رمان S²P¹⁴: UNKNOWN

Witch Witch Witch · 1402/05/27 15:18 · خواندن 6 دقیقه

امیدوارم از لحظه ی مردن آدرین لذت ببرید 😂 

اینکه احتمالا پارت بعدی پارت آخر رمان unknown باشه (نمی‌دونم ادامه میدم تو وب یا نه )...(مگه اینکه ... )...(آخر پستو بخونید)


سایه هایی شبح وار با سرعت پا به عمارت آگرست گذاشتند و داخل شدند 
صدای پسرانه ی آدرین بلند شد « مرینت!! ش.شما کی هستین؟»
سپس دستیاران آموزش یافته ی فیلیکس آگرستِ تقلبی با سرعت و جهش به سمت پسرِنقاب دارو پری گون رفتند ، دستمالی باشدت بر روی بینی و صورت آدرین پیچیده شد و دیدِ پسرموطلایی کم کم تار و تاریک تر شد ، سپس او بیهوش درمیان دستان دزدانِ ماهر افتاد تا با دقت اورا گونی پیچ کنند

جسم کم نوای پسر بچه برروی دوش بزرگ ترین دزد افتاد و سپس همه ی آنها همراه باهم ، در میان سایه ها مخفیانه از خانه خارج شدند

چشمانی ریز شده از پشت پرده های گرفته ی پنجره به خروج و فرار مخفیانه ی دزد ها چشم دوخته بود و کلماتی کم نوا را زیر لب زمزمه میکرد « تمام امید ، عشق و شانسِ منبرای تو !! موفق باشی »
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
نوربه آرامی مانند شمشیری تاریکیِ انبوه را شکاف میداد و مسیر خود را از میان تارو پود های گونی کرم رنگ باز میکرد 
چشمانی بسیار زیبا درون تاریکی به آرامی باز شدند و متوجه ی توقف ماشین در مکانی شدند 
درب ماشین بی صدا باز شد و یکی از دزدان از دستان پسرک قربانی گرفت و اورا بیرون کشید ، قاتل پسرک را مانند گوشت قربانی بلند کرد و بر روی زمین انداخت 
او نمی‌توانست جایی را ببیند اما دستان سفید و مرمرگونش از شدت درد و سوزش قرمز شده بودند ، یکی از نگهبان ها اورا بلند کرد و به سمت داخل ساختمان راند

میان برخورد های آدرین با دیوار و به تن نگهبان های قوی قامت ، او می‌توانست بوی تلخ قهوه و عطر مخصوص و گران قیمت فیلیکس نما را حس کند 
او با ضربات متعدد به جلو رانده میشد و پاهای بی قرارش زمین سنگی و سرد را تجربه میکردند ، آدرین پاهای لختش را بر روی تیزی های زمین می‌گذاشت و به سمت مقصد جلو می‌رفت 
در حالی که عطری مردانه و گران قیمت هر لحظه بیش از پیش بینی اش را تصرف میکرد ، صدای لاتین و مردانه ای در ذهنش زمزمه کرد « سلام جناب آگرست ، خیلی منتظر دیدنت بودم ،آدرین سزار !!!»
─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────
چندین روز قبل از بازگشت مرینت به خانه ؛

مرینت به تکه ی شکلات و مارشملویی که در فنجان شکلات‌داغش آب میشد خیره بود ، سپس نگاهش را به چشمان آبی رنگ فرد روبه رویش داد
«خب مرینت بیا امروز در مورد عشق صحبت کنیم ، نظرت در موردش چیه ؟»
مرینت با گونه هایی سرخ به لیوان شکلات‌داغش چشم دوخت و سپس مقداری از آن نوشید 
« آ..آ..آممم شاید لذت بخش و نامطمئنه؟!؟»
مرد روانکاو دستی میان موهای مسی رنگش کشید و آنها را حالت داد « خیلی آسیب زننده و خیلی نامطمئن ، اصلا چیز خوبی نیست » مرینت از صحبت های او متوجه میشد که امروز باید با نهایت توانش نظراتی برعکس عقایدش در مورد عشق بگوید ، مرد روانکاو ادامه داد « خیانت بهش چی ؟»
مرینت از شنیدن سوال مرد شوکه ماند 
او با تعجب به اطراف اتاق چنگ میزد تا راه حلی مناسب بیابد ، چشمان او از میان دستگاه های کنترل ذهن ، دروغ سنج ، خواب نما و هیپنوتیزم کننده گذشت ، تمام دستگاه های افسانه ای که مرینت تنها در فیلم ها و رمان هایش شنیده و خوانده بود ، حالا به علمی دقیق تبدیل شده بودند و منتظر دریافت پاسخ اشتباهی از مرینت بودند 
مرینت زمزمه کرد « نمی‌دونم ، شاید زیادم بد نباشه »
مرد روانکاو با لبخندی عمیق بداهه گویانه دستانش را تکان داد « برای خلق حس هایی نو ، باید از حس هایی قدیمی گذشت ، پس کاملا کار خوبیه »
و مرینت با سکوت یک ساعت تمام به سخنرانی های مرد گوش می‌سپرد ، درحالی که در عمق قلبش چیزی مدام نجوا میشد " حاضرم بمیرم اما به نایاب ترین حس دنیا خیانت نکنم "
                               ▹ · – ·𖥸 · – · ◃
آیورا به آرامی دستش را پشت شانه های مرینت کشید « می‌دونم این یکی هم برات سخت بوده ، اما باید تحمل کنی هرچقدر هم که چیزای بدی بگی »
مرینت لبخند تلخی تحویل دوستانش داد « اوهوم ، می‌دونم اما ... » بغض صدای مرینت را در خود فرو میبرد« اگه چیزی رو نگم که اونا دلشون میخواد با بدترین دستگاه ها ذهنم رو مورد شکنجه قرار میدن ، سخت ترین چیز تو دنیا برام دروغ گفتنه !! اما الان برای اینکه بتونم عقایدم رو داشته باشم مجبورم دروغ بگم !! مجبورم هرکاری که اونا میگن رو انجام بدم»
آیورا از سویی مرینت را در آغوش گرفت  « مرینت ، مرینت آروم باش !! تو گاهی لازمه از بعضی چیز ها بگذری تابتونی چیز مهم تری رو حفظ کنی !! اگه الان کاری که اون ها میگن رو نکنی ، ممکنه اونا ذهنت رو مورد شکنجه قرار بدن ، اگه کنترل ذهنت با خودت نباشه چی ؟ اون موقع حتی ممکنه خانوادت رو بکشی »
و به بغضی که هر لحظه دروجود مربنت بیشتر میشد گوش سپرد ، از طرفی دیگر آرشیدا مرینت را در آغوش گرفت « مرینت آروم باش !! مهم ترین چیز در مورد غم ، پذیرفتن اونه ، مشکلاتت رو بپذیر و براشون اشک بریز !! همون طور که برادرم لوکا همیشه می‌گفت "گاهی وقتا قهرمان های داستان ها هم شکست میخورن "»
آیورا لبخند جانانه ای زد « من به محض اینکه از اینجا آزاد شدم میرم سراغ خونه ی شما !!»
لبخندی شیطانی بر صورت آرشیدا نقش بست « مگه اینکه من بزارم !!»
سپس روبی از در وارد شد و بشقابی بلوری حاوی سه کروسان را روی میز گذاشت « بفرمایید کروسان !! چندتا از دسر ظهر اضافه مونده بود !!»
سپس صدایی مردانه داخل دالان پیچید ، سه ندیمه ی نوجوان با شنیدن صدای ارباب فیلیکس از جا برخواستند و سریع کروسان هارا در دهان شان فرو کردند

لحظاتی بعد فیلیکس سزار در درگاه پیدا شد ، او لبخندی ظریف تحویل ندیمه هایش داد « ظهر بخیر مادام های جوان !! مرینت ، موضوعی هست که باید در موردش صحبت کنیم !!»

                               ▹ · – ·𖥸 · – · ◃
مرینت به مرد بزرگسالی که در گونی پیچ خورده بود چشم دوخت ، لباس های مرد به طرز عجیبی برای مرینت آشنا بودند ، آشنایی که مرینت هرگز از دیدن او خوشحال نمیشد اما حالا ، حسی مملو از نگرانی برای او در وجود مرینت فوران میکرد 
صدای فیلیکس نما سکوت را شکست « مرینت ، ماموریت تو از همین الان شروع میشه ، ماموریت کشتن آدرین آگرست !!»
مرینت با شک به لبخند مسحور کننده ی فیلیکس نما چشم دوخت « اما اگه نتونم چی ؟»
فیلیکس‌نما با لبخند و رضایت سمت مرینت آمد و چاغویی طلایی و منبت کاری های گل مگنولیوم روی سطحش را ، در دستانش گذاشت « مطمئن شو که بتونی !!»
سپس با شاره ی دست فیلیکس گونی از روی صورت و چهره ی مرد برداشته شد و چهره ی بی رمق و کبودِ توماس اوبرت ، پدر مرینت آشکار شد 
لبخندی آتشین بر لب های فیلیکس سزار نقش بست « و الان برای تمرین !! اولین استفاده ات از این چاغو رو یاد میگیری !! پدرت رو بکش »
مرینت لبخند وحشیانه و شیطانی فیلیکس را تماشا کرد ، سپس  با رنگی پریده نگاهش را به سمت چهره ی بی رمق و کبود پدرش برد ؛
پدرش !! پدری که همیشه اورا آزار داده بود 
پدری که مدت ها مرینت را از مادرش ، خانواده ی آگرست و آدرین دور کرده بود ، پدری که مرینت از او متنفر بود ، با این حال ،چرا اینکار آنقدر برای مرینت سخت بود؟ مرینت با لرز به چشمان پدرش خیره شد ، جهان در دور سر مرینت می‌چرخید و جمله ای درعمق قلبش نجوا میشد "م.من نمیتونم اونو بکشم !!"

─────────• · · · ⌞🌻⌝ · · · •─────────

سایورانا 

بچه ها یه راه برای برگشتوندن پارت ۱۳ که وست جنجالی بود پیدا شده ..‌‌(تشکر از اونایی که اعتراض کردن )

 

ولی خب یکمی سخته و به کمک تون احتیاج دارم (هنوز مطمئن نیستم ) اگه هستید و حاضرید کمک کنید اعلام کنید ... بگید ....