
TWO VIENS (PEACE) P2

سلام به همگی بریم سراغ پارت ۲ یکم داستان جلو بره درخواست برچسب می کنم.
یوگی دیگه داشت نامید میشد کسی برای نجات اون نیومده بود که همون لحظه یه نور از جلوی اون ظاهر شد و وقتی اون نور ناپدید شد یه نفر اونجا بود و یه لباس یقه بلند داشت که تا بالای دماغش اومده بود.
_هر دو نفرتون به من بچسبید از من فاصله نگیرید.
اژدها:باز هم همدیگه رو دیدیم لوکی.
_راستش رو بگم اصلا خوشحال نشدم بخاطر تو مجبور شدم یه گوی منطقه رو حروم کنم.
لوکی یوگی و آنتن رو برداشت و تا بالای دیوار شهر رفت و گفت:همینجا بمونید اون رو عقب نگه میدارم از جاتون تکون نخورید و با سرعت زیادی دستاش رو تکون میداد انگار داشت یه جادو انجام میداد قبل از تموم شدن جادو اون اژدها به سمت اون حمله کرد اون اژدها نفس ساعقه داشت یه پنجش رو به سمت اون گرفت و یه توپ ساعقه به سمتش پرت کرد اوکی خیلی سریع دوباره جادو کرد و یه سپر جلوی خودش درست کرد دوباره شروع کرد به اجرای اون جادو اما اون اژدها بهش فرصت نمی داد تا به خودش اومد دور خودش رو پر از ساعقه دید اون مثل یه حصار می موند اون حصار داشت کوچیک میشد یوگی به اون نگاه می کرد تنها امیدشون به اون بود اما اون نمی تونست از پسش بر بیاد که داخل یه ثانیه حصار ساعقه تبدیل به شن شد اون اژدها به اون نگاه کرد و گفت:از حالا دیگه جدی میشم.
همون لحظه چند تا ساعقه از آسمون به زمین خورد و زمین رو تکون داد با اون ساعقه ها بیشتر شهر آوار شد روی سر مردمی که در حال فرار بودن اون اژدها بالهاش رو باز کرد و شروع به پرواز کرد سایه اون همه شهر رو گرفته بود از هر جهت یه ساعقه پرتاب میشد که یکی از اونا به دیوار بر خورد کرد دیوار شهر شروع به ریختن کرد لوکی همزمان که داشت جاخالی میداد یه ورد اجرا کرد و زمین شروع به حرکت کرد و زیر دیواری که داشت می ریخت ستون شد ساعقه ها بهش فرصت نمی داد همش مجبور بود فرار کنه با یه جادو خاص همش از یه جا غیب میشد و جای دیگه ای ظاهر میشد منتظر نیروی کمکی بود شمشیر هاش رو کشید و با همون جادو خودش رو به اژدها نزدیک کرد هرچقدر که با شمشیر هاش به قسمت های نرم بدنش آسیب میزد اون ترمیم میشد سرعت ترمیم خیلی بالایی داشت و پوست خیلی سفتی داشت که باعث شد شمشیرش بشکنه بیشتر شهر با ساعقه ها با خاک یکسان شده بود و بیشتر مردم زیر آوار مونده بودن و عده کمی تونسته بودن نجات پیدا کنن یوگی و آنتن به افرادی که نجات پیدا کرده بودن نگاه می کردن اما خانوادشون رو نمی دیدن خیلی ناراحت و نگران بودن یوگی به خونیشون نگاه کرد که نابود شده بود خیلی ترسید و گریه می کرد و گفت:دوباره نه!دیگه نمی خوام خانوادم رو از دست بدم.
کشتی های هوایی رو می دیدن که داشتن نزدیک میشدن وقتی به بالای شهر رسیدن همه از کشتی هوایی پریدن پایین آسمون از تعداد زیادشون سیاه شده بود لوکی عقب رفت و یوگی و آنتن رو برداشت و فاصله گرفت همه ارتش به سمت اژدها حمله کردن و هر ثانیه یکی از اونا با ساعقه می مرد لوکی وقتی که همه اژدها رو سرگرم کرده بودن شروع به اجرای جادویی کرد که می خواست انجام بده بعد از چند ثانیه انجام اون جادو تموم شد و یه فرد تورانی اونجا ظاهر شد و گفت:چرا من رو احضار کردی؟
_می خوام جلوی اون اژدها رو بگیری.
اون فرد به سمت اژدها رفت و با حضورش توجه همه رو جلب کرد و گفت:تمومش کن لایتینینگ.
اون اژدها به اون نگاه کرد و سرش رو پایین گرفت و گفت:اما من اومدم اینجا تا...
_می دونم چرا اومدی اما ازت می خوام که تمومش کنی از اینجا برو.
همه ارتشی که اومده بودن با حال بد و بدن ضخمی روی زمین نشستن همه بالای سر همرزم های مردشون رفتن و ناراحت بودن خیلی از اونا طوری مرده بودن که قابل شناسایی نبودن یکی دستش رو از دست داده بود و یکی سرش رو اون اژدها به یوگی نگاه کرد و گفت:میرم پدر.
بعد از رفتن اون اژدها اون فرد هم ناپدید شد یوگی می خواست از اونجا پایین بده اما نمی تونست آنتن همینطور داشت به شهر نگاه می کرد اون با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کرد و فقط اونا رو داشت لوکی به اونا نگاه کرد و گفت:دنبال چی می گردید؟
یوگی:من رو ببر پایین لطفا ازت خواهش می کنم و همینطوری گریه می کرد لوکی اونا رو برداشت برو روی زمین یوگی سریع رفت به سمت خونشون و به اونجا نگاه کرد خواهرش رو دید که بالای سر مادرش داره گریه می کنه یه پای مادرش زیر آور گیر کرده بود و آنتن که خونش همونجا بود همه جا رو نگاه کرد اما کسی رو ندید لوکی دنبال اونا رفته بود و کمک کرد تا پای اون رو بیرون بکشن درد زیادی می کشید یوگی اون رو بقل کرد و همش گریه می کرد.
کشتی های هوایی بع زمین نزدیک شدن اما برای ناهموار بودن زمین فرود نیومدن لوکی به سمت کشتی های هوایی رفت که یوگی بلند شد و گفت:منم به ارتش میام.
خواهرش که این رو شنید گفت:چی میگی من خودم میرم به ارتش نیاز نیست خودت رو اذیت کنی.
لوکی رفت جلوی اون و گفت:چرا می خوای به ارتش بیای؟
_چون بابام داخل جنگ مرده می خوام داخل دنیا صلح بیارم.
لوکی بلند شد و گفت:خانم الان اعضای درمانگر میان درمانتون می کنن من بهتون رو با خودم می برم می تونی بدی و خداحافظی بگیری چند ماه دیگه می تونی ببینیشون.
یوگی رفت تا با خواهر و مادرش خداحافظی کنه و لوکی رفت سمت آنتن و گفت:پسر با من بیا عضو جادوگر ها بشو.
_همه پدربزرگ و مادربزرگش چی.
گفتن این خبر براش آسون شده بود اون هر روز خبر مرگ چند نفر رو می برد و گفت:مثل اینکه اونا مردن.
_نه اینطوری نیست..نه..نه.
اون شروع به گریه کرد فقط پدربزرگ و مادربزرگش رو داخل دنیا داشت الان احساس می کرد که تنها مونده نمی تونست قبول کنه یوگی رفت سمتش و دستش رو روی شونش گذاشت.
لوکی به سمتش رفت و گفت:خداحافظی کردی؟
_آره.
_پس بیاین.
یوگی پشت سرش راه افتاد اما آنتن تکون نمی خورد لوکی برگشت و اون رو برداشت و حرکت کرد یوگی هر چند وقت یه بار بر می گشت و دست تکون می داد اما حالا دیگه تصمیمش رو گرفته بود می خواست بره.
آنتن همینطور گریه می کرد نمی خواست باور کنه اون رو وارد کشتی هوایی کردن و به سمت پایتخت راه افتادن.
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه لطفا لایک کنید و کامنت بزارید😘