
زندگی پیچیده p7(پارت پایانی)

بپر ادامه دیگه😐😁👇👇
(از زبان نویسنده)
بعد از تمام این افکاراتی که توی ذهن آدرین میپیچید خودش را برای همه چی سرزنش میکرد و دوست داشت یکی اونو تیکه تیکه کنه(من اینکارو میکنم🗡)
که دید کلویی با قیافه ای ناراحت اومد توی اتاق🤨 بعد ازش پرسید(مکالمه آدرین و کلویی)
کلویی:آدرین چرا میری به ملاقات اون دختره ی احمق همش منو با این کارات ناراحت میکنی😔
آدرین:بع تو هیچ ربطی نداره عوضی 😒
کلویی:آدرین😟
آدرین زد توی گوشش و گفت
آدرین:دیگه نبینم این دور ورا پیدات بشه😡
(از زبان نویسنده خوشگلتون)
بعد کلویی با گریه از اتاق خارج شد و آدرین رفت توی آشپزخونه و بطری مشروب رو برداشت🍾 و خورد و خورد تا رسید به بطری آخر یه نگاهی بهش انداخت و یاد اون شب نحس افتاد و با عصبانیت بطری مشروب رو زد شکست و یکی از اون خرده شیشه ها رو دستش گرفت و میخواست با اون رگشو بزنه که منشی وارد اتاق شد (مکالمه منشی و آدرین)
آدرین:اینجا چی میخوای
منشی:آقای اگراست شنیده شده که خانم دوپنچنگ رو به بیمارستان لندن بردن تا اونجا درمانش کنند🧐
آدرین:کی اجازه این کارو بهشون داده😤
منشی:خود پدر خانم دوپنچنگ کارهای انتقالی ایشون رو به بیمارستان لندن کردن😌
آدرین:(تو ذهنش:اون موقع که من شب تا صبح کنارش بودم و اشک میریختم پدرش کجا بود که حال دخترشو بپرسه)
۱۰ سال بعد(از زبان نویسنده)
مرینت از خونه خارج شد و داشت میرفت توی کافه که به آدرین برخورد کرد🤨(مکالمه آدرین و مرینت)
آدرین:مرینت چقدر خوشحالم که میبینمت😁
مرینت:ببخشید من شما رو میشناسم🤨
آدرین:مگه حافظت برنگشته🧐
مرینت:چرا ولی مت کسیو به اسم آدرین نمیشناسم چون خودم ازدواج کردم و ۲ تا بچه دارم😌 و الانم باید برم سر کار
آدرین:ولی آخه...... یعنی چی😓
مرینت:تو فکر میکردی بعد از اون کارت من تو رو میبخشیدم و تو رو به عنوان همسرم قبول میکردم و باهات ازدواج میکردم عجب خیالاتی داشتی😏
آدرین:ولی من بیشتر کنارت بودم😟
مرینت:تو حتا اگه سی سصد سالم بالای سرم بودی من حاضر نمیشدم باهات ازدواج کنم😏
آدرین:😟
مرینت:خداحافظ آقای اگراست توی زندگیتون خوشبخت باشین😏👋🏻
آدرین:خداحافظ خانم دوپنچنگ شماهم تو مسیر زندگیتون موفق باشین😓😔
بعد از اون آدرین با کلویی ازدواج کرد و مرینت و آدرین برای همیشه همدیگر را فراموش کردند
پایان
میدونم پایانش یکم تلخ بود ولی قراره یک رمان به اسم بالرین تنها رو بنویسم و این رمان طولانی تر از زندگی پیچیدست😁 خوب منتظر نظرهای قشنگون هستم😊 لایک فراموش نشه