Chosen against Ajo پارت 17
برید ادامه مطلب 🙂
مرینت:
هوا خیلی تاریک بود.. هیچی دیده نمیشد!
تنها چیزی که میتونست باعث بشه مسیرمون رو پیدا کنیم قارچ های غول اسایی بودن که بخاطر اثر نفرین گنده شده بودن و برق میزدن!
لوکا_امیدوارم توی این گیراگیری نفرین به مسیرمون نخوره!
_اگر تو بجای یک نفرین سطح 1 بودی کجا میرفتی؟
لوکا_من نمیتونم خودمو به جای یه نصفه نفرین نصفه ادم بزارم مخصوصا اگر سطحش 1 باشه!
من_اره خب تو خودتم یه جادوگر سطح 4...توقعی ازت نمیره!
لوکا_هی هی رتبه من 3...
_ولی در مقابل یه نفرین که هم سطح خودت بود چندان خوب عمل نکردی!
لوکا_اون نفرین یه چیزی بین 3و2بود من یه جادوگر 3خالصم!
_باورم نمیشه من باتوئه کودن از نظر قدرت ماورایی یک سطحم!
لوکا_واستا اون دورگه رو پیدا کنیم بعدا به مبارزه میطلبمت!
_شاید تو اینقدر عقل تو کلت نباشه که نفهمی، ولی من نمیخوام برای اینکه خودمو به تو ثابت کنم برم سیاه چال!.. مبارزه دو ماورایی باهم مجازات داره.. مابرای دفاع از مردممون ماورایی میشیم نه مبارزه باهم و اثبات قدرت!
لوکا _محض اطلاعت وسط ناکجا ابادیم.. حتی اگرم بجنگیم کسی نمیفهمه!
_میتونی برای یک لحظه ساکت باشی؟
لوکا_هووف...
همینطور دور و برو میگشتم.. حتی اگرم دقیقا کنارمون باشه بازم نمیفهمیم.. هوا خیلی تاریک بود!
_فایده نداره.. باید فردا دنبالش بگردیم!
لوکا_بالاخره یه تصمیم درست گرفتی!
_ولی فردا قبل طلوع افتاب شروع به گشتن میکنیم!
لوکا_چون که برگزیدست میخوای نجاتش بدی یا قضیه چیز دیگه ایه!؟
_به تو مربوط نیست!
لوکا_بیخیال ما قراره یه مدت همسفر باشیما!
_کی گفته تو قراره همسفر ما باشی؟
+مگه قرار نیست یه نفر به این دورگه آموزش بده؟
_اون دورگه نیست!!!.. اسمش آدرین هست!
+خیله خب!.. ولی نگفتی چرا اینفدر برات مهمه؟ چون. برگزیدست.. میتونه دنیامون رو نجات بده؟..
_ شاید یکمش بخاطر این باشه که برگزیدست ولی اصلی ترین دلیلی که میخوام بهش کمک کنم...
لوکا_خب؟
_باهاش اهد پیوند دارم!
+چییییییی؟؟؟؟؟
جلوی دهنشو گرفتم و گفتم_ساکت باش الان هرچی نفرین اینجا باشه میکشونی سمتمون!!
لوکا_تو با اون دورگه اهد پیوند بستی؟؟
_احمق.. اون دورگه نیست! بازم. تکرار کنم؟
لوکا_تو به کسی که هم انسان باشه هم نفرین چی میگی؟؟
_من بهش میگم یه فرد فداکار که بخاطر دختر بچه جونشو وسط گذاشت و حالا هم به این مصیبت گرفتار شده!
لوکا_بعد یه سوال فنی.. چندسال باهم تفاوت سنی دارین؟؟
من_ای بگی نگی من یه هزارسالی ازش بزرگترم!
+بیخیاااالللل
ایندفعه جلوی دهنشو نگرفتم یکی خوابوندم تو صورتش!
لوکا_بابا ادم تعجب میکنه خب!!! چرا میزنی!!.. سوال اخره قضیه این پیوند چیه؟؟
_قرار نبود باهم اهد ببندیم.. کسی که میخواست اینکارو بکنه تمام چیزایی که دوست داشتم رو ازم گرفت...ازادی تنها چیزی بود که میخواستم!.. وقتی اینو فهمید با وجود هرمسئولیتش باهام اهد بست و هیچ شرطی هم نذاشت!..
لوکا_اوه.. دونستن این یکی باعث شد نظرم راجبش عوض شه!
_درمورد چی؟
لوکا_خب.. بیخیالش مهم اینه الان بیشتر مشتاق اینم سالم برش گردونیم!
_خوبه!
لوکا_بنظرت الان کجاست؟
_نمیدونم.. فقط باید سریع تر پیداش کنیم!
رفتیم بالای تپه کوچیک.. همونجا دراز کشیدیم.. لوکا به سرعت خوابید.. ولی من خوابم نمیبرد!
اگر فردا پیداش میکردیم.. بازم میتونستیم کمکش کنیم؟؟
نفرین سطح 1 کم قدرتی نیست!!
من یه جادوگر سطح سه هستم هیچ جوره نمیتونم باهاش مبارزه کنم!
ولی یه چیزی منو توی فکر فرو برد.. یه نفرین.. نفرین های دیگه رو برای تغذیه از ادما میکشه.. درواقع میکششون تا به خودش بیشتر برسه!
ولی.. آدرین وقتی تبدیل به یک نفرین شد با اینکه هرسه نفرین سطح ماه رو کشت و هیچ مانعی برای تغذیه از منو لوکا نداشت.. بازم اینکارو نکرد!
احتمالا خودش فهمیده که ممکنه کنترلشو از دست بده و به ماهم حمله کنه.. برای همینم رفت توی جنگل!..
فکر کردن زیاد به همه اینا ازارم میدن!
مطمئن نیستم این چیزارو باور کردم یا نه...
گاهی فکر میکنم همه اینا یه رویا و کابوس مسخرست.. و قراره به زودی از خواب بیدار شم!
اخه با عقل جور در نمیاد!.. یکی یهو بیادو بگه از هزار سال اینده اومده.. ماورایی بشه..توی کتاب زمان تنها کسی باشه که نوشته هاشو میبینه!
و وقتی به خودت میای... میبینی باهاش پیوندم بستی!
چی میتونه احمقانه تر از این باشه!؟
میخواستم چشمامو روی هم بزارم و تا فردا صبح بخوابم.. یه صدایی اومد.. مثل صدای ضربه زدن!
از روی چمنا بلند شدم.. کوله آدرین رو که به درخت تکیه داده بودم.... داشت تکون میخورد!!!
انگار یه چیزی با دستاش برای بیرون اومدن ازش ضربه میزد..
_لوکا!!.. هی.. لوکا!!!
بیدار نمیشد.. روش رو ازون طرف کرد و خروپف کرد!
با شک رفتم سمت کیفش.
ضربه ها خیلی شدید تر شد.. این کیفش چجوری باز میشه!!!!
در که نداشت!.. مثل یه کیسه شل و افتاده همینطور این ور اون ور میرفت!!
یه چیزایی مثل دندون فلزی داشت..
همونو گرفتم کشیدم.. باز شد!!!
داخلشو که نگا کردم... چیز در حال حرکتی نبود...
فقط کتاب زمان بودو... یه شئی تیز براق و پوست خیلی سفت که شبیه صورت یک پیرمرده..خیلی چندشه!! ..
کتاب رو برداشتم!.. جلدش مثل الماس میدرخشید!!!
بازش کردم.. صفحاتش.. چرم بودن.. اما هیچی توش نبود.. بجز همون صفحه سوم که شکل هیولارو بیان میکرد! تنها چیزی که میتونستم ببینم.
نفس عمیقی کشیدم و کتابو برگردوندم سر جاش... خودمم دوباره دراز کشیدم..
چشمامو روی هم گذاشتم..منتظر فردا صبح شدم..!.. باید پیداش کنم!.. هرطور شده!
*******************
با لگد لوکا رو از خواب بیدار کردم.. موهای آبیش بخاطر گذاشتن روی خاک رنگ گرفته بود!
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم کوله آدرین رو توی سبدم گذاشتم و خودم راه افتادم!
لوکت_واستا منم بیام... صبر کن!
من_وقت نداریم
مدت کمی بعد درحال کنار زدم برگای جنگل بودیم..
لوکا_میترسم اسمشم صدا بزنم...
_چرا؟؟
لوکا_به دو دلیل... 1_قوی ترین نفرین ها شب خیزن ولی نه همشون..نفرینش مثل یه کرم خاکی غول اسائه که بجای اینکه رو زمین بخیزه روی هوا معلقه..خیلی وحشتناکه اصلا نمیخوای ببینیش!!!
من_و دلیل دوم!؟
لوکا_بین خودمون باشه ها ولی خب... اسمشو میگم تنم میلرزه.. میدونی که نفرین و سطح 1 و....
_اگر دوباره بحث دیشبو وسط بکشی همینجا ولت میکنم
لوکا_تهدید قشنگی نیست!..
جلومون یکم گِلی تر بود.. با دقت بیشتری نگاه کردم.. رد پا!!!!
_رد پا!!!
لوکا_مطمئنی این رد پائه خودشه؟؟؟
_اره اخه ببین اندازه پای خودمونه
لوکا_ولی اخه.. رد پای ماها اینجوری نیست!
_بخاطر چیزایی که توی پاهاشه!!!!.. ازین طرف بیا!!
مطمئنم خودش بود...وقتی توی دهکدمون راه میرفت همین رد پا رو ایجاد میکرد!.. همیشه برای خودمم عجیب بود چرا این رد رو ایجاد میکنه.. ولی الان همین چیز عجیب میتونه کمک کنه پیداش کنم!!
قسمت گِلی تموم شد!!!.. دیگه رد پایی نبود..
لوکا_قسمت دیگه زمین خشک شده و رد رو از بین برده!!
حق با اون بود.. ولی من به این راحتی تسلیم نمیشم!
برای 7ثانیه نفسمو حبس کردم.. دستام رو به حالت رقص از پشتم بردم بالای سرم... تکنیک 6 اب افزاری"تفکیک"...
رومو به گِل ها کردم و با تمام دقت اب موجود توی گِل رو بیرون کشیدم!!
لوکا_واو.. تحت تاثییر قرار گرفتم!
میخواستم جوابشو بدم ولی نباید تمرکزمو از دست میدادم.. اب رو روی خاک خشک ریختم... دوباره رد پاها معلوم شد!!
لوکا_دست مریزاد دختر... بجنب!
از یه طرف میدوییدم و از طرفی با قدرتم زمینو خیس میکردم!
لوکا_وایسا!!!
_چرا رد پاها که دیگه مشخصه!!
لوکا_قضیه این نیست!
به خاک نگاه کردم.. حق با اون بود!
دیگه فقط رد پای آدرین اونجا نبود!.. کلی رد پای دیگه هم هست!!
چیزایی که ما توی پامون میکردیم.. برای هر دهکده رد مشخصی داشت!!.. باد افزارا پابندهای مستطیل شکل با بند های نی که به پاشون گره میخورد داشتن.. پس میشه گفت ردکفشای باد افزار ها مستطیل شکلن!
برای ما مثل دو خط موازی بود... کَفِش به شکل مستطیل
بود اما دو چوب کوتاه هم زیرش متصل میکردیم.. چون مزارع ما اب افسار ها پستی بلندی زیادی داشت و این کفش برامون راحت بود...
اما.. این رد دقیقا رد پای یک ادم بود..
_رد کفشای آدرین هست.. ولی این رد پاهای بزرگ...
لوکا_خاک افسارن!!!!
_چی؟.. ببینم خاک افسارا چیزی پاشون نمیکنن؟؟؟
لوکا_نه..لعنتی!!.. خاک افسارا قبل از ما پیداش کردن!!
_خب پس حالا باید چیکار کنیم؟؟؟
لوکا_دو حالت داره.. یا باید تسلیم بشیم و هرکی راه درازو تا دهکده خودش طی کنه..
_محاله!
لوکا_پس مجبوریم راه دوم رو انتخاب کنیم!
_و راه دوم؟
لوکا_میریم سرزمین خاک افسار ها.. ولی اگر میخوای بری اونجا هرچی میگم باید گوش بدی!..اونا اصلا از مهمونای خارجی استقبال نمیکنن!!
رد پاها رو دنبال کردیم.. و رسیدیم به سرزمین خاک افسارا یا بقول قدیمی ها ماوریان خاکی!
خیلی خشک و بی روح بنظر میرسید!.. اطرافش نه چمن زاری بودو نه درختی!
همه چیز گِل بودو خاک!
حفاظ دورشون رو دیوار های مرتفع خاکی احاطه میکرد!
لوکا_قدم اول باید صبر کنیم تا چندتا شهروند از دیوارا بیان بیرون!
_که چی بشه؟؟
لوکا_وسط حرفم نپر میخوام نقشه رو بهت بگم.. خیله خب قدم اول:چندتا شهروند وقتی از دیوارا بیرون اومدن.. یواشکی بیهوششون میکنیم و لباساشونو میدزدیم!
قدم دوم:ظاهر ما شبیه خاکیا شده پس با خیال راحت میتونیم وارد ده بشیم.. اونجا میتونیم یکم پرس و جو کنیم تا بفهمیم دورگه.. آها.. لوکا کجاست!
قدم سوم:آدرین رو میگیریم و خیلی شیک فلنگ رو میبندیم!سوالی هست؟
_آم.. اره من یکم سوال دارم!
لوکا_سوالت چیه به این خوبی نقشه رو برات توضیح دادم!!
_خب.. چطور میخوایم از تن شهروندا لباسا رو دربیاریم و بیهوششون کنیم؟.. به هر حال اونا هم قدرتهای خودشون رو دارن اگر به شانس اکتفا کنیم ممکنه ماورایی به پاچمون بخوره!... سوال بعدی :اگر آدرین واقعا اینجا باشه خودش یه دردسر جداگانست چون دیشب تبدیل به یک نفرین شده بود و حالا ما نمیدونم اونا با یک نفرین برخورد کردن یا یه انسان.. به هر حال همه چیز در ظاهر قضاوت میشه!!!... بعدشم بنظرت اینقدر باهامون مهربون و خودمونی میشن که همه چیزو بگن؟
لوکا_ اینقدر سوال پرسیدی نفشمو یادم رفت !
من_ بر فرض تمام این مراحل انجام شد چجوری میخوایم آدرین رو بیرون بیاریم.. اونم بین اون همه خاک افسار دقیقا میخوایم بریم تو دل دشمن!
لوکا_خب.. توی هر کدوم از این شرایط گیر کردیم از قدرتامون استفاده میکنیم!
_امیدوارم کار به اونجاش نکشه!!!
خودمون رو به دیوارا نزدیک کردیم.. همون لحظه دو خاک افسار که بنظر خواهر و برادر میومدن پیدا کردیم...
لوکا_بزار از دهکده دور تر بشن بعد میپریم جلوشون و تهدیدشون میکنیم لباسارو بدن.. اگر ندادن بی هوششون میکنیم!
_چجوری بیهوششون میکنیم؟
لوکا_با تکنیک سوم باد!
_اها گرفتم!
راستش متوجه نشدم چون اصلا نمیدونم تکنیک سوم باد چیه
همونطور که گفت وقتی از دهکدشون دورتر شدن با شماره 3پریدیم جلوشون...
_لباساتونو بدین وگرنه این کودن میزنه فکتونو میاره پایین!
قیافه اون دوتا :🤨
دختر گفت:این کارا چیه خب دکه جلوی دهکده لباساشو حراج گذاشته واسش یک سطل اب ببرین تا بهتون لباس بده!
منو لوکا که فهمیدیم خیلی شیک گند زدیم فقط بهم خیره شدیم:🙄
یک سطل اب برای من چیزی نبود.. سطلمونو با اب زمین پر کردیم.. وارد دهکده شدیم.. خیلی خلوت بود
با تحویل سطل اب سه دست لباس خریدیم..
لوکا_چرا سه تا خریدی؟
_ اگر بخوایم آدرین رو ازینجا ببریم لازممون میشه!
لوکا_ع راست میگی!!.. نقشه دوم.. از یکی میپرسیم!
رفتیم سمت یه مرد چاقالو کچل رفتیم که به دیوار تیکه داد بود و نون میخورد!
_ببخشید اقا...
لوکا_سلام.. راستش احیانا یه پسر تقریبا 17یا18ساله رو دیشب نیاوردن...
مرد_من از چیزی اطلاع ندارم اگر میخواین درمورد کسایی که دیشب اومدن بپرسین باید از آلیا بپرسین!
_کی؟؟..
لوکا_خب این خانوم آلیا کجاست؟
_خانوم آلیا... توی میدون مبارزه جادوگراست!
و به بنای بزرگ خاکی وسط دهکده اشاره کرد...
چندان فاصله ای نبود.. معماری واقعا چشمگیریه!
رفتیم داخل.. سرتاسر سالن مردم نشسته بودن و وسطش دو ماورایی خاکی داشتن مبارزه میکردن!
از خانومی که نشسته بود و مبارزشون رو تماشا میکرد پرسیدم_ببخشید خانوم شما میدونین آلیا کجاست؟؟
اون خانوم گفت_همون دختره که داره مبارزه میکنست!!
یه دختر هم سن خودمون.. لباسش یک استین کوتاه سبز لجنی با دامن طلایی بود.. موهای تقریبا بلندش و قهوه ای تیرشو بالا بسته بود!
خیلیی قدرتمند بود.. حریفش دوبرابر خودش قد داشت.. اما از نظر قدرت 6هیچ از آلیا عقب بود... مبارزه تموم شد.. به محص اینکه میدون رو ترک کرد با لوکا افتادیم دنبالش!
_ببخشید میشه یه لحظه صبر کنی!!؟؟ ؟
برگشت و به ما نگاه کرد.. چشماش همرنگ موهاش بود!
آلیا_شهروند جدیدین؟ ؟؟
لوکا_آم.. خب.. دنبال کسی میگشتیم برای همین اومدیم اینجا!
آلیا_دنبال کی میگردین؟
_احتمالا دیشب یه پسر 17یا18ساله رو ندیدین که لباسای عجیبی تنش باشه؟؟
آلیا_ چرا دیشب افرادم نزدیک دهکده بیهوش پیداش کردن..
_میشه جاشو بهمون نشون بدین؟؟!!
آلیا_اول باید بدونم دلیلش چیه!..
_ما دوستاشیم.. و..
آلیا_از کجا مطمئن باشم؟
لوکا_خانوم محترم!... این خانومی که اینجا وایستادن با اون پسر پیوند دارن!
اخه برای چی باید به این موضوع اشاره میکرد!!! ؟؟؟؟
آلیا_که اینطور!.. دنبالم بیاین!
ارامش به وجودم برگشت... خیالم راحت شد که پیداش کردیم.. اونقدرا هم سخت نبود!
مردم اینجا اصلا جوری نبودن که لوکا میگفت!
آلیا_همینجاست!
وارد یک جای کوچیک شدیم.. همه جاش بوی نم میداد.. اما خیلی روشن بود!
روی زمین دراز کشیده بود!!!... سالمه!
حتی یک زخم هم روش نیست!!
اما کنار گونه و دستاش هنوز اثراتی از سیاهی بود
_وای خداروشکر!!!.. خیلی از تصورات من بهتره!
لوکا_قیافشم برگشته.. مثل اون حالت دیشب نیست!
_خب این نشونه خوبیه!!
آلیا خیلی غیره منتظره گفت_هیچ تصوری از ماورای برگزیده نداشتم..
_ از.. کجا فهمیدی؟؟؟
آلیا_فقط یه احمق میتونه متوجه نشه!
من با طعنه به لوکا خیره شدم و گفتم_احمق!
آلیا_هوومممم... فکر نمیکردم پیشگویی ها واقعی بشن
_ اینارو بیخیال وضعیت جسمانیش چطوره؟؟
آلیا_هنوز بیهوشه!.. قلبش میزنه ولی خیلی ضعیفه.. هرچند هنوز امید به زنده موندنش هست!
لوکا_احتمالا با مرگش تعادل دنیامون به کل به هم میریزه!
الیا_اگر تاحالا نریخته باشه!!
_منظورت چیه ؟!
الیا_اگر اون همونی باشه که پیشگویی میگه پس از اینده اومده... هر کاری که اون بکنه میتونه تاریخو عوض کنه!
*************
آدرین:
اروم چشمامو باز کردم... سرم داشت منفجر میشد.. دقیقا مثل همون روز اول
نور خیلی شدیدی محوطه اطرافم رو گرفته بود. نمیتونستم چشمامو کامل باز کنم!
اما.. صدای مرینت توی گوشم میپیچید!
صدام میزد.. اما خیلی مبهم بود.. تصویر مقابلم شدیدا تار بود.. با پلک زدن های مداوم دید تار از بین رفت و بالاخره تونستم ببینم.. اما نمیدونم کجام!
بوی نم میومد!.. توی یک اتاقک کوچیک بودم.. اتاقی که با گل و خاک ساخته شده بود! مثل سازه های قدیمی توی شهرهای باستانی
_حالت خوبه؟؟؟!!!
مرینت بود!!
_م.. مرینت!.. لوکا!!.. اینجا.. الان کجاییم؟
لوکا_چیزی از دیشب یادت میاد؟
_نفرین بهمون حمله کرد.. فقط همینو میدونم
یه دختر اومد جلوم... با لبخند به دیوار تکیه دادو گفت_قابلی نداشت!
_آم.. دوتا سوال.. 1 _ چرا؟ و 2 اینکه شما؟
آلیا_جونتو نجات دادم! اسمم الیاس
_مگه چیشده بود؟؟
مرینت_بهت.. میگم..آلیا..میشه...اگر میشه
آلیا_خیله خب دختر جون.. من بیرون منتظرم.. حرفاتون تموم شد صدام بزنین..
وقتی رفت بیرون گفتم _این کیه؟
مرینت_ماهم تازه دیدیمش.. دیشب.. اون نفرین تورو کامل تسخیر کرد.. و خب..
لوکا_چقدر طولش میدی.. واستا من بگم.. ببین دیشب اون نفرین تورو تحت فرمان خودش دراورد خیلی خشن سه نفرینو زدی نفله کردی بعدم تو جنگل غیبت زد.. رد کفشاتو دنبال کردیم و فهمیدیم اومدی دهکده خاک افسارا این الیا پیدات کرده اوردت اینجا ماهم اومدیم دنبالت!
_واستا واستا.. یعنی چی که نفرین...
مرینت_بزار حالت یکم بهتر بشه بعدش باهم حرف میزنیم!
یعنی واقعا... اون نفرین منو...!!
نه نه نمیخوام بهش فکر کنم!
سرمو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم...
الان کمترین چیزی که برام مهم بود مکان نا اشناییه که توش قرار داشتم!
اگر به یکیشون صدمه میزدم.. هیچوقت خودمو نمیخشیدم!!
مرینت_بیا کولتو جا گذاشتي
کوله رو انداختم پشتم..
_مرینت.. من.. نمیتونم خطر کنم و بیشتر از بقیه رو توی خطر بندازم!
مرینت_آدرین... میدونم توی دلت چی میگذره.. تو به هیچکسی صدمه نزدی و تو خطر ننداختی.. باهم یکاریش میکنیم!
میخوام بهش اعتماد کنم.. اما میترسیدم!..
_باشه..
مرینت_فقط یک سوال..... وقتی تحت سلطه نفرین بودی...باهاش ارتباط برقرار نکردی؟؟؟
_باور کن هیچی یادم نمیاد!
سرشو با لبخند تکون داد!
الیا_نفرینی که تسخیرت کرد نمیخواست به کسی اسیب بزنه.. فقط میخواست نشون بده بزودی خشمش رو خالی میکنه!
_منظورت چیه! ؟
آلیا_درست نمیدونم.. فقط یک حدس بود
لوکا _خب دیگه.. وقتشه بریم!
آکس_کجا کجا؟.. اجازه نمیدم برین! به هر حال هر زحمتی باید جبران بشه.. میخوان حق زحمتام رو بگیرم!
لوکا_باشه چی میخوای!؟
الیا انگشتش رو سمت من دراز کرد و گفت_میخوام توی میدون مبارزه باهات بجنگم
دستم شیکست😖
دیگه بیشتر از این نمیتونم بنویسم😖
لایک و کامنت فراموش نشه ❤💬