new world 🌍p53

𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 · 13:14 1402/05/28

P53

 

 

 

 

مرینت پاش رفت روی چوب و شکست و آدرین متوجه شد که یکی پشته قبر مرینت ساختگی قایم شده، آدرین رفت ببینه کیه که مرینت کلاه شنلی که با خودش اورده بود رو انداخت رو سرش و فرار کرد و از قبرستون بیرون رفت 

آدرین دنبال مرینت نرفت چون خیلی ازش دور شده بود، آدرین فکر می کرد یعنی اون شخص کی بود؟ 

کی بود که داشت حرف های آدرین رو گوش می داد؟ 

تنها چیزی که آدرین از اون دختر دید موهای آبیش بود چون مرینت وقتی داشت می دویید کلاه شنل از سرش می یوفته! 

______________________________________________

آدرین ماشینش رو جلو دره خونه آلیا و نینو پارک کرد و رفت داخل 

نینو به سمت آدرین رفت و کنارش روی مبل نشست آلیا هم کناره نینو نشست و ِاما و هوگو با راشل بازی می کردن

نینو دستش رو می زاره روی شونه آدرین و بهش میگه : چی شد؟ رفتی پیشه مرینت؟ 

آدرین نفسش رو آروم بیرون داد : آره رفتم و اونجا یک دختر رو دیدم که پشت قبره مرینت نشسته بود و داشت به حرفام گوش می داد وقتی می خواستم ببینم کیه سریع فرار کرد و رفت ولی وقتی که داشت فرار می کرد فهمیدم 

موهاش آبیه موهاش درست مثله مرینت بود همونجور آبی با تار های مشکی نمی دونم چرا فکر کردم مرینت رو دیدم یه دقیقه فکر کردم مرینت هنوز زندست

آلیا که انگار یه چیزی فهمیده با تعجب به آدرین نگاه کرد ولی چیزی نگفت 

نینو تعجب آلیا رو دید و به صورت دلتنگ آدرین نگاه کرد : خودتو درگیرش نکن شاید فقط شبیه مرینت بوده ، آدرین تو نمی تونی با یاده مرینت زندگی کنی الان تقریبا 4 سال از اون موقع گذشته ولی تو هنوز ناراحتی اینو همه می دونن که مرینت دیگه ُُُُُُُُُُُُُُُُ مرده اون دیگه پیشه ما نیست! 

______________________________________________

 

مرینت به تیکی نگاه میکنه تیکی با اخم به مرینت خیره بود مرینت نفسش رو بیرون داد و بعد تیکی گفت : 

مگه نمی خواستی برگردی پیشش پس چرا نذاشتی بفهمه تو کی هستی؟ 

مرینت : نمی دونم حس می کنم هنوز براش آماده نیستم اگه آدرین دیگه منو نخواد چی 

تیکی : اینجوری فکر نکن اون هنوز دوست داره اون تنها چیزی که می خواد اینه که تو برگردی پیشش

مرینت : بر می کردم پیشش اونم خیلی زود دیگه نمی خوام زمانه بیشتری بگذره 

______________________________________________

آدرین هنوز داشت فکر می کرد که اون دختر کی بود، چرا انقدر شبیه مرینت بود چرا وقتی می خواست ببینه اون کیه فرار کرد 

چرا داشت حرفاشو گوش می داد 

آدرین الان تنها سوال ذهنش این بود که اون دختر کی بود؟ 

هوگو به طرف آدرین میره و بهش میگه : بابایی میشه بریم پارک؟ 

آدرین با لبخند و مهربونی میگه: آره 

هوگو از خوشحالی بالا و پایین می پره و به سمت خواهرش میره و بهش خبره پارک رفتنشون رو میده ِاما هم مثل هوگو خوشحال میشه 

بنظره همه ِاما و هوگو خیلی خوشگل بودن و همین باعث می شد هوگو رو خواهرش غیرتی باشه و نزاره هیچ پسری به خواهر کوچیکش نزدیک بشه هوگو چند بار به ِِِِِِِِِِِِ اما گفته کاش می شد خودم باهات ازدواج می کردم 

یک ساعت بعد آدرین ، هوگو و ِاما تو راهه رفتن به پارک بودن 

وقتی به پارک رسیدن هوگو و ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ اما رفتن که بازی کنم آدرین هم روی یک نیمکت نشست 

چند دقیقه بعد ِِِِِِِِِِِِ اما رفت به آدرین گفت آب می خوام آدرین رفت از سوپر مارکتی اون وره خیابون آب بگیره 

 

بعد از اینکه آدرین رفت مرینت رفت پیشه بچه هاش و جلوشون وایساد ( چقدر حال میده الان تموم کنم شما رو بزارم تو خماری) 

ِاما وقتی مامانشو دید تعجب کرد و خوشحال شد ولی فکر کرد که فقط شاید شبیه مامانش باشه 

هوگو هم مرینت رو دید و رفت سمتش و بهش گفت : سلام شما کی هستین؟ 

مرینت با لبخند گفت : من مامانه شما هستم هوگو و ِاما

ِاما که حالا مطمئن شده بود که مرینت واقعا مامانشه رفت و بغلش کرد و گفت : مامانی خودتی واقعا تو زنده ای 

مرینت هوگو هم بغل کرد : آره عزیزم خودمم 

که......... 

 

دوباره جای حساس تموم کردم🗿

ولی اندفعه 4000 تا شد و هزار تا از پارت قبل بیشتر شد 

این پارت بازم شرط نداره