خیمه شب باز ♀️ پارت 10
ممنون بابت حمایت هاتون🥺 بهم انرژی داد🙂❤
برید ادامه مطلب🙂
ایدن:
هودیم رو دراوردم.. زیرشم لباس تنم بود پس طبیعیه که انقدر گرمم بشه!
گوشیمو از توی جیبم در اوردم..
_لعنتی..ویروس گرفته؟!!
کارلوس _چیشده؟!
_گوشیم هنگ کرده!.. خاموش روشن میشه
کارلوس_بزنش به شارژ. گوشی من وقتی باتریش خالی میشه خل میشه
_ندارم شارژر.. آدرین میشه شارژر گوشیتو بهم بدی؟!!
آلیا_رفت توی اتاقش فک کنم!
_پووووف...
از پله ها بالا رفتم و در اتاقشو باز کردم!
_آدرین... آمم
هیچکس توی اتاق نبود. حتی برقشم روشن نبود!
_نینو آدرین رو ندیدی؟
از کی دارم میپرسم اخه!. نشسته روی مبل گیم میزنه 😑
لولوکاکر کنم رفت اتاق زیر شیروونی
_بعید میدونم...
زیادی تاریک بود.. اصلا هیچی دیده نمیشد..
از پله های کوچیک فلزی بالا رفتم و سرمو بالا گرفتم..
قسمتی از سقف با نور سفید روشن شده بود.. انگار یه نفر چراغ قوش رو برعکس گذاشته!
_آدرین؟!
لعنتی چقدر جعبه اینجاست!
بالاخره به جایی رسیدم که میتونستم ببینمش.. روی زانوهاش نشسته بود. همونطور که حدس زدم گوشیش کنارشه و چراغ قوش رو به سقف بود.
_آدرین میشه شارژرتو____
+ج_____ر
_ها؟!
+م__ر___ه
_نمیفهمم چی می.....
از شدت شوک و وحشت عقب رفتم و با افتادم چندتا جعبه پخش زمین شدم!!!
_اینا دیگه چیه؟!!!!!!!!
روی صورت و لباساش پر از خون بود!!!!!!... فقط به روبروش خیره شده بود
با وحشت به نقطه ای که آدرین خیره شده نگاه کردم!!... این... چیه!!!!!!؟؟؟
_ا. ا. این دیگه.. چ.. چیه؟؟!!!!
+جاس... پر!
صداش خیلی اروم یا بهتره بگم زمزمه وار بود.. و فقط دعا میکردم چیزی که شنیدم بخاطر صدای ارومش اشتباه باشه!!... اما نه!!!
سریع خودم رو از روی جعبه ها جمع و جور کردم.. حتی نتوجهی به وسایلای ریخته شده نکردم!! صحنه ای که مقابلم بود.. نه نه. باور کردنی نیست!
گربه پشمالویی که هرگوشه از خونه دیده میشد... درست مثل یک اسباب بازی سبک بین کلی نخ دور شکم و گردنش پیچیده شده بود!!!
نخا نازک بنظر میرسید اما اونقدر بُرَنده بود، هر جایی که پیچیده شده بود رو عمیقا تا گوشت رسونده بود!!!
_چ.. چیشده؟!!!...
+ای.. ایدن من.. من..
لازم به فکر نیست که خیلی بیشتر از من توی شکه!
کنار جعبه ای که روش افتاده بودم یه چاقوی خونی بود.. دیگ بیشتر از این فکر کردن کافیه!!!
_میریم پایین!!!!
هیچی نگفت.. توقع داشتم مقاومت کنه.. سرشو روی شونم گذاشتم و حتی خودمم نمیدونم چطور از پله هارو پایین اومدیم..
اما حالا چی؟!!
*راوی*
(7 سال قبل)
امیلی+آدرین!!! ایدن!!! داره بارون میاد لباس گرم بپوشین!!
ایدن+باشه مامان
آدرین_زود برمیگردیم!!!
دستای کوچیکش رو توی هوا تکون داد..
هردو برادر از خونه خارج شدن..بارون نرم و ارومی میبارید.. اما همچنان نسیم لرز شدیدی به تن وارد میکرد!
آدرین 5 ساله نیم بوت های زرد بارونیش رو با شتاب زیادی وارد گودال های کوچیک اب میکرد و قطرات رو به اطراف میپاشید..
ایدن+سوپر مارکت باید همین نزدیکی باشه!.. سوپرمارکت...
آدرین_اونجاست..
انتهای پارچه برادر بزرگترش رو گرفت و به فروشگاه بزرگ اون سمت خیابون اشاره کرد
ایدن+5 امتیاز برا چشمات.. دستتو بده به من میخوایم از خیابون رد شیم!
ایدن با احتیاط دست پسر بچه رو گرفت و بعد از اطمینان کامل هردو از خطوط سفید گذشتن!
در های اتومات باز شد. فضای بزرگ داخل گرم تر از بیرون بود.
هردو کلاه های بارونی رو روی شونه هاشون انداختن!
یدن_خب.. من باید این لیست رو بگیرم.. مامان گفت خوراکی هم میتونیم بگیریم!
آدرین+من میرم بستنی بردارم!!
ایدن_نه رفیق بستنی نمیشه.. میدونی که هربار میگیریم قایمش میکنن!
آدرین صورتشو مظلوم میکنه و جفت دستاش رد به نماد التماس قلاب میکنه..
ایدن_پوووووف..
آدرین_پرتغالی برمیدارم (ایدن عاشق پرتقال و هرچیزی که با پرتغال باشه هت از جمله بستنی پرتقالی)
ایدن_خیله خب.. میگم حواسم نبوده برش داشتیم
آدرین_باااشهههههه!!
+بیرون نریا!!!!
_خودم میدونم!!
_بستنیا کوشن؟!.. اوممم..
بستنی پرتقالی که فقط یکی ازش مونده بود رو پشت شیر قایم کرد
_از اینکه طعم کاکائو برداشتم ازم قدردانی میکنی!
ایدن:
خب.. همه چیزایی که توی کاغذ بود رو برداشتم!
حالا فقط مونده حسابشون کنیم!
سبد رو هل دادم و جلوی حسابداری منتظر آدرین شدم!
پس این بچه کجاست!!!!
_اخخخ!!!
چرخ یکی از سبدا محکم به پام خورد..
_و اینااا چین؟؟؟!!
آدرین از پشت سبدی که کم مونده بود از شدت پر بودن منفجر بشه بیرون اومد_خوراکی!
میدونستم نباید تو خرید بهش اعتماد کنم😑
_من چندتاشونو برمیدارم و تو هم بقیشو میری میزاری سر جاش!! "
+نه!
_چرا میذاری!
دستاشو به هم قفل کرد و برای تاکید پاشو زمین کوبید_نه! چرا باید بزارم؟!
_چون برادر بزرگترت میگه؟
+چون تو 6 سال از من زودتر بدنیا اومدی دلیل نمیشه بهم زور بگی!!
_چون اگر به حرفم گوش ندی از بازی، خوراکی، شمشیر بازی و کتاب خبری نیست؟
+بعدا به جرم زورگویی میندازمت زندان!
اخه اینهمه شیرکاکائو میخواد چیکار کنه😑 (تتو رمان های من آدرین عاشق شیرکاکائو هست😌)
از تمام چیزایی که برداشته بود یه بستنی بزرگ 4 تا کیک و 3تا شیرکاکائو موند!
بقیشم که خریدای لازم!
با کمک هم دونه دونه توی پلاستیک کردیمشون!
_کلاهتو سرت کن بارون شدیدتر شده!
+اوم.باشه
_خیله خب بیا بریم خونه
هوا خیلی سرد بود.. باید هرچه زودتر میرسیدیم خونه!
با دست چپ پلاستیکارو نگه داشتم و با دست راستم دستای کوچیک ریوما رو!
_چرا وایستادی؟
چیزی نگفت.. فقط به درخت کاج کنار پارک خیره شده بود
_اگه همینجا وایسیم هردومون سرما میخوریما!
+پیشی!
_هه؟؟
دستمو ول کرد. حتی نگاهم نکرد. رفت سمت همون درخت کاج و کنار جعبش نشست!
_اوووه بچه گربس!!..
انگار تازه بدنیا اومده بود.. خیلی کوچولو بود و موی زیادی نداشت!
_بامزست ولی باید بریم!
+اون سردشه!
_اره آدرین اما ماهم سردمونه!.. باید الان بریم!
+اما اینجوری میمیره!!
میدونم بحث باهاش بی فایدست!.. تا به چیزی که میخواد نرسه بیخیال نمیشه!
_اگه بارونیمو روش بندازم تا سرما نخوره میای بریم؟!
لبخند بزرگی صورتشو گرفت! _اره اره!!!
_خیله خب!
پلاستیکارو روی زمین گذاشتم.. بارونیم رو در اوردم و توی جعبه دوره بچه گربه پیچیدم..
_حالا بیا بریم!
+نمیشه با خودمون بیاریمش؟!
_نه اما فردا میایم و بهش غذا میدیم
+قول میدی؟!!!
_اره قول میدم!
بالاخره راضی شد.. وقتی رسیدیم خونه کلی بخاطر اینکه زیر بارون خیس شدم سرزنش شدم.. اما خب.. آدرین کل شب ازم تشکر میکرد!
_بستنی شکلاتی گرفتی که!!!
+پرتقالی نداشت!
_چجوری هیچوقت نداره؟!!
+من از کجا بدونم؟
روز بعد.. طبق قولم به همون پارک رفتیم.. بچه گربه هنوزم اونجا بود.. انگار هیچکس حتی قصد دزدیدنشم نداشت!
گربه دقیقا اندازه دوتا دست آدرین بود..همونقدر کوچیک و بامزه!
با حوله تمیزی که براش اوردیم خشکش کردیم و براش شیر ریختیم..
+چرا نمیخوره؟؟
_فکر کنم هنوز اونقدر کوچولوعه که خودش نمیتونه بخوره
+آااا.. پس چجوری بهش غذا بدیم؟!
_بیا ببریمش خونه.. مامان میدونه چیکار کنیم!
قرار بود زمانی که جون گرفت و به حدی رسید که از پس خودش بر بیاد ولش کنیم.. اما آدرین در عرض 1 هفته طوری به اون فسقلی وابسته شد که جدا کردنش غیر ممکن بود.
زودتر از انتظار توی خونمون جا باز کرد. هرچند عضو جدیدمون همیشه با من و بابا مشکل داشت!
تقصیر من نیست که هربار در رو میبندم دمش لای دره که!
بعد از اون روز هربار فروشگاه میرفتیم خبری از بستنی و خوراکیای مختلف نبود. آدرین همیشه مشتاق خریدن وسایل و اسباب بازیای جدید برای گربه محبوبش بود.
هممون فکر میکردیم ماه های اول این اشتیاق ادامه داره اما..
7 سال به همین روش گذشت!
ماه هایی که ما انتظار داشتیم تموم شدنی نبود... تا زمانی که... اصلا دیگه عضو پنجمی وجود نداشت!
با ارفاق.. یک گربه ولگرد فسقلی که جزو بهترین دوستای برادر کوچکیتره!
لایک و کامنت فراموش نشه ❤💬
منتظر پارت بعد باشید😈