Green buttons_p4

yasamin yasamin yasamin · 1402/05/19 18:54 · خواندن 2 دقیقه

«شاید اگر بخشش برایش معنا داشت،داستان ما هرگز خلق نمی شد!»

 

مرینت دستش را روی در گذاشت،ادرین هم از ان طرف در دستش را روی در گذاشته بود و به زمین چشم دوخته بود . ادرین اهی کشید و سپس با غصه اخرین جمله اش را بر زبان اورد:بهرحال،ما هم رو نمی شناسیم.
مرینت ارام دستش را از روی در برداشت و سرش را به سمت دیگر برد.
صدای قدم های پسربچه ای که دور می شد در عمارتی که سکوت درش حکم فرما بود پیچید و باعث برهم خوردن سکوت دلنشین شد.
مرینت با چشمانی که پر از اشک بودند به ترک های دیوار خیره شد،سکوت باعث شد قطره ای اشک از چشمان او بر زمین بریزد.
___________________
ادرین دستش را سمت نینو برد و اورا بلند کرد و در اغوش گرفت.
+نینو،تو تنها دوست من هستی
ولی حرفی از نینو شنیده نشد،فقط ادرین اورا بیشتر به خود فشرد.ادرین درحالی که سعی داشت بغض در گلویش را قورت دهد لب زد:من...من...نمیدونم چرا...چرا....باید مخفی بمونم.....ولی این....خیلی بده....تو تنها کسی هستی.....که....که....میتونم باهات حرف بزنم،نینو
او نینو را در کنار پنجره رها کرد و اشک ریزان از اتاقش خارج شد،ولی عروسک با بی احساسی محض به در بسته شده خیره بود
___________________

نسیم ملایمی می وزید،کشتی مسافرتی MNS  از دریای پر تلاطم عبور می کرد.نسیم موهای مشکی فردی را به بازی گرفته بود،دختری که در جلوی کشتی ایستاده بود و دریای زیبا را مشاهده می کرد.
ولی ناگهان موهای زیبایش اسیر شد و کششی به اش وارد شد.دختر از شدت درد جیغی کشید.نمی دانست ان فرد کیست و چرا این کار را انجام می دهد،ولی در ان حال تنها فکری که به ذهنش می رسید این بود:«او یک دیوانه است!»
«ولم کن...چیکارم داری عوضی!»
صدای خش دار فردی به گوشش رسید:«هیچی،باهات کاری ندارم،فقط به قصد جونت اومدم...»
و چاقو جیبی اش را نزدیک گردن دخترک برد.
دخترک این صدا را می شناخت،اشنا بود...بسیار اشنا!
و در همین افکار با صدایی که به سختی شنیده می شد لب زد:فیلیکس!!

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه واسه بعدی میخوام این پارت کامنتاش به ۲۰ برسن 

مرسی که وقت گذاشتید و خوندید

راستی،حتما یک سر به رمان مادمازل دوپن هم بزنید چون میبینم کسی سراغش نمیره

خب بازم ممنون