Chosen against Ajo پارت 9

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/19 15:00 · خواندن 10 دقیقه

برید ادامه مطلب🙂

مرینترین: 

 

 

پلکای سنگینم داشتن حضور نور رو احساس میکردن.. قلبم درد میکرد!!

یادم نمیاد چه اتفاقایی افتاده.. اما تا اونجاییش هم که یادم میاد... دلم میخواد همش یه خواب باشه!!

چشمامو باز کردم.. اولش نتونستم تشخیص بدم کجام.. الان میدونم،توی همون خونه مخروطی کوچیک چوبی خودم بودم.. 

نه.. اگر خواب بود تا الان بیدار شده بودم..اومدنم به هزار سال گذشته خواب و رویا نیست!! 

نمیدونم چرا نمیخوام قبولش کنم.. 

ممایکو مرینت و یک چند نفر دیگه که نمیشناختمشون بالای سرم بودن و چیزایی میگفتن که متوجهش نمیشدم.. 

با درد شدیدی توی قفسه سینم سعی کردم بشینم.. 

مرینت_بلند نشو بلند نشو!!! 

_چیشد؟

هودیم تنم نبود.. بجاش قفسه سینم با چیزایی مثل برگ باندپیچی شده بود! خیلی درد داشتم! 

مایک_پسر تبریک! 

_تبریک به چه عنوان؟ 

مایک_چرا؟. از مرگ برگشتی! 

_دیشب.. چه اتفاقی افتاد؟؟ 

مرینت_کارت یک حماقت محض بود میتونست هر بلایی سرت بیاد!.. ولی.. تحسینت میکنم.. جون یک انسان رو نجات دادی 

_راستش.. اصن یادم نیست که.. 

مایک _در همین حد بگم که کارت محشر بود تا رسیدن بقیه مردای قبیله تونستی زنده بمونی! 

پاشد و از خونه رفت بیرون.. 

مرینت_بهتره یه مدت از جات بلند نشی.. قلبت هنوز نمیتونه اون مقدار نفرین رو تحمل کنه! 

_میشه دقیق بگی چه اتفاقی افتاد؟.. اونجایی که اون دختر کوچولو رو اروم کردم یادمه. وازونجا به بعدش به کل فراموش کردم! 

مرینت_همونطور که خودت فهمیدی اون سیاهیا با ترس ما رشد و تغذیه میکنن.. هرچی بیشتر بترسی راحت تر میتونن بهت تسلط پیدا کنن.. تو اون نفرین هارو نابود نکردی.. اینجوری بگم.. سعی کردی اون دخترو اروم کنی تا به ترسش غلبه کنه و نفرین هانابود بشن.. ولی درواقع داشتی تمام ترس اون دختر رو همراه اون نفرین ها جذب خودت میکردی.. برای همین بدنت ضعیف میشد و قوت خودش رو از دست میداد.. 

 

من_یعنی تمام اون چیزایی که دورمون بودن.. 

مرینت_الان توی بدنت هستن.. خیلی کم پیش میاد وقتی نفرین جذبت بشه زنده بمونی.. اونقدر دلت باید پاک باشه که وقتی این سطح زیاد از نفرت و خشم یک نفرین توی ذهنته بتونی به خودت برگردی.. حالا میفهمم چرا مادربزرگ میخواد تو یک ماورا باشی 

 

من_یعنی درواقع مثل یک مغناطیس همشونو جذب خودم کردم... 

مرینت_مغناطیس؟!... 

من_بیخیالش..خب اگر بدنم طاقت اینو نداشت که تحملشون کنه چی؟ 

مرینت_راستش بدن کلمه اشتباهیه.. بیشتر به قلب ادم ربط داره تا جسم.. ولی اگر طاقت نیاری.. تو هم یکی از همونا میشی 

یاد قیافه وحشتناکشون افتادم.. خیلی حس بدی دارم.. 

_چرا اینقدر بدنم ضعف داره؟ 

مرینت_بیش از توانت نفرین جذب کردی.. بی شک روت تاثییر میزاره.. 

به زبون ساده بگم.. وقتی برای اون دختر داستان میگفتم و ارومش میکردم.. تمام احساس خوب خودم رو به اون دختر منتقل میکردم و وحشتی که خودش داشت جذب من میشد! 

اون نفرین ها هم با استفاده از ترسی که توی تن ادمه میتونن بهشون تسلط بشن! 

منم که تمام وحشت های اون فسقلی رو جذب خودم کرده بودم انگار برای اون نفرین ها یه طعمه چرب و چیلی شدم.. 

ولی به طرز معجزه اوری بدنم تونسته قدرت همه اونارو تحمل کنه.. اوه اره .. بدن کلمه درستی نیست... 

مرینت کمکم کرد تا از اونجا بیام بیرون.. نمیتونستم لباس تنم کنم.. بدنم مثل ذغال رو اتیش میسوخت.. 

مردم بیرون داشتن قبیله رو مرتب میکردن.. همه چیز بهم ریخته بود.. مشعل ها افتادن.. بیشتر محصولات مردم خراب شدن.. تنها چیزایی که سالم موندن همین خونه های چوبی بود! 

_چرا فقط این خونه های چوبیه که سالم مونده..؟ 

مرینت_نفرین ها نمیتونن به چوب نفوذ کنن.. براشون مثل تله مرگه! 

یه لحظه یاد دیشب افتادم.. قبل از اینکه از ده برم بیرون مرلین یه حفاظ ساخت.. فکر کنم این یکی از هر بخشیش غیر منطقی تر بنظر میرسید! 

_چطور اون کارو کردی؟ 

مرینت_چیکار؟ 

_اون اتفاقی که دیشب افتاد.. یعنی.. اون حفاظی که با اب ساختی! 

مرینت_بهش میگن قدرت ماوراطبیعی..مادربزرگم بهمون اموزش میده.. برای اینکه از مردممون دفاع کنیم..همونطور که قبلا گفتم قدرت ماوریان فقط به پاک دل ترین ادما واگذار میشه! این کاریه که ماوریان میکنن

_مادربزرگت میخواست این چیزا رو بهم یاد بده؟ 

مرینت_اره خب.. میدونی اولش یخورده برام عجیب بود که میخواد بهت یاد بده.. چون بنظرم درست نبود یه غریبه این چیزارو یاد بگیره.. ولی با کار دیشبت فهمیدم چرا انتخابت کرده.. خوشحالم نزاشت اون روز بمیری! 

_فکر کنم خودمم خوشحالم که نمردم! 

مرینت_یه سوال بپرسم؟

_اره بپرس

مرینت_ازینکه به گذشته اومدی ناراحتی؟ 

یجورایی جواب دادن واسم سخته.. چون خودمم مطمئن نیستم. 

_راستش.. دروغ نگم هنوز باور نمیکنم که الان اینجام.. خیلی غیر قابل باوره..اما دلم برای خیلی چیزا تنگ شده.. اینجا.. من فقط یک غریبم.. 

مرینت_اره خب.. حق داری.. هزار سال هم کم نیست..اما.. تو غریبه نیستی عضوی از مایی

من_درسته.. توچی؟ 

مرینت_من که به اینده سفر نکردم.. 

_اره خب.. منظورم ناراحت نیستی که یکی مثل من وارد جمعتون شده؟ 

مرینت_معلومه که نه...با طرز لباسای عجیب هزار سال اینده هم اشنا شدم! واینکه چقدر.. دنیای شما از ما جلوتره!.. البته هنوزم میگم شما خیلی عجیبین

_چندانم جلوتر نیس.. اگر بخوای به درک و چیزای خارق العاده نگاه کنی شما خیلی پیشرفته ترین! 

مرینت_الان که حالت بهتره برو پیش مادربزرگم... 

_درست میگی .. باشه ممنون

میخواستم لباسم رو بپوشم اما.. هودیم کاملا سوراخ شده بود.. جای شکرش باقیه سویشرت نازک کرمی رو به همراه بافت قهوه ای کمرنگم داشتم

دوباره اون پله های نفس گیر رو طی کردم.. 

تا رسیدم بالا دیدم جلوی ورودی غار ایستاده.. فکر کنم نیازی نیست که بگم بازم روی صورتش همون لبخند بود.. 

تا رسیدم با همون صدای نفس نفس زنان گفتم_سلام.. 

سرشو تکون داد و رفت پایین.. 

_مگه نمیریم تو غار؟.. من همین الان اومدم..

اصن توجهی نکرد 

_خیلی واجب... ولش کن اصن! 

سریع رفتم پایین تا خودمو بهش برسونم.. وقتی رسیدیم با عصاش به پشتم زد که باهاش برم... از دهکده رد شدیم.. داشت میبردم سمت همون منطقه ممنوع.. 

_آمم.. فکر میکردم نباید اینجا بیایم.. 

ولی همچنان به راهش ادامه داد و منم چاره ای جز اینکه دنبالش کنم نداشتم.. 

روبروی همون درختای بلند ایستادیم.. اونقدر بلند و پرپشت بودن که هیچ نوری ازش ردوبدل نمیشد.. تاریکی درونش مرز مشخصی بین این سمت و اون سمت جنگل درست کرد! 

پیرزن_اینجا جنگل ممنوعه ست.. 

حرف زد!!!..ولی مرینت میگفت با هرکسی حرف نمیزنه.. 

من_آ.. آ.. اره مرینت و مایک بهم گفتن نباید اینجا بیام.. 

_وضعیت مارو که دیدی.. هرشب با همین وضع روبرو هستیم.. میتونم برت گردونم به زمان خودت.. 

جملات آخرش رو.. اصلا باور نمیکردم.. یعنی میشه؟؟ برمیگردم خونه؟؟؟!!!! 

از هیجان توی خودم نمیگنجیدم!! 

.. خدایا این معجزست! 

_اره میتونم برت گردونم خونت.. ولی ما اینجا برای زنده موندن بهت نیاز داریم.. اگر بگم. تو تنها کسی هستی که میتونی مارو از شر تمام این نفرین ها نجات بدی.. بازم میری؟ 

یخورده از هیجانم کمتر شده... الان بیشتر حسی مثل عذاب وجدان دارم!! 

_نمیخوام برامون دلسوزی کنی.. میخوام تصمیمتو بدونم.. هر تصمیمی که بگیری بهش احترام میزارم.. اگر بگی میخوای خونه برگردی همین الان برت میگردونم.. 

نمیدونم چی بگم.. واقعا لازم داشتم بهش فکر کنم... 

یعنی اینقدر براش مهم بود که برای گفتنش شخصا باهام صحبت کرد.. چی بگم... اگر اینجا بمونم.. میتونم جون یک قبیله بی گناه رو نجات بدم.. و اگر برگردم.. اگر برگردم.. فقط واسه خودم احتمالا خوب میشه! اونا به هرحال توی زمان من چیزی بجز فسیل های زیر خاک نیستن.. درواقع اینطور فکر کردن بهش جالب نیست

_خب.. من.. نمیدونم! 

+سعی کن تصمیمی بگیری که ازش پشیمون نشی.. اگر پیش ما بمونی.. راه برگشتی نیست.. 

من_اگر بمونم.. راه برگشتی ندارم.. و اگر برم..

+اگر بری.. طبق کتابای تاریخ شما.. ماهم قبیله هامون رو از دست میدیم.. یا اونجور که شما بهش میگین منقرض میشیم! 

_من.. من... 

نگاهم سمت دهکده چرخید.. صحنه وحشتناکی بود.. اما در عین حال.. خیلی قشنگه! 

نمیتونم بخاطر خواسته های خودم.. بزارم بمیرن! 

حالا هر چند هزار سال که میخواد باشه!..

_. میمونم.. برنمیگردم.. 

لبخند زد.. انگار از اولش هم میدونست همچین جوابی میدم.. 

حس سربلندی که داشت رو با تمام وجودم حس کردم.. 

نمیدونم خوشحالم یا ناراحت.. باید افتخار کنم یانه؟ 

دارم خودمو برای اینکه کارم درسته قانع میکنم! 

دستشو روی شونم گذاشت.. 

_کارم درست بود؟ 

+دلت چی میگه؟ 

_دلم میگه گشنشه!! 

چرا اینو گفتم خدایی؟ 😂

واقعاااااا نمیدونم چرا با من اینکارارو میکنه.. ولی دوباره رفتیم روی همون تپه مسخره با اون همه پلش!!!!!!! 

وقتی با هزار نفس نفس زدن رسیدیم بالا.. قبل از اینکه حرفمو ادامه بدم.. یه سوال.. چرا این پیرزن با این سن و سالش اینقدر راحت از پله ها بالا پایین میره اخه؟؟؟؟؟؟ 

_عه توهم اینجایی؟ 

پشتمو. نگاه کردم_مرینت اینجا چیکار میکنی؟ 

مرینت_فکر کردی فقط خودتی که باید بیای اینجا!؟ 

من_ اها راست میگی توهم اموزش میبینی.. خب قراره چیکار کنم میخواین ازون حرکتای خفنی که دیشب زدی یادم بدین؟ 

مرینت_نه.. شما فعلا میری از بالای اون صخره سیب میچینی! 

_این جزو اموزشه؟ 

مرینت_معلومه که هست! 

_سیب چیدن که چیزی نیست سه سوته تمومش میکنم

مرینت_خواهیم دید.. 

_حالا این صخره ای که میگی کو؟ 

با دستش به بالا اشاره کرد. 

دهنم تا کف زمین افتاد.. 

_اییین الان صخرست؟؟؟؟؟... این که اندازه کوه فوجی ارتفاع داره!!!!!!!. چقدرم دوره!!!!!! 

مرینت_مگه نگفتی سه سوته تمومش میکنی؟.. 

_حالا این درخت سیبی که میگین دقیقا کجای این کوه بلند قامت میباشد؟؟ 

مرینت_روی قله. 

من_برم از روی قله این کوه سیب بیارم!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟ اخه چه کاریه همین پایین درخت سیبه که!!! 

مرینت_مهم اماده سازیته و اضافه کنم تا وقتی این سبد رو پر از سیب نکنی مرحله بعد نمیری.. 

به مادربزرگ نگاه کردم_جدا باید این کارو بکنم؟؟؟ 

با عصاش روی زمین نوشت_قبل از طلوع افتاب حرکت میکنی و باید تا قبل از غروب برگردی! 

من_چجوری توی چندساعتی که خورشید میره تا قله این کوه برم و برگردم؟؟؟؟

اگر لاقل خورشید درست حسابی داشتن مشکلی نبود! 

مرینت_ایناش مشکل خودته!

_ینی چی اخه؟؟؟... یه اموزشی خب یه فنی...

مرینت _ببین پسرجون به نفعته الان راه بیوفتی خورشید تا چند ساعت دیگه غروب میکنه نصف راهو نرفته باید برگردی.. 

من_نامردیه، من اینده خودمو زیر پا له کردم برم سیب بچینم؟ وجدانن؟ 😶😑

سبدو انداختم پشتم.. تا اومدم راهی بشم..

مرینت_واستا بارو بندیلت یادت شد

الان گفتم با خودم یه خوراکی چیزی میده دست من بدبخت..

نه تنها چیزی دست ما نداد چهارتا تخته سنگم توی سبد گذاشت.

_اینا دیگه براچی؟

مرینت_فکر کردی همینجوری میتونی بری؟

_خدا بهم رحم کنه!

 

 

 

 

 

 

 

خب امید وارم خوشتون ااومده باشه🙂

لایک و کامنت فراموش نشه ❤💬

 

 

 

 

 

 

 

ببه این سوال هم جواب بدید🙂..... برا خودم.. شکر، قند، عسل و هر چیز شیرین دیگر😐