عشق باعث جنایت است 🖤💋P1

Maria Maria Maria · 1402/05/28 15:43 · خواندن 1 دقیقه

سلام دوستان اینم داستان جدید من هست تناسخ دوباره ما رو ادامه نمیدم چون حمایت نمی‌کردید برید برای داستان جدید 😊👇🏻

شروع داستان📖 من مرینت هستم البته که الان 20 سالمه و داخل کالج بریتانیا درس میخونم و حدود 3ساله که اینجا هستم و از اونجایی که تابستون داره شروع میشه آخرین امتحانم هست جغرافیا . و بعد از اون بر میگردم پاریس تا بتونم مدرک طراحی مو داخل پاریس بگیرم 🗒وقتی رسیدم به مدرسه دیرم نشده بود خدا رو شکر 😮‍💨 آلیا : چطور شده که زود اومدی  تو خودت میدونی که خانم آن ژان دوبکسین از دیر کردن متنفره . خب ببینم این تابستون رو اینجا میمونی یا میری پیش خانواده ات ؟🍀 مرینت :معلومه که میرم پیششون من که مثل بعضی ها عاشق نینو لاحیف نیستم که😝 آلیا قرمز شد :چیییییییییییییی تو از کجا فهمیدی 😳 مرینت :خب اون روزی که بعد از امتحان اولی مون داخل بغلش بودی (بهش یک مشت یواش زدم ) و در  ضمن من دوستم رو بعد از 6 سال نشناسم که دوستت نیستم . 

1 هفته بعد از امتحانات ✏️

 آلیا :وای نگاه کن دختر تو داخل ترم 3شدی نفر اول تبریک میگم بهت🥳 خیلی خوشحال شدم 😍: آره دیگه از دوست نابغه ات هم نمیشه کمتر از این انتظار داشت 😉 بعد از اینکه رسیدیم خوابگاه و وسایلمو جمع کردم و بلیتی که برای امروز عصر بود رو برداشتم و به سمت قطار رفتم 🚉 وقتی نشستم و هندزفری رو توس گوش هام گذاشتم و به بیرون نگاه کردم .... خب اینم پارت 1 امید ورم خوشتون اومده باشه که 5 تا لایک و کامنت برای پارت بعدی نیازه 🙃💛