Green buttons_p5
خب بعد از سالها پارت دادم
میگم چرا پستام اینقدر کم کامنت و لایک داره
این پازتم فقط بخاطر اصرار گندم گذاشتم ، فوری برید ازش تشکر کنید تو پارتای رمانش
و اینکه مهسا دسترسی نبنده
وگرنه یادم نرفته باید کامنتا زیاد می شد ،
میگم میشه قبلش یک کامنت بنویسی نظرت رو بگی ، بعد لایک رو بزنی بعد بری ادامه ؟
توروخدا
خب بس شد دیه
برو ادامه
مرینت پس از شنیدن خبر مرگ مادرش،قلبش لحظه ای از کارایستاد،فقط لحظه ای!
________________
گابریل با ترس دستش را روی قلب او گذاشت،ولی تپشی در کار نبود.ناگهان جهان برایش سیاه شد،قلبش پر از غم شد و زندگی زیبایش یکباره،تبدیل به مردابی از غم ها شد!
________________
_نمیتونم تحمل کنم.مادر،پدر و بعد خواهرم...امیلی نمیتونم تحمل کنم
+مرینت،اون ضعیفه...نمیتونه اینجا بمونه و هرمدتی شاهد یک خبر غمبار باشه!
_ادرین هم همینطوره،امیلی
امیلی با غم بغضش را قورت داد و سپس گفت:باید امروز موقع صبحانه موضوع رو بهش میگفتیم،نباید میزاشتیم بطور ناگهانی دچار شوک عصبی بشه...گابریل،فکر کنم ما نیاز به کمک داریم
________________
شارلوت شاخه گلی که در دست امیلی بود قبول کرد و سپس با لبخندی زیبا لب زد:«باعث افتخارمه که دوست دارین باشم،خانم اگرست»
خانم اگرست دخترک مو سرمه ای را به جلو هل داد و سپس گفت:«مرینت هم از این به بعد پیش تو میمونه ، شارلوت!»
شارلوت لبخند عجیبی به روی مرینت زد و سپس پشت به آنها به سمت ورودی خانه رفت.
سپس گفت:« فردا می بینمت ، مرینت!»
مرینت می توانست کینه و نفرت را در لحنش احساس کند ، ناخوداگاه نگاهش به سمت امیلی رفت تا ببیند او هم این کینه و نفرت را حس کرده یا نه
ولی انگار فقط مرینت بود که کینه و نفرت در دل شارلوت را حس می کرد