همیشه عاشقتم (پارت ۱۰)

다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ · 1402/05/21 02:54 · خواندن 2 دقیقه

بر بخون

از زبان مری 

شروع کردیم به نگاه کردن که یکدفعه ترسیدم وای خدا کاترینا بود من: چته زهر ترک شدم الی: مری امشب حواستون خیلی جمع کن من:باشه چرا الی:چون اینا از این فیلم ها ببینن بدجور فاز میگیرن من:آها باشه که یکدفعه گوشیم زنگ خورد ادرین بود یعنی این وقته شب چی میخواست 

از زبان ادرین 

آره من بلخره اعتراف میکنم مری:الو الو ادرین چیزی شده این وقته شب زنگ زدی من: نه فقط اگه میتونی بیا سر کوچه مری:باشه بعد چند دقیقه اومد من: بیا بشین تو ماشین مری نشست مری:چیه من: بعدن میگم الان فقط باید بریم لبه صخره ها مری با تعجب :باشه راه افتادیم رسیدیم با هم رفتیم بالا صخره ها واو هوا چقدر قشنگ بود مری: خوی چی میخواستی بگی من:میدونم یهویی شد ولی من.....من....دوس...ت...د.دارم مری با خیلی تعجب نگاه میکرد منم ادامه دادم:فقط میخوام بدونم تو هم دوستم داری مری:من...من وقت لازم دارم من:باشه خوب بیا بریم تو ماشین مری: من میام خودم تو برو من:اونجوری که نمیشه مری:نه برو دیگه منم قبول کردم و رفتم نشستم 

از زبان مری

ادرین رفت یعنی دوستش دارم یا نه که یک صدا آشنا اومد نگاه کردم پشتمو هن مامان بابام بودن سابین:میبینم بزرگ شدی ولی هیچ وقت به اون نمیرسی که یهو هولم داد پایین و سیاهی متعلق شد 

از زبان ادرین 

خوشحال بودن که تونستم اعتراف کنم رفتم که دیدم سمی اینا خونه مونه و دارن خیلی بد گریه میکنن وا مگه چی شده من:اتفاقی افتاده الی با بغض و داد: اگه تو اونو تنها نمیزاشتی اون نمیمرد من: چی شده سمی با داد و بغض گفت : مارینت مارینت از پیشمون نرو من: ما...ما..ر...ن..ت ننننهههه چی شده الی ادامه داد:اون اون از کوه پرت شد پایین و مرد 

یکسال بعد 

عاحح ایکاش اینجوری اونقدر یهویی از پیشم نمی رفتی تروخدا هق....هق دوست دارم بله داستان اینجوری شد که کاترین و فیلیکس به هم رسیدن ننیو و الیا سمی و لوک ولی ادرین و مری به هم نرسیدن