Chosen against Ajo پارت 10

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/20 15:45 · خواندن 9 دقیقه

برید ادامه مطلب 🙂

آدرین:

 

چرا هرچی میرم نمیرسم؟؟؟؟؟

اولش.. خیلی ساده بنظر میرسید.. ولی وقتی نزدیک شدم انگارقراره تا ابد طول بکشه!!

با وجود این تخته سنگا هم بالا رفتن به شدت سخت میشد..

سربالایی هاهم خیلی زیاد بود!

نزدیک دو یا سه بار کفشام سر خوردو هرچیییی بالا رفتم دوباره برگشتم پایین..

خیلیییی حرص دربیاره!!! 

از صبحم هیچی نخوردم دلم داشت ضعف میاورد! 

سرمو که برگردوندم از سطح زمین خیلی فاصله داشتم... خیلی خیلی زیاد! 

هوا هم اونقدر سرد بود که اگر از افتادن این ارتفاع نمیمردم احتمالا همینجا یخ میزدم! 

ولی خب چاره ای جز ادامه دادن نداشتم.. 

با هزار تا زخم و زیلی برداشتن بالاخره رسیدم جایی که بتونم استراحت کنم! 

اونقدر بدبختی سر بالا اومدن کشیدم که.. نفهمیدم داره غروب میشه! 

حرف مرلین توی سرم مثل یک ورد ردوبدل میشد! "تا قبل از غروب باید برگردی" 

الان من چجووووری برگردم!!!!!!!!!!! ؟؟؟؟!!! ؟! 

این همهههههه اومدم بالااااااااا... 

البته نسبت به ارتفاع این کوه لامصب چندانم خیلی بنظر نمیاد! 

خودمو روی سنگا و خاک انداختم.. واقعا دیگه جون ندارم برگردم.. نمیتونن یک ثانیه ای بهم برسن که.. همیشه میگن کوه و دشت شبا خطرناکه... ولی چی از این خطرناک تره که جون ندارم تمام این دره هارو توی این تاریکی برم؟ 

نه چراغ قوه ای و نه اتیشی! 

خداروشکر گوشی و انتن و سیگنالی هم درکار نیست! 

اونقدر تنم درد میکرد که همونجا ول شدم ... 

با خودم گفتم_نیم ساعت استراحت کردن به جایی برنمیخوره!!! 

همون لحظه حس کردم یکی دائم پامو میکشه! 

با خودم گفتم حتما دوباره همونای دیشبن.. اگر دوباره مثل دیشب بشه ایندفعه حتما میمیرم..!!!! 

چرا طبیعت سر لج برداشته؟! .. تا من نمیرم بیخیال نمیشه!!!! 

دوباره پام کشیده شد... 

و همینطور سمت دامنه میکشوندم!!! 

درحالی که روی زمین سر میخوردم سبد از شدت سرعت و ناهمواری پاره شد.. 

جزو دسته ترسناک ترین تجربه های زندگیم شد.. فکر کنین از یه کوه بالا میرین.. اونم یه کوه خیلی خیلی خیلی بلند.. جایی که اگر پاتو اشتباه بزاری تا زمینو سقوط ازاد میری.. 

تا نصفه کوه رو بالا رفتی و به خودت میای و میبینی تمام ارتفاعی که اومدی بالا رو خیلی شیک سقوط میکنی.. 

با دردددددناااااااااک ترین حالتی که وجود داشت پخش زمین شدم! 

موندم چجوری نمردم! 

_بخدا این بار مردم!! 

+نه هنوز زنده ای.. البته بعید میدونم😂

_این چیزایی که منو میکشیدن پایین... 

مرینت_اونا رو من فرستادم! 

_چیشد؟؟.. تو فرستادی؟

مرینت_بهت گفتم قبل از غروب برگرد.. برنگشتی پس مجبور شدم از اونا برای برگردوندنت استفاده کنم.. 

_نمیشه یکم مهربون تر عمل کنی؟ 

مرینت_تقصیر من نیست نفرینی که استفاده کردم یخورده بازیگوشه! 

_نفرین؟ 

 

خودمو جمع جور کردم و نشستم... 

جلوم یک موجود خیلی بزرگ بود که 6دست بلند و کشیده داشت! 

چشماش مشخص نبود ولی دهنش که مثل پوزخند باز شده بود مشخصه! 

_شب خوابم نمیبره!!!.. اگرم ببره احتمالا تا صبح خواب بد میبینم

مرینت_خوش به حالته پس.. 

_مادربزرگت کجاست..

دور و بر معبد رو نگاه کردم.. اثری ازش نیس! 

مرینت_رفته ده...امشب احتمالا دوباره اون نفرینا به جونمون بیوفتن.. مادربزرگم میتونه حضورشون رو از فرسخ ها اون ور تر حس کنه.. رفته تا کاری کنه امشب مورد حمله قرار نگیریم

_چجوری میتونی اب رو به حرکت در بیاری.. من فقط توی فیلما دیده بودم! 

مرینت_ام.. میگم.. این فیلم.. 

_یخورده توضیح فیلم واسم سخته.. مثل یجور نمایش ضبط شده!.. ولی فکر کنم ندونی ضبط چیه.. 

مرینت_نه نمیدونم.. ولی برای جواب سوالت.. فقط کافیه که درکش کنی.. 

_چیزای دیگه هم میتونی کنترل کنی؟ 

مرینن_مادر بزرگ من "ماورایه ابه".. پس فقط قدرت کنترل اب رو داره.. 

_اها.. ماورایی های دیگه کجان.. 

مرلین_از وقتی نفرین اجو قبیله هارو تصاحب کرد.. دیگه هیچ صلحی بین قبیله هامون نمونده.. باورامون تفاوت دارن.. ولی هممون برای یک چیز تلاش میکنیم! 

_صلح؟ 

مرینت_نه.. برای زنده و پابرجا نگه داشتن قبیلمون! 

_بنظرت چرا مادربزرگت ازم خواست اینجا بمونم.. گفت تنها کسی هستم که میتونم نجاتشون بدم.. ولی.. نمیدونم..چجوری!درضمن مطمئنا توانایی اای تو توی این جادوها بیشتر از منه

مرینت_خب..تو که عضو قبیله خاصی نیستی.. پس شاید بتونی تمام عنصر های ماورا رو یاد بگیری.. اگر اینطوری بشه شاید نفرین هم برداشته بشه! 

_اره خب.. چندان غیر منطقی نیست!... بهم یاد بده! 

مرینت_هروقت رفتی سیب اوردی یاد میگیری! 

_چرا باید برم سیب بیارم؟؟؟... بالا رفتن از کوه اینقدر مهمه ؟؟؟؟؟؟ 

مرینت_درس اول!.. هیچوقت توی کارهات عجله نکن و از ظاهر قضیه قضاوت نکن! 

_اها.. اوکی کاملا متوجه شدم 

مرینت_ پس بلند شو برو بخواب که فردا بری سیب. بیاری! 

_یه چیزی بزار بخورم از صبحه هیچی نخوردم!!! 

مرینت_فکر میکنی امروز چقدر طولانی بود؟ 

_منظورت چیه؟ 

مرینت_امروز به اندازه نصف روز های دیگه بود

من_یعنی از صبح تا الان فقط.. وای خدا

مرینت_دقیقا.. اینجا به این نکته میتونم اشاره کنم که تو اصلا دلت ضفم نیاورده فقط از سر عادت حس گنشنگی کردی! 

_آم... شاید.. 

مرینت_درس دوم.. تا وقتی محتاج چیزی نیستی سمتش نرو!.. حالا میخواد غذا باشه.. میخواد خواب باشه.. یا هرچیز دیگه ای! 

_ولی جدا گشنمه ها!!

 

مرینت_برو بخور خب😂.. میخواستم درستو یاد بگیری! 

_اها نیت پشت نقاب بود گرفتم ممنون! 

وقتی که اون کوه رو با سختی بالا رفتم انگار پاهام مقاوم تر شده بود.. 

چون دیگه بالا پایین رفتن از این پله های سنگی که با فاصله زیادی از هم چیده شدن خستم نمیکرد!! 

پس برای بالا بردن استقامتم میخوان که برم بالا.. و هر وقت اماده بشم میتونم از قله کوه سیب بچینم.. هوشمندانست! 

توی ده بازم مراسم بود.. نمیدونم چرا هرشب جشن میگیرن! 

 

مایک_هی پسر .. حالت چطوره! 

_سلام.. خوبم..فقط دستم شکسته و به اندازه کل زندگیم خستم 

مایک_امروز یکی از زنای قبیله با بزرگترین شکارچیمون اهد پیوند می‌بنده!! 

_چقدر خوب!..

مایک_.میخوای بیای؟ 

_فکر کنم بخوام

هرچند ترجیح میدادم برای روز خسته کننده فردام استراحت کنم اما دیدن نحوه ازدواج اجدادم بد بنظر نمی‌رسید 

توی یکی از خونه ها رفتیم که به اندازه نصف قبیله جا بود! بیشتر شبیه یک چادر بزرگ سیرک بود تا یک خونه.. دورتادورش رو با پوست حیوونا که با ظرافت تمام دوخته شدن پوشوندن! 

داخل چادر پراز گلبرگ، و تزئین جالبی استفاده شده.. 

رییس قبیله با همون دوتا پیرمرد رو مخ روبروی جمعیت کوچیک نشستن.. 

مرینت و مایک هم توی جایگاه خودشون.. بقیه هم حکم مهمان رو داشتن.. از جمله خودم

یجورایی کرک و پرم ریخت وقتی عروس و دوماد رو دیدم😅

اقای دوماد گرامی که هیکلش میتونه کل این جارو بگیره، خییلی زیاد باشه 31سالشه و عروس بانو نزدیک 50سال سن داشت!!!!!! 

لباساش اگر اشتباه نکنم از پوست اهو سفید بود.. البته من تاحالا ندیدم خودشون گفتن لباس عروس رو از این درست میکنن.. 

مراسم که شروع شد روی سر هردوشون گچ ریختن و نخ ابریشم رو بین دست هردوشون پیچیدن! 

رسم و رسوم اینجا با ما خیلی فرق میکنه!!! 

هروقت اسم اهد پیوند میومد یاد مرینت میوفتادم.. نه تنها اون بلکه همه زنایی که بخاطر قید و شرطا مجبورن بمیرن و به زندگیشون خاتمه بدن! 

درحالی که ابریشم بین دستاشون بود مادربزرگ با عصاش روی گِل چیزایی مینوشت! 

مایک اومد کنار من نشست.. 

+با هزار تا زور مجبورشون کردم اینجا بشینم! 

_دارن چیکار میکنن؟ 

مایک_ابریشم رو برای خوشبختیشون پیچیدن.. مادربزرگ هم اهد پیوندشون رو تایید کرده حالا هم سرنوشت هاشون رو داره به هم گره میزنه! 

_یعنی چی که گره میزنه؟ 

مایک_یعنی تا زمان مرگشون باید کنار هم باشن و مشکلات هم رو به دوش بکشن.. با تمام سختیاش! 

_اره خب حتی اگرم این کارو نکنه بازم اونا باید باهم زندگی کنن دیگه نه؟ 

مایک_معلومه.. ولی شاید بعضی وقتا توی مشکلات پاپس بکشیم.. همه دهکده ها برای سر قبیلشون احترام قائلن شاید بخاطر همینه که مادربزرگم اینکارو میکنه.. 

_حتما مادربزرگت فرد خیلی بزرگواری هستش! 

مایک_معلومه.. میدونی اون بهترین کس برای این قبیلست.. قبل از اینکه هرکدوم از ما بدنیا بیایم اون همراه باچند سر قبیله دیگه تمدن و قانون هامون رو ساختن.. دهکده ساختن و روش زندگی رو بهمون یاد دادن.. با قدرتایی که دارن ازمون محافظت میکنن و اونو نسل به نسل گسترش میدن! 

_خب.. اگر این سرقبیله ها از همه قوی ترن پس چرا خودشون نفرین رو از بین نمیبرن؟ 

مایک_اونش برای ماهم رازه..ولی خب این حقیقت رو نمیشه پنهان کرد که صلح بین قبیله ها زیر پا له شده!.. اونقدر بینمون فاصلست که نباید حتی اسمشون رو بیاریم! 

_میدونی توی اینده هم همینجوریه.. ما قبیله هامون اونقدرررر بزرگ و پر جمعیت هستن که نمیتونی فکرشو بکنی!بهشون میگیم کشور.. و هر کشور از شهرای مختلفی تشکیل میشه و معمولا برای چیزایی که داریم و نداریم مردم کشته میشن..مثل یک جنگ بزرگ میشه

مایک_حقیقتش نصف حرفاتو نفهمیدم ولی بنظرم آینده جالبه 

_نمیدونم.. شاید هست! 

مایک_ولی بنظرم این درست نیست که زندگیمونو دست زمان میدیم!.. خودمونیم که تعیین میکنیم زندگیمون خوب باشه یا بد! 

_کاملا موافقم.. میدونی بقول مادربزرگت هیچ اتفاقی به دلیل و بی جهت نمیوفته! 

مایک_اره.. همه چیز قشنگن.. این زیبایی های اطرافمون همشون ظاهر دنیامون رو میسازه.. 

_اینا همه ظاهرن.. فقط خودمون میتونیم باطنش رو قشنگ کنیم! 

مایک_دقیقا!.. اهد پیوند اول تموم شد! 

هردو از جایگاهشون بلند شدن.. ابریشم رو از دستاشون برداشتن.. اون زن میدونست قانون های همسر کوچیکتر از خودش اونقدر سختن که تمام زندگیش رو محدود میکنه.. در عین حال بازم لبخند میزد!!

یه حس خوبی بهم دست داد.

چندتا اهد پیوند پشت سر هم انجام شد..

وقتی مردم میخواستن از جاشون بلند بشن رییس بلند شد و با عجله گفت_یه لحظه بشینین بشینین..

مایک_هوم؟.. مگه تموم نشد؟

رییس_قبل اینکه برین.. حالا که دور هم جمع شدیم و امشب هم شب خیلی خوبی برای همه بود میخوام یه اطلاعیه بزرگ بهتون بدم.. مادرم تصمیم گرفت که این پسر عضو رسمی قبیله بشه!

_بعد اونوقت این یعنی چی؟

رییس_یعنی تو هم مثل بقیه عضو این قبیله میشی!!

رسما مخم هنگ کرد.. مگه قبلا عضو نشده بودم؟ 😅

مادربزرگ بازم اون لبخند سابق رو زد.. چهرش یجور ارامش به ادم میده!

مایک_برو اونجا وایسا!

همینکار رو کردم.. با دستای چروکیدش گل معطری رو برداشت و با انگشتش رو پیشونیم کشید.. اره.. حالا رسما عوض قبیلشون شدم!

یجورایی فکر کردن به اینکه به هیچ جا توی این زمان تعلق ندارم ازارم میداد..

ولی خب.. حالا خونه دارم! یه خونه توی قرن ها قبل از متولد شدنم

مرینت_تبریک میگم!

_ممنو....

ولی نشد حرفمو ادامه بدم.. دوباره داشت همون اتفاق میوفتاد؟.. نه ایندفعه فرق داشت.. زمین لرزست؟

نه با زمین لرزه خیلی فرق داره!

مرینت_داره شروع...میشه!

 

 

 

 

 لایک و کامنت فراموش نشه♥️💬

امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه 🙂♥️