جانشین فصل 2 پارت 9
سلام دوستان محتوای خدایی آماده کردم برای این پارت . برید ادامه مطلب
وسایلون رو جمع کردیم و به سمت در کافه حرکت کردیم . وقتی رسیدیم اونجا . من یه نگاه به چپ . یه نگاه به راست . و دست مرینت رو محکم گرفتم و از اونجا اومدیم بیرون . خیلی غیر مستقیم وارد جمعیت شدیم . بعد از چند دقیقه راه رفتن یه صدایی رو از داخل مغزم شنیدم که داره بهم میگه :
- آدرین , دارن دنبالتون میکنن . مراقب باش .
- آدرین : تو چی هستی ؟ صدات از کجا میاد ؟
- مرینت : آدرین! داری با کی صحبت میکنی ؟
- آدرین : خودمم نمیدونم !
همون موقع زیگی باز شد و ادامه داد :
- زیگی : بچه ها . وقت ندارم توضیح بدم . آدرین . تو دسکتش شوت رو باز کن . دست مرینت رو هم محکم تر از اینی که هست بگیر . مرینت . تو هم منتظر واکنش آدرین باش . هواست باشه , همون موقع سرت رو بدزدی ...
- آدرین : زیگی چی داری میگی ؟
- زیگی : فقط بهم اعتماد کنید . بدویید .
مرینت که چشماش رو بسته بود . همین که دستکش شوت رو باز کردم , یکی دستش رو گذاشت روی شونم . نمیدونم چطوری , خودم که خیلی ترسیده بودم . ولی ناخوداگاه بدون اینکه بخوام , اون دستم که ساعت رو بهش بسته بودم اومد بالا . دست اون یارو رو کشیدم . مرینت سرش رو پایین آورد و بعد بهش اون یارو شلیک کردم . همه افراد توی صحنه ترسیده بودن . بعد از شکلیک . زیگی برگشت . عینک باز شد و با اشعه X کسایی که توی اون محل مسلح بودن رو بهم نشون داد .
- زیگی : آدرین . دست مرینت رو ول نکنی ها . با تمام سرعت بدوید
- آردین : کجا بریم ؟
- زیگی : این عینک هوشمنده . بفهم . همه چیزی که لازم باشه ببینی رو داری میبینی .
دقت که کردم دیدم آره مثل اینکه یه مسیری روی زمین آبی شده . مرینت داد زد :
- مرینت : آدرین !!!!!!! داری چی کار میکنی ؟!؟!؟ تو بهش آسیب زدی !
- آدرین : خودمم نمیدونم اینجا دقیقا چه خبره فقط دنبالم بیا !
هرج و مرج توی خیابون زیاد شده بود . پلیس داشت از راه میرسید . هر لحظه به کسایی که دنبالمون بودن اضافه میشد . جمعیت زیاد سرعتمون رو کم کرده بود که دوباره بدون اختیار دستم رو بالا آوردم و یه شلیک به جمعیت کردم . اما این یک فرق داشت . این باعث شد که مردم هل داده بشن و جا برای فرار بیشتر بشه . اصلا نمیدونستم داره چه اتفای می افته . اون کسایی که دنبالمون بودن اسلحه هاشون رو در آوردن . داشتن اسلحه هاشون رو مسلح میکردن . انگار آماده شلیک بودن . بازم توی این صحنه ناخودآگاه دستی که ساعت رو بهش بسته بودم گرفتم پشت سر مرینت که ...
یعنی چند ثانیه با از دست دادن تنها امیدم فاصله داشتم . گلوله برخود کرده بود به دستکش و مانع از خوردنش به سر مرینت شده بود . یه لحظه چشمام سیاهی رفت . اونقدر شوک بهم وارد شده بود که فکر کنم اگه امروز این عینک نبود کل زندگیم رو از دست دادم . من که نفهمیدم چی شد . چشمام سیاهی رفت و من بیهوش شدم ... از هیچیز خبر نداشتم . وقتی به هوش اومدم...
دیدم داخل یه گاراژ بزرگم ... همین که چشمام رو باز کردم مرینت رو دیدم . بغضم ترکید و همچین بغلش کردم و گریه کردم که داشت خفه میشد .
- مرینت : آدرین . میدونم ناراحتی . ولی بخیر گذشت . دیگه بسه .
- آدرین : ( با گریه و چشمانی پر از اشک ) مرینت ! تو تنها کسی هستی که من دارم . اگه اتفاقی برات می افتاد من چی کار میکردم ؟
- مرینت : الآن که بخیر گذشته . بیا بریم سر کارمون
- آدرین : مرینت . من نمیتونم بزارم تو توی این داستان باشی .
- مرینت : آقای محترم !!! چه بخوای چه نخوای . من . نامزدت . تنها کسی که میتونی بهش اعتماد کنی و تنها کسی که اینجا فیزیک کوانتم رو بلده هستم. فقط منم که میتونم کمکت کنم . هرچقدر هم خطر داشته باشه من نباشم یعنی تموم شدن تمام زحمات تونی . از اول تا آخر عمرش . حتی بعد از مرگش . حالا منطقت چیه ؟
- آدرین : عشق منطق داره ؟
مرینت :
همین که این حرف رو زد . من حسابی قاطی کردم . اصلا نمیدونستم چی بگم . از روی نگاهش معلوم بود که حالش بعد از ماجرای امروز خوب نیست . بهش گفتم :
- آدرین یکم بخواب . الآن برای بحث کردن زمان خوبی نیست .
- آدرین : الآن مگه میشه خوابید .
- زیگی : چرا نشه . الآن خودم میخوابونمت !
یهو آدرین افتاد زمین و خوابش گرفت . من که حسابی از ماجرای امروز جا خورده بودم . گفتم :
- زیگی ! چه خبره ؟ تو داری با آدرین چی کار میکنی ؟
بعد از یکم مکث شروع کرد به توضیح دادن ...
- زیگی : بعد از اینکه آدرین . عینک رو گذاشت روی صورتش . من به شبکه عصبی بدنش متصل شدم . خب من به ابر کامپیوتر هستم و اولین دستگاهی هستم که میتونم کار های مغز انسان رو انجام بدم .وقتی از اون کافه خارج شدین . با ماهواره های استارک دنبال تهدیدات گشتم . وقتی فهمیدم اونا دارن دنبالتون میکنن , به شبکه عصبی آدرین وصل شدم و یه کار هایی رو به بدنش گفتم انجام بده .
- مرینت : چطوری ؟
- زیگی : خب . بزار با مثال ساده بگم . وقتی دستت به یه چیز داغ نزدیک میشه , ناخود آگاه دستت رو میکشی عقب . درسته ؟
- مرینت : خب ؟
- به این کار میگن فعالیت انعکاسی بدن که توسط نخاع انجام میشه. این فعالیت هیچ ربطی به مغر نداره و هیچ کس هم نمیتونه خودش رو کنترل کنه . اون عکس العمل هایی که امروز از آدرین دیدی , کار من بود .آدرین اصلا روحشم خبر نداره که داره چه اتفاقی می افته . من بدن آدرین رو مجبور کردم که این کار ها رو انجام بده . برای حفاظت از شما . بعد از اینکه دستش رو آوردم پشت سرت تا گلوله نخوری . آدرین بیهوش شد . خوشبختانه اون موقع تونستم کنترل کل بدنش رو به دست بگیرم و بیارمتون اینجا . پس فهمیدی چطوری خوابوندمش ؟
- مرینت : یعنی آدرین کل مسیر رو بیهوش بود ؟
- زیگی : بله ! نه چیزی یادش میاد . نه از چیزی خبر داره
بعد از اون توضیحات یه سوالی ذهنم رو درگیر کرد .
- مرینت : راستی اینجا کجاست که مارو آوردی ؟
زیگی : خب منتظر بودم بپرسی . اینجا خونده قدیمی استارکه . قبل از این که با خانواده بره تو اون کلبه باکلاس و خوشگل جنگلی , اینجا زندگی میکرد ......