دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1402/05/28 14:27 · خواندن 3 دقیقه

دنیای پیچیده عشق ❤️

«پارت سیوم»

اینقدری بیکارم که میام و براتون پارت میدم 😂

مرینت وقتی داشت به سمت ماشین می‌رفت و بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکه ، یهو حس کرد که رو زمین افتاده ، کیف صورتی پولکلیش باز شده بود و وسایلاش به بیرون پرتاب شده بودند ، سرش رو بلند کرد چشماش رو بست و فقط داد زد .
-کوری یا سر به هوا ، یکم حواست رو جمع کن ، واقعا که ، اگه میدونستی.......
وقتی همینطور داد میزد ، با صدایی آشنا مواجه شد ، اون صدا متعلق به آدرین بود ، مرینت چشماش رو باز کرد با قیافه آدرین رو به رو شد ، بعد ۵ سال تونسته بود اون رو از نزدیک ببینه ، آدرین درست مثل روز اول آشنایی شون دستش رو روبه مرینت دراز کرد مرینت بدون اختیار دستش رو به سمت دست آدرین برد و با کمکش بلند شد ، مرینت همینطور کپ کرده بود که ندیده آدرین وسایلش رو جمع کرده و کیفش رو به سمتش گرفته .
وقتی آدرین رفت مرینت تازه به خودش اومده بود .
(پس از سالها با آدرین برگشتم)
آدرین : 
وقتی وارد شرکت شدم داشتم به سمت دفتر پدرم میرفتم که چیزی رو که بهم خورده بود حس کردم ، دیدم دختری با موهای بنفش و سرخابی داره همینطور داد میزنه چشماش رو ندیده بود چون بسته بود بین داد و بیداد هاش گفتم : واقعا معذرت می‌خوام میتونم کمک کنم ؟ 
و دستم رو به سمتش دراز کردم و بعد چشماش رو باز کرد ، چشماش شبیه دریا بود ، چشماش خیلی شبیه مرینت بود ، یهو صورت مرینت جلوی چشمم رو گرفت یاد چشماش افتاد چشمای این دختر من رو یاد اون میداخت ، دستم و گرفت و بلند شد ، اما خیلی تعجب کرد بود ، وسایلاش رو که از کیفش ریخته بود بیرون جمع کردم و دستش دادم و بعد رفتم به سمت دفتر .
                          روز بعد .......
مرینت آماده شد و از هتل بیرون رفت سوار ماشین شد ، ماشین حرکت کرد ، اون روز خانم بورژوا همراهش نبود ، چون اون روز ، روز اول کاری مرینت در شرکت اگرست ها بود ، اما با یه هویت جعلی.
وقتی به شرکت رسید پست در اتاق آقای اگرست ، سعی کرد هرچی کینه داره از آقای اگرست رو همونجا از یادش ببره اما حتی فکر کردن بهش هم اعذابش میداد ، وقتی در زد صدایی نشنید ، در رو باز کرد و وقتی پشت به اتاق بود داشت در رو می‌بست د رهنمون حین گفت : سلام آقای اگرست.
وقتی روش رو برگردوند با آدرین مواجه شد .
و دوباره لکنت بهش دست داد و گفت : فک....ررر...میکنم.....ش.ش...ما...باید......پسر آقای اگرست باشید ؟ 
آخرین هم با چهره ای خندان گفت : بله و شما خانم جویی هستید ، درسته ؟
مرینت خودش را جمع کرد و روی مبل نشست و گفت : بله .
بعد آدرین صدایش را صاف کرد و گفت : خب شما به عنوان طراح شخصی من انتخاب شدید ، اینجا به شرکت معمولی نیس ، شما باید بهترین طرح هاتون رو ارائه بدید برای همین از یه امتحان ساده و مراحل اولیه باید سربلند بیرون بیاید .
مرینت لحظه ای خشم جلوی چشمش را گرفت ، کیفش را روی مبل پرت کرد و با کفش های پاشنه بلندش به سمت آدرین که روی صندلی نشسته بود هجوم آورد ، انگشتش را سمت آدرین گرفت و گفت : من میدونم اینجا کجاست اما شما هم باید بدونید من کیم ، من اسکارلت جویی معروف ترین طراح مد در فرانسه هستم ، و قراره در کل جهان هم بزودی معروف بشم ، من این همه درس نخوندم کار نکردم که وقتی به موفقیت رسیدم بهم بگم از خونه اولت شروع کن ، من الان حتی از شما هم معروف ترم......نمی‌خوام معروفیتم رو به رخ بکشم اما بهتره حد خودتون رو بدونید.....آقای اگرست.
و بعد کیفش را برداشت و با شتاب از شرکت خارج شد .
آدرین که خیلی تعجب کرده بود ، وقتی مرینت رفت به خودش اومد و با خودشم گفت : اون دختر خیلی شجاعه ، یک جورایی من رو یاد مرینت میندازه .


خب اینم از این پارت ، و اینکه کامنت ها و لایک هاتون خیلی بهم انگیزه و انرژی میده . 
 

سوال : این سبک نوشتن رو دوست دارید ؟ یعنی بخشی از داستان رو از زبون راوی بشنوید یا دوست دارید مثل قبل از زبان کاراکتر ها باشه