𝐎𝐮𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐚 𝐥𝐢𝐞💋
𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟏
ماریانا هستن ولی ماری صدام میکنن و 24 سالمه با برادرم اِریک زندگی میکنم میکنم و خیلی سخت گیره و نمیزاره با پسری باشم ولی خودش خیلی وقتا دختر میاره خونه و در اروپا هستیم(کدوم شهرش مهم نیست)و مامان بابا هم در لندن و اریک هم شرکت داره و به پیاده رَوی علاقه دارم همیشه وقتی ناراحتم و اریک اذیتم میکنه میگم قدم بزنم (بریم ادامه داستان)
از زبان ماریانا(ماری)
داشتم قدم میزدم که متوجه شدم یکی داره دونبالم میاد و این بار 3 که متوجه شدم یکی داره دونبالم میاد ولی توجه نکردم و به راه خودم ادامه دادم و خیلی از خونه دور شدم و تاحالا اینقدر دور نشدم و یک کافه شیکی دیدم و رفتم داخلش و وقتی داشتم دره اونجارو باز میکردم متوجه شدم یک پسری پست سره اخه دره شیشیه بوده و داخلش یک پسری رو دیدم پشت سرم بود و دستم رو از روی دسته در برداشتم و میخوام حالا برم خونه و هنوز پشت سرم بود و یکی از همون صندلی هایی که تو پیاده رو میزارن بود و کنار صندلی وایساد و صاف به روبه روم نگاه میکردم و خیلی سریع به پشت سرم نگاه کردم و همون پسره بود تاحالا ندیده بودمش و اون 3 دفعه ای که پشت سرم میومد بعد چن دقیقه میرفت ولی نمیدونم الان چرا نمیره و تو چشمای هم نگاه میکردیم
من یکم با صدا بلند: ببخشید با کسی کار داشتید
پسره: اره.. خودت
من: چی من خب بگو میشنوم
پسره: امم میگم این کارت منه و بهم زنگ بزن ولی بدون از اون پسرا نیستم که دونبال دخترا راه بیوفتن
و رفتش یکم از جمله اخرش تعجب کردم ولی داشتم نگاه کارتی که بهم داد میکردم شمارش اسمش و اینا بود و شغلش هم نوشته بود پلیس واقعا برام عجیب بود یعنی پلیس ها هم کارت دارن مگه دکترن!!!
کارته
بنظرم پسر خوبی میومد ولی امم میدونستم که اریک زنده نمیزارم و به سمت خونه راه اوفتادم یک ساعت طول کشید و رسیدن خونه و کلیدو از جیبم دراوردم و درو باز کردن وارد خونه که شدم اریک اومد سمت و گفت
اریک: ...............................
━━━━━━༺💙༻ ━━━━━━
ببخشید کم بود ولی خیلی هیجانی میشه.