عشق بین ما_love between us(P1)
خب اینم از پارت 1 بزین ادامه مطلب و. بچه ها مهسا گفت رمانو بزار ادامه مطلب منم پارت 1 روحذفش کردم و الان یکی دیگه پست کردم
___________________________
روز آخر مدرسه بود هوراا بعدا میتونم با آلیا بریم کلی خوش بگذرونیم اما دیگه نمیتونم ادرین رو ببینم هعی خیلی بده اما آلیا گفته با نینو میریم خوشگذرونی نینو هم گفته ادرین رو میارم از این تفکرات اومدم بیرون لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم طبقه پایین به مامان سلامی کردم اونم جوابمو با خوش رویی داد نشستم رو صندلی من:مامانی حالا زود تر صبحونه رو بده که نمیخوام آخرین روز مدرسمو دیر برسم حتما یه جشن درست و حسابی میگیرن مامان خنده ای کرد مامان:حالا مرینت اینقدر خوشحال نباش شاید آلیا..... نزاشتم بقیه حرفشو بگه من:مامان چند بار بگم با آلیا برنامه چیدیم این حرفا رو نگو اون وقت حس میکنم برنامه نچیدیم یه جوری میشم مامان:مگه حالا کی میاد؟ لپام سرخ شد واای شت من:وا با آلیا دیگه مامان آخه من واسه این خیلی شوق دارم بابا! مامان که منظورمو فهمید لبخندی زد مامان:حالا زود تر بخور دیگه دیدم صبحونه جلو رومه زود خوردم و راه افتادم به طرف مدرسه من:مامانی خدافظظ! مامان:خدافظ عزیزم لبخند زود دویدم سمت مدرسه داشتم به اتفاق های گذشته فکر میکردم ارباب شرارت گفته دیگه کاری به کار منو کت نوار نداره از طرفی معجزه گرشو به ما داده دیروزم یه دکتر ماهر اومد و مامان ادرین رو از کما درآورد! خیلی خوشحالم واسه ادرین و منم الان نگهبان اصلی معجزه گرام تو این فکرام بودم که دیدم رسیدم به مدرسه واردش شدم آلیا تا منو دید مثله میگ میگ دوید سمتم من:وا دختر زشته اون وقت نینو دیگه دوست پسرت نمیشه هااا! یه لحظه خجالتی شد اما بعد کمی اعصبانی الیا:آه دختر این حرفا چیه اولا من تا آخرش با نینو میمونم و سلامت کجاست؟ من:علیک سلام خنده ای کردیم از اون طرفم لوکا اومد سمتم اوخی(لوکا تو این داستان عاشق مری نیست) لوکا با لحن خوشحالی:سلام مرینت من:سلام لوکا چطوری لوکا:خوبم! قراره تو کلاس موسیقی یه جشن برپا کنیم! ساعت(.....) (نویسنده:نمیدونم چه ساعتی بزارم:/) وقت داری که؟ من:آره بابا راستی تابستون رو قراره با کی وقت بگذرونی؟ لوکا خجالتی شد لوکا:خب با پسرا الکس و اینا اما راستش مرینت تو دوست منی میخوام باهات روراست باشم ام..... من عاشق شدم! لپام گل انداخت لوکا: ام و اون.... اون.... زویی عه! وای زوییی! من: وای اون انتخاب عالیه لوکا! زویی خیلی دختر خوبیه منم میخوام ببینم بهت علاقه داره یا نه! لوکا:ا..... ا..... مرینت اینقدر تند نرو که! من با خنده:معلومه که لازمه! یه لحظه تو سالن زویی رو دیدم میخواستم تابلو نباشم پس از گروه آلیا و لوکا بیرون اومدم و قدم برداشتم طرف زویی من:وای سلام زویی رفتم بغلش زویی:وای سلام مرینت خیلی دلم برات تنگ میشه تو تعطیلات! من:وای منم عشقم! از بغلش بیرون اومدم من:میخواستم باهات حرف بزنم زویی:راجب چی؟ من:خب لوکا ساعت (...) چشن داره وقت داری بیای؟ زویی لپاش گل انداخت:ل.... لوکا! (با لحن تندی) واییی حتما میام اگه لوکا باشه آخه من دوسش دارم! وقتی متوجه شد اینو بلند گفت خجالت زده شد! من:او لالا آقا لوکا رو شما دوست داریی؟ زویی:نه منظورم.... ا..... ا من:میدونم نگا من تو و لوکا رو جور میکنم اوک؟ اولین بوست با لوکا او لالا! زویی:ا.... باشه و بعد ریلکس و تابلو رفت من:حیح اینم جور شددد! دوباره به لوکا و آلیا پیوستم لوکا با لپ های قرمز شده:خب چی شد من:خب ازش درخواست بکن که تعطیلات رو با تو باشه و هر چقدر که میتونی دلشو ببر لوکا:وای مرسی مرینت! کارمو جور کردی! من:قابل نداره بلوبری🫐! لوکا:مرسی کله آبی! خندیدیم لوکا رفت
.
.
.
.
برای پارت بعد 12 لایک 5 کامنت