کرد ، او زیر لب به گونه ای که گویی می‌خواهد بچه گربه ای را رام و آرام کند زیر لب زمزمه کرد « شیششش!! آروم باش !! گریه نکن مرینتِ قشنگم !!»
او آرام مرینت را رها کرد و روی چمن های تر ، روبه روی مرینت زانو زد 
انگشتان گرم آقای گابریل گونه های خیس مرینت را نوازش و پاک کردند « مرینت ، عشق چیزی نیست که تو بتونی کنترلش کنی ، عشق چیزی نیست که بتونی بکشیش ...»
مرینت با ناراحتی به عمق چشمان آبی آقای اگرست خیره شد « من نمی‌خوام اینکارو کنم اما ...»
_«ما نمی‌زاریم ، مرینت نه من و نه تو !! هیچ کدوم مون اجازه نخواهیم داد معشوقه هامون رو ازما بگیرن »
مرینت با شادی و غرور سرش را به نشانه ی تایید تکان داد 
                               ▹ · – ·𖥸 · – · ◃
ساعت ۷ صبح مرینت خیره به ساعت ، در زیر نور کم خورشید کلاه گیس گندمی و طلایی را بر روی سرش محکم کرد ، سپس نقابی سفید را بر روی صورت گذاشت ، او با بی تابی پشت پنجره در رفت و آمد بود 
سپس با مادرش تماس گرفت ، در آنسو ، مادرش و خانم امیلی که در طبقه ی سوم پناه گرفته بودند به دستور آقای گابریل نام رمز را بر زبان آوردند ، مرینت به گونه ای طبیعی به مکالمه شان خاتمه داد و با فیلیکس‌نما تماس گرفت

نگاه های نرم مرینت حرکت سایه های شبح وار را دنبال می‌کردند ، او پشت درب اتاق آدرین رفت و طبق نقشه در زد ، مرینت دستش را روی سطح در گذاشت و در خیالش برای لحظات آخر با آدرین خداحافظی کرد و دل به سرنوشت خطرناکش سپرد 
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
─────────• · · · ⌞🫀⌝ · · · •─────────
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
فیلیکس‌نما با کینه چاقویی را در شکم مرینت فرو کرد و برای لحظه ی آخر دندان های لختش را به مرینت نشان داد « وقتی گابریل و خانوادش روهم فرستادم اون دنیا از طرف خودت بهش بگو  "لعنت بهت" » 
مرینت به سطح چاقو نگاه میکرد که با ولع درحال فرو رفتن در شکمش بود ، مرینت مطیعانه خشکش زده بود ، صدای بنگِ مهیبی در سراسر سالن پیچید 
مرینت به دستان خونی فیلیکس نما چشم دوخت که در جای خود ایستاده بودند و درتلاش برای شکافتن هرچه بیشتر شکم او نبودند 
مرینت با ترس نگاهش را آرام آرام بالا گرفت ، او از دیدن چشمان شیطانی و زمردی فیلیکس نما وحشت داشت ، فیلیکس نما ، ماتم زده خشک شده بود ، نگاه او به پشت سر مرینت جذب شده بود 
قطرات کثیف خونی از میان ابرو های او به سمت چشمانش فرو می‌ریخت ، مرینت با وحشت به سوراخی عمیق که گذر گلوله در پیشانی فیلیکس ایجاد کرده بود چشم دوخت 
مرینت سرش را خم کرد و آقای گابریل را دید که با نفرت ، مانند ابرقهرمان های داستان اسلحه اش را رو به روی فیلیمس نما گرفته بود و به رفیق قدیمی اش چشم دوخته بود 
پس از ثانیه ای فیلیکس‌نما درحالی که همچنان چاقو را در دست داشت از پشت به زمین افتاد ، و دستان بیجانی که روزی چاقو را در سطح بدن مرینت برو برده بودند ، حال چاقو را از سطح بدن مرینت بیرون کشیدند

فیلیکس نما مانند گوشتی بی ارزش بر کف زمین سنگی و سرد افتاد و چشمان سبزش برای همیشه بسته شدند ، چاقوی طلایی و منبت کاری شده هم برزمین افتادند و درحالی که صدای فلزی خود را منعکس میکرد ، خون مرینت را بر روی زمین پخش کرد

مرینت با وحشت از روی درد فریاد کشید ، حسی عظیم مملو از ناتوانی وجود مرینت را دربر گرفت ، او وحشیانه به شکمش چنگ زد و فریادش را طولانی تر کرد ، قطرات گرم خون دستان مرینت را می‌پوشاند ، مرینت سلانه سلانه چند قدم به عقب افتاد و از پشت بر زمین افتاد 
سپس دستانی گرم مرینت را روی هوا قاپیدند و اورا در آغوش گرفتند ، مرینت متوجه ی آقای گابریل شد که مرینت را از دو بازو گرفته و نگه داشته است ، سر مرینت بی توان به سمت عقب رانده شد و به سینه های آقای گابریل چسبید ، او با لبخند به آقای گابریل نگاه کرد ، آقای گابریل با نگرانی گفت « م.مرینت !! مرینت حالت‌خوبه ؟ ارنست مرینت آسیب دیده !!!» مرینت با سختی زجه زد « درد می‌کنه !!» 
آقای گابریل لبخندی امیدوار کننده تحویل مرینت داد « حالا دیگه میتونی گریه کنی !!»
هفت مرد مجهز به اسلحه در محوطه ی اتاق پرسه میزدند
_« الان نه !! تازه می‌خوام بخندم »
سپس پدر و دختر هردو باهم خندیدند 
پدری که از دخترِ معشوقه ی اول و ازدست رفته اش محافظت می‌کرد 
و دختری که با لبخند از پسرِ مهربان ترین مردِ زندگی اش حفاظت کرده بود ؛ پایان 
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
پایان 
و سپس تاریکی همه جا را فرا گرفت ، تاریکی عمیق و بی پایان ، 
« مرینت !! » صدایی آشنا ولی غریبه در ذهن مرینت نجوا میکرد ، زیبا ترین صدایی که مرینت تا به حال شنیده بود
صدایی پسرانه و واقعا پری گون ، صدایی که متعلق به افسانه ها بود 
« مرینت !! » سپس صدایی نحیف و دخترانه نام مرینت را زمزمه و تصرف کردند 
نور به آرامی تاریکی را شکاف داد و مرینت با چهره ی بسیار زیبای پسری روبه رو شد ، آدرین!! 
نه پسری زیبا تر از او ، پسری با موهای طلایی و شیرشکری ، چشمانی سبز زمردی که میدرخشید ، و لبخندی به گرمی خورشید تابستانی « سلام مرینت !!» 
مرینت با تعجب به پسرجوان روبه رویش چشم دوخت
« تو مارو نجات دادی » سپس نگاه مرینت بر روی دختری با موهای طلایی و پیراهنی زرد و سیاه جمع شد 
_«فیلیکس آگرست ؟ ادرینا آگرست؟ » 
هردو فرد پری‌گون لبخند زدند « درسته مرینت »
سپس فیلیکس آگرست دستش را روی شانه های مرینت گذاشت « زندگی ما و خانواده ی آگرست به تو بسته داشت ، حالا تو مارو نجات دادی »
ناگهان کلماتی در ذهن مرینت نجوا شدند « نجات مون بده » سخنی که مرینت در ذهنش پذیرای آن بود ، آن صدا مانند برخورد کریستال هایی بسیار زیبا مطعلق به فیلیکس آگرست بود 
او میخواست مرینت به تنها بازمانده ی چهره ی او کمک کند ، آدرین
لبخندی عمیق بر لب های خواهر و برادر نقش بسته بود « ازت متشکریم »
سپس تمام فضا برای باری دیگر برای مرینت سیاه شد 
به مدت هفت روز 
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
هفت روز بعد 
مرینت آهسته چشمان سنگینش را گشود و به مادرش چشم دوخت ، او با نگرانی بالای سر مرینت نشسته بود و لبخند میزد « سلام عزیزم »
سپس مرینت با شدت و تندی بر روی تخت سفید رنگ بیمارستان نشست « مامان !!؟ ما موفق شدیم؟»
خانم ایزابل لبخندی تلخ تحویل مرینت داد « تو موفق شدی مرینت »
درب اتاق باز شد و آقای گابریل و خانم امیلی داخل آمدند ، مرینت بعد از مدت ها احساس برگشت به خانه را داشت ، اما چیزی در این خانه کم بود ، آدرین!!

خانم امیلی لبخند زد « مرینت عزیزم ، نظرت چیه یه مدتی از اینجا دور باشیم ؟»
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
ساعت ۱۲ ، میهمانی خداحافظی کوچک و خانوادگی در عمارت آگرست

آقای گابریل لبخند زد « این آسمون رو یادت میاد؟»
مرینت به آسمان اطلسی ای که بالای سرش گشوده بود نگاهی انداخت ، آسمانی شبانه و زیبا 
مرینت و آقای گابریل ، هردو در باغ عمارت آگرست تنها ، زیر نور فانوسی آتشین و ستاره ها نشسته بودند
مرینت لبخند گرمی زد « آقای گابریل !! من ازتون یه خواهشی دارم !!»
آقای گابریل مرینت را مشاهده کرد « می‌خوام به آدرین اجازه بدین بتونه دوست های خودش رو داشته باشه ، اجازه بدین آزادانه و بدون ماسک مثل هر بچه ی دیگه ای به مدرسه بره !! آقای گابریل لطفا این اجازه رو بدین !!»
_«متاسفم مرینت ، اما نمیشه »
_«چرا ؟؟ حالا که دیگه هیچ خطری درکار نیست!!»
لبخندی تلخ بر روی لب های آقای گابریل نقش بست « تو هنوز چیزی در مورد خواهرم نمیدونی , مرینت ، من برای محافظت کردن از کسایی که دوستشون دارم باید خیلی دقیق عمل کنم »
فریاد مرینت به گوش گل های عشقه ی  عمارت رسید « اما پس آدرین چی ؟ اگه یه روز شما نباشید تا از خانواده تون محافظت کنید چی ؟ آقای گابریل ، بهترین راه برای موفق شدن یه مدل و طرح این هست که بهش اجازه ی روی کاغذ اومدن رو بدین !! یادتونه ؟» اشک از چشمان مرینت سرازیر شد 
کلماتی آهسته بر روی لب های آقای گابریل نقش بستند « متاسفم مرینت ...و.ولی .. تو بالاخره گریه کردی »
لبخندی زیبا ، درحالی که قطرات اشک بر گونه ی مرینت می‌رقصیدند بر لب های مرینت نقش بست

و این لبخند زیباترین پایان بود 
پایان
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
پایان 

 

 

 

 

 

 

اینبار واقعا پایانه ها...


چیه نکنه انتظار داری ادامه داشته باشه؟ آدرین و kiss اینا میخواید ؟ 😂نخیر همه ی آدرین و kiss هارو گذاشتم برا فصل ۳ برید لایک کنید پارت ۱۳ رو


همون طور که گفتم شرط شروع فصل ۳ همینه ، 
خب امیدوارم از این پارت لذت برده باشید 
منتظر پارت توضیحات تکمیلی باشید 
سایورانا