«شاهراه رستگاری» ۶

AMIR AMIR AMIR · 1402/05/21 00:20 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۶

 

... آماری با لحنی تردید آمیز پرسید:« تبدیل گربه ای؟» اما به محض اینکه این کلام در دهانش منعقد شد، نوری سبز تابیدن گرفت و در چشم بر هم زدنی تغییر شکل داد.

به آهستگی جلوی آینه رفت و به ظاهر تازه خود نگاهی افکند. لباسی سراسر مشکی و البته خوش فُرم...

آماری با حیرت خطاب به آدرین گفت:« واو! پس واقعاً تو دلقک سیاه هستی!»

آدرین اما با اضطراب پاسخش را داد:« زودباش! باید بریم به دختر کفشدوزکی کمک کنیم! بجنب!...» 

آماری در حالی که به سمت در اتاق میدوید گفت:« باشه... باشه... دارم میرم...» 

ولی آدرین در سرش فریاد کشید:« نه! چرا داری میری سمت در؟! هیچکس نباید بفهمه که من گربه سیاه هستم!»

آماری ایستاد؛ دستی بر سر خود کشید و پرسید:« خب پس باید چی کار کنم؟» 

آدرین هم خیلی خونسردانه پاسخ داد:« پنجره.»

آماری آهسته آهسته به سمت پنجره رفت و از آن بیرون را نگاه کرد؛ بعد خود را با عجله عقب کشید و فریاد زد:« شوخیت گرفته آدرین؟ این که خیلی ارتفاعش زیاده ! حالا باید چه خاکی به سرم بریزم؟»

آدرین به آرامی گفت:« لازم نیست بترسی ... معجزه‌گر قدرت فرد رو به طور طبیعی افزایش میده... باید از میله استفاده کنی... » 

آماری با سردرگمی دور خود چرخی زد و پرسید:« دقیقاً منظورت از میله چیه؟» 

آدرین گفت :« پشتت.»

آماری متوجه سلاح مخصوص گربه سیاه شد که به پشتش وصل بود، آن را برداشت و گفت:« حالا باید چه طوری از این استفاده کنم؟» 

آدرین گفت:« برو لب پنجره، بعد میله رو به سمت زمین بگیر و دکمه ی روشو فشار بده، وقتی این کارو بکنی میله باز میشه و به زمین برخورد میکنه، و در نتیجه تو از زمین بلند میشی و اینطوری میتونی خودتو به سرعت به دختر کفشدوزکی برسونی...» 

آماری تمام حرف های آدرین را مو به مو اجرا کرد، از زمین بلند شد و با عجله بر لبه‌ی پشت بامی فرود آمد... و با همین شیوه خود را به محل حادثه رساند....

.... دختر کفشدوزکی مشغول مبارزه با غول آبنباتی بود. 

به محض اینکه دختر کفشدوزکی او را دید، لب به شِکوه گشود:« کجا بودی گربه سیاه؟ من داشتم دست تنها با این غول گنده میجنگیدم...» 

آماری از میله استفاده کرد و با آن شروع کرد به کتک زدن غول آبنباتی.

دختر کفشدوزکی فریاد زد:« داری چی کار میکنی؟ به نظرت اینجوری میتونی شکستش بدی؟» 

آماری دید حق با دختر کفشدوزکی است، نمیتوان با یک میله آن غول را از پا درآورد، پس خطاب به آدرین گفت:« همیشه برای شکست دشمنات چی میگفتی؟ پنجه برنده؟» با گفتن این حرف، پنجه برنده گربه سیاه فعال شد. 

آدرین با اضطراب به آماری گفت:« نه ! اون غول یه سنتی مانستره! اگه بهش پنجه برنده بزنی، از کنترل خارج میشه...» اما در این فاصله ، آماری بدون توجه به حرف های آدرین، پنجه برنده اش را به غول زد...

... سرتاسر بدن غول تَرَک خورد، و غول به طرز دیوانه‌واری شروع کرد به تخریب هر چه که اطرافش بود.

دختر کفشدوزکی با عصبانیت گفت:« تو چه مرگته گربه سیاه؟ این یه سنتی مانستره! نباید بهش پنجه برنده بزنی!‌‌... لطفاً کنار وایستا...» سپس از گردونه خوش شانسی خود استفاده کرد. و نهایتاً غول را شکست داد.

در آخر دختر کفشدوزکی به سمت آماری آمد و گفت:« لطفاً از این به بعد بیشتر حواستو جمع کن، بزن قدش...» و مشت هایشان را به هم زدند.

آماری به خانه آدرین برگشت و به طور خودکار لباسش غیر فعال شد. 

آدرین مدام به آماری می‌گفت:« امروز گند زدیم، تو نباید سرخود کاری انجام بدی، باید حواست به حرف های من باشه! اینجوری نمیشه، باید یه کاری بکنیم...»

 

|| فعلاً ||