«شاهراه رستگاری» ۸

AMIR AMIR AMIR · 1402/05/26 17:10 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۸

... فرشته به هر دوی آنها گفت:« آدرین. آماری.

برای پیشبرد اهدافی که برای آماری در نظر گرفته شده، به آماری قدرتی داده میشه تا در صورت لزوم، بتونه جای خودش رو با آدرین عوض کنه و کنترل بدن آدرین رو به مدت کوتاهی به خودش واگذار کنه، این توانایی به این خاطر به شما دو تا داده میشه تا آدرین بتونه مأموریت های خودش رو در قالب گربه سیاه به خوبی انجام بده...» 

آدرین با حالت اعتراض گفت:« چرا فقط برای مدت کوتاهی؟» 

فرشته توضیح داد:« به خاطر اینکه اگر این توانایی به صورت نامحدود به آماری داده بشه، ممکنه ازش سواستفاده کنه و دیگه انگیزه ای برای جبران اشتباهات پیشین خودش نداشته باشه...» 

آماری پوزخندی زد و گفت:« هه هه... از کجا مطمئنی که من به مدت کوتاهی بدن آدرین رو به خودش واگذار میکنم؟ ها؟» 

فرشته گفت:« اگر جابه‌جایی های شما بیشتر از حد معینی طول بکشه، بدن آدرین کاملاً فلج میشه و امکان حرکت رو از دست میده، و این وضعیت تا زمانی که دوباره جابه‌جا بشید ادامه خواهد داشت...»

زمانی که حرف های فرشته تمام شد، آدرین زبان باز کرد تا چیزی به او بگوید، اما نور درخشان و کورکننده دوباره تابیدن گرفت و چند لحظه بعد هر دوی آنها از خواب بیدار شدند...

 

... آماری گفت:« واو چه قدر زود صبح شد... نگاه کن آدرین هنوز حتی ساعتت زنگ نزده...» 

آدرین گفت:« لعنتی، خیلی حیف شد. میخواستم یه سوال از فرشته ات بپرسم...» 

آماری گفت:« جدی؟ چی میخواستی بپرسی؟»

آدرین گفت:« مهم نیست، بعداً میفهمی... فعلاً بلند شو و برو داخل حموم، بهتره قبل از رفتن به مدرسه دوش بگیریم.»

آماری به آهستگی بلند شد و به سمت حمام رفت، در آن را باز کرد و گفت:« واو پسر عجب حمومی توی اتاقت داری...»

سپس آماری شروع کرد به درآوردن لباس از بدن آدرین. وقتی کاملاً برهنه شد، مقابل آینه ایستاد گفت:« اوفففف آدرین عجب بدنی داری!... باید اعتراف کنم که تا حالا بدن لخت هیچ پسری رو ندیده بودم و حالا... یه دونه خوبش رو دیدم!» 

آدرین با حالتی شرمناک گفت:« میشه اینقدر به بدنم نگاه نکنی و بری دوشتو بگیری؟» 

آماری گفت:« چیشده؟ چرا نمی‌ذاری بدنتو تماشا کنم؟»

آدرین پاسخ داد:« معذبم.» 

آماری هم گفت:« باشه... ببخشید...» سپس رفت و یک دوش سریع گرفت.

سپس آماده شد و به طبقه پایین رفت. 

ناتالی پایین پله ها او را دید و گفت:« آدرین، امروز چه قدر زود بیدار شدی، برو بشین سر میز، الان صبحونه ات رو میارم.»

 

آماری بعد از صرف صبحانه، به فکر فرو رفت. میخواست کاری انجام بدهد ولی نمی‌خواست آدرین چیزی بفهمد. 

به همین خاطر وقتی محافظ آدرین، او را به مدرسه رساند، آماری ابتدا وارد مدرسه شد ولی بعد از رفتن محافظ، به صورت مخفیانه از مدرسه خارج شد و مسیر خیابانی به سمت شمال پاریس را پیش گرفت.

آدرین با نگرانی از آماری پرسید:« داری چی کار میکنی؟ باید بریم مدرسه!» 

اما آماری صراحتاً به آدرین گفت:« تو باید بری مدرسه! ولی من باید برم مادرمو ببینم...» 

 

 

« فعلاً »