زندگی ناخواسته پارت سوم
امیدوارم تا اینجای رمان رو دوست داشته باشین🍁💗
در خونه رو باز کردم که دیدم یه برگه لای در افتاده . اروم بازش کردم . تقدیم به ادرین . فعلا ولش کردم و در زدم. مامان در رو باز کرد سلام ارومی دادم و در خونه رو بستم .
مامانم هم سلام ارومی در جواب من داد.
وارد اتاقم شدم و کیفم رو کنار اتاق گذاشتم . لباس هام رو عوض کردم و رفتم سر میز شام. مرینت راست میگه همیشه ادم یه همدل می خواد . برادر یا خواهر بزرگ یا کوچیک داشتن خیلی خوبه.. ولی نباید بهش بگم که قبول کردم حرفاشو.
زیاد میلی به غذا خوردن نداشتم ولی چون مامانم زحمت کشیده بود یکمی از غذا رو خوردم .
_ مامان من میرم بخوابم.
مامان: شب بخیر عزیزم.
وارد اتاق شدم و در اتاق رو اروم بستم رو تختم دراز کشیدم. دینگ دینگ دینگ دینگ.
نگاهی به گوشیم کردم. اسمشو مرینت سیو کرده بودم. رد تماسش کردم و گرفتم بخوابم ..🛌
***************
مامان : ادرین عزیزم .
با صدای خوابالود چشمام رو مالیدم .
_ بله مامان
مامان: می خواستم امروز زودتر بیدار شی تا به درسای عقب موندت برسی عزیزم.
_ چشم مامان
بلند شدم و نشستم .رفتم تو اشپز خانه و یکم دست و صورتم رو شستم. کتابمو از حال جمع کردم و رفتم تو اتاق پشت میزم نشستم. جامدادی سبز رنگمو بردارشتم و مداد سیاهی از توش در اوردم. نشستم به نوشتن تکالیف زبانم . خوب از صفحه ۴۱ورک بوک شروع می کنم. سوال Find and circle o k and ck.
شروع کردم به خط کشیدن دور این حرف ها. و به این ترتیب تموم تکالیف رو تا ساعت دو و نیم ظهر تموم کردم.
مامان: ادرین بیا ناهار حاظره.
_ اومدم مامان.
بلند شدم از پای میز و با قدم های اروم نشستم روی صندلی و ناهارمو نیم ساعته خوردم. من همبشه خوردن رو طول میدم🍜
از سر میز بلند شدم و رفتم یکمی بخوابم. رو تختم تکون می خوردم و مرتب جایی که دراز کشیده بودم رو عوض می کردم . از خوابیدن خسته شدم. رفتم تو پارک یکم قدم بزنم🚶♂️. هوای ظهر و افتابی بود. بد موقع انتخاب کردم . ولی اخرش چند دوری رو باید تو پارک می زدم. به فکرم رسید که بدوم تا سرعتم هم بهتر بشه.🏃♂️
کل پارک رو دو دور زدم . وقتی به نفس نفس افتادم دست هام رو روی زانو هام گذاشتم تا نفسم برگرده.
یه نفس عمیق کشیدم و روی یکی از صندلی های پارک برای چند دقیقه نشستم.. اومدم برگه اب که دیروز دیدم رو باز کنم که دیدم ساعت شیش ظهره دیگه باید میرفتم. رفتم خونه و وسایلمو جمع کردمو رفتم پیش به سوی زبانسرا . حس
جالبی دارم. یعنی چه اتفاقی می افته.؟🤷♀️
وارد کلاس شدم . تنها بودم ...
*****************
بچه ها کی حاظره اینا بیرون بمونن دستا بالا.
_ من . یه نظریه دارم
معلم: بگو؟
_ اینا نمیشه همیشه بیرون باشن.
معلم: چطوره بفرستیم پیش اقای بورژوا.
_ اره ... اره
مرینت: حتما عالی میشه من چیزی جعلی بلدم و شاهد خوبیم هستم.
_ منم هستم.
نینو: منم هستم .
معلم: بچه ها فقط پنج دقیقه مونده . وسایلتون رو جمع کنین.
میتونین برین.
مرینت: ببخشید امتحان دوشنبه هست.
معلم : نمیدونم .. فقط میدونم ۱۵ اوت هست.
مرینت:ممنون.
_ بچه ها کیم رفته بستنی خریده پاینه.🍦
معلم: برین بیارینش مگه قرار نشد جایی نرن.
_ من میرم بیارمشون.
مرینت: گود🖐
کیم رو گرفتیم و اوردیمش بالا... و معلمم براش یه مفنی گذاشت😆
منم خداحافظی کردم و رفتم. 🚶♂️
تو راه فقط خندیدم . اما خنده های الکی که باعث میشه یکم بتونم تحمل کنم.
وقتی رسیدم مثل همیشه شام خوردم اما امروز چیز دیگه ای بود🍙.
حس می کنم مامانم خریده بودش ولی بهتره خودم رو درگیر مسائل کوچیک نکنم.
شب بخیر پر شور نشاطی گفتم که کسی متوجه درون تاریک من نشه.
بغض گلوم اضافی. نه ! نیست .
من اضافیم .، حس می کنم نبودنم برای خیلیا بهتره.
______________________________________
پارت سوم تقدیم نگاهاتون🌷
امیدوارم که لذت برده باشین. اگه پارت های قبلی رو نخوندیدن یا لایک و کامنت نکردین حتما بخونین و لایک وکامنت کنین.
پارت چهارم وقتی کامنت ها به ۲۰ و لایک ها به ۱۵ برسه🍁🍒😍