زندگی پیچیده p7(پارت پایانی)

윤제 윤제 윤제 · 1402/05/23 10:11 · خواندن 3 دقیقه

بپر ادامه دیگه😐😁👇👇

 

(از زبان نویسنده)

بعد از تمام این افکاراتی که توی ذهن آدرین میپیچید خودش را برای همه چی سرزنش می‌کرد و دوست داشت یکی اونو تیکه تیکه کنه(من اینکارو میکنم🗡)

که دید کلویی با قیافه ای ناراحت اومد توی اتاق🤨 بعد ازش پرسید(مکالمه آدرین و کلویی)

 

 

کلویی:آدرین چرا میری به ملاقات اون دختره ی احمق همش منو با این کارات ناراحت میکنی😔

 

 

 

آدرین:بع تو هیچ ربطی نداره عوضی 😒

 

 

 

کلویی:آدرین😟

 

 

 

آدرین زد توی گوشش و گفت

 

 

آدرین:دیگه نبینم این دور ورا پیدات بشه😡

 

 

(از زبان نویسنده خوشگلتون)

بعد کلویی با گریه از اتاق خارج شد و آدرین رفت توی آشپزخونه و بطری مشروب رو برداشت🍾 و خورد و خورد تا رسید به بطری آخر یه نگاهی بهش انداخت و یاد اون شب نحس افتاد و با عصبانیت بطری مشروب رو زد شکست و یکی از اون خرده شیشه ها رو دستش گرفت  و میخواست با اون رگشو بزنه که منشی وارد اتاق شد (مکالمه منشی و آدرین)

 

 

آدرین:اینجا چی میخوای

 

 

منشی:آقای اگراست شنیده شده که خانم دوپنچنگ رو به بیمارستان لندن بردن تا اونجا درمانش کنند🧐

 

 

 

آدرین:کی اجازه این کارو بهشون داده😤

 

 

 

منشی:خود پدر خانم دوپنچنگ کارهای انتقالی ایشون رو به بیمارستان لندن کردن😌

 

 

 

آدرین:(تو ذهنش:اون موقع که من شب تا صبح  کنارش بودم و اشک میریختم پدرش کجا بود که حال دخترشو بپرسه) 

 

 

 

 

۱۰ سال بعد(از زبان نویسنده)

مرینت از خونه خارج شد و داشت میرفت توی کافه که به آدرین برخورد کرد🤨(مکالمه آدرین و مرینت)

 

 

آدرین:مرینت چقدر خوشحالم که میبینمت😁

 

 

مرینت:ببخشید من شما رو میشناسم🤨

 

 

 

آدرین:مگه حافظت برنگشته🧐

 

 

 

مرینت:چرا ولی مت کسیو به اسم آدرین نمیشناسم چون خودم ازدواج کردم و ۲ تا بچه دارم😌 و الانم باید برم سر کار

 

 

 

آدرین:ولی آخه...... یعنی چی😓

 

 

 

مرینت:تو فکر میکردی بعد از اون کارت من تو رو میبخشیدم و تو رو به عنوان همسرم قبول میکردم و باهات ازدواج میکردم عجب خیالاتی داشتی😏

 

 

 

آدرین:ولی من بیشتر کنارت بودم😟

 

 

 

مرینت:تو حتا اگه سی سصد سالم بالای سرم بودی من حاضر نمی‌شدم باهات ازدواج کنم😏

 

 

 

آدرین:😟

 

 

 

مرینت:خداحافظ آقای اگراست توی زندگیتون خوشبخت باشین😏👋🏻

 

 

 

آدرین:خداحافظ خانم دوپنچنگ شماهم تو مسیر زندگیتون موفق باشین😓😔

 

 

 

بعد از اون آدرین با کلویی ازدواج کرد و مرینت و آدرین برای همیشه همدیگر را فراموش کردند

 

 

 

 

پایان

 

 

 

 

 

 

 

میدونم پایانش یکم تلخ بود ولی قراره یک رمان به اسم بالرین تنها رو بنویسم و این رمان طولانی تر از زندگی پیچیدست😁 خوب منتظر نظرهای قشنگون هستم😊 لایک فراموش نشه