یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/05/19 02:43 · خواندن 6 دقیقه

پارت بیست و ششم

... کاری که باید میکردم این بود: به جهان خودم برمیگشتم و یک نفر رو شرور میکردم، اما ایندفعه، باید شرور متفاوتی خلق میکردم؛ 

حالا که دیگه قدرت تمام معجزه‌گر های پروانه رو تصاحب کرده بودم، میتونستم قدرتمند ترین شروری که تا به حال وجود داشته رو خلق کنم...

... یک پورتال به سمت رصدخونه ام باز کردم. میخواستم شروری درست کنم که تا به حال مثلش وجود نداشته؛ میدونستم که خیلی قوی شدم، به قدری قدرتم زیاد شده بود که نیازی به احساسات منفی نداشتم، لازم نبود منتظر بمونم تا یک نفر عصبانی، غمگین، یا وحشت زده بشه، میتونستم با قدرتم آکومایی درست کنم که بتونه به دل هر احساسی وارد بشه و اونو سیاه کنه! میتونستم آکومایی خلق کنم که خودش احساسات منفی مورد نیازشو ایجاد کنه!...

... پروانه ای روی دستم نشست. دستم رو با دقت روی پروانه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. این باید تبدیل به قوی ترین آکومای تاریخ میشد. قدرتو به آکوما منتقل کردم. اول سیاه شد، بعد جرقه زد، و در آخر شعله های بنفشی از بال های اون آکوما زبونه کشید. 

با خودم گفتم:« نمیتونم روی کسانی که قبلاً شرورشون کردم حساب کنم... اونا خیلی ضعیفن، باید کسی رو انتخاب کنم که تا به حال شرور نشده باشه و سرشار از پتانسیل برای انجام این مأموریت باشه...» ولی من بیشتر افراد پاریس رو دست کم یک بار شرور کرده بودم، نمیدونستم باید چه کسی رو انتخاب کنم؛

در همین حین، یک نفر به خاطرم رسید... چهره خندون و گل انداخته اون دختر به ذهنم خطور کرد، اون دست های کوچیکش، و اون نگاه خیره و عمیقش... اسمش رو زیر لب زمزمه کردم:« مرینت دوپن چنگ»؛...

... افرادی که زیاد لبخند میزنن و بیش از حد خوشحالن، در واقع غم فوق‌العاده بزرگی در قلبشون دارن که سعی میکنن اون غم رو با خنده و شاد بودن فراموش کنن، اما این افراد در واقع مثل آتش زیر خاکستر هستن، و هر لحظه ممکنه شعله ور بشن...

... مرینت، مطمئناً داغ ترین شعله ای بود که میتونستم پیدا کنم... اون کلید پیروزی بود...

... آکوما رو فرستادم و گفتم:« پر بزن سوپرکومای من، و غم های خفته اون دختر رو بیدار کن!...» 

چند لحظه بعد، ارتباط ذهنی من و مرینت برقرار شد:« مرینت دوپن چنگ، من خدای شرارت هستم و میخوام تو رو به تمام آرزوهات برسونم...»

مرینت اما در جوابم گفت:« کور خوندی ارباب شرارت! تو نمیتونی منو تبدیل به عروسک خیمه شب بازی خودت کنی! من مقاومت میکنم!...» 

باید اعتراف کنم که نیروی ذهنی مرینت فوق‌العاده قدرتمند بود، برای یک لحظه نزدیک بود ارتباط بین من و خودش رو قطع کنه، اما از اونجایی که من صاحب قدرت تمام هاکماث ها شده بودم، تونستم به نیروی ذهنی مرینت چیره بشم و اونو کاملاً مطیع خودم بکنم. 

بهش گفتم:« ... من تمام آرزو هاتو برآورده میکنم، هر چی که بخوای، ولی تو در عوض باید معجزه‌گر های دختر کفشدوزکی و گربه سیاه رو برام بیاری...»

مرینت در کمال خونسردی گفت:« من دختر کفشدوزکی هستم.»

شنیدن این جمله کافی بود تا منو سر جام خشک کنه؛ عصام از دستم افتاد و دهنم از شدت تعجب باز مونده بود، فقط چند لحظه در این حالت بودم، ولی بعد شروع کردم به خندیدن، دیوانه وار قهقهه زدم و با خوشحالی فریاد کشیدم:« آره!... آره!... بالاخره پیروز شدم! من دختر کفشدوزکی رو شرور کردم! من اونو پیدا کردم!...»

چند لحظه‌ای رو اطراف رصدخونه چرخیدم و نفسی تازه کردم، لحظه بزرگی بود، تا به حال، چیزی شیرین تر از اون پیروزی نچشیده بودم.

سپس به مرینت گفتم:« خب، خب، خب دختر کفشدوزکی! دیدی بالاخره من برنده شدم! 

ولی صبر کن، لازم نیست همین الان گوشواره هاتو از گوشت دربیاری، میتونی همزمان با قدرتی که من بهت میدم ازشون استفاده کنی، این برای شکست دادن گربه سیاه به دردت میخوره، قدرت من ظاهرتو تغییر نمیده، پس میتونی تبدیل بشی و گربه سیاه رو فریب بدی.

از حالا به بعد، تو قدرت نامحدود جابه‌جایی اجسام رو داری، میتونی هر چیزی رو با استفاده از ذهنت کنترل کنی، و این فقط بخشی از قدرتیه که من میتونم بهت بدم، بعد از تحویل معجزه‌گر های خودت و گربه سیاه، تو رو به تمام آرزوهات می‌رسونم!»

مرینت گفت:« بله، خدای شرارت.» سپس با خونسردی گفت:« تیکی، دختر کفشدوزکی آماده.»...

 

... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. مرینت به گربه سیاه پیام داد، و با اون قرار گذاشت، اما وقتی گربه سیاه رسید، دختر کفشدوزکی بهش حمله کرد و در نهایت اونو روی هوا معلق نگه داشت. من با شوق و ذوق زیادی بهش گفتم:« همینه دختر کفشدوزکی! معجزه‌گرشو بگیر!» 

گربه سیاه ملتمسانه به دختر کفشدوزکی نگاه میکرد و می‌گفت:« تو مجبور نیستی به ارباب شرارت گوش بدی! میتونیم با هم شکستش بدیم...»

اما دختر کفشدوزکی بی توجه به حرف های اون، حلقه اش رو از دستش بیرون کشید و در همون لحظه...

... دنیا در مقابل چشمام، تیره و تار شد. گربه سیاه، یکی از بزرگترین دشمنانم، پسر خودم بود... بی اختیار و با تعجب اسمش رو تکرار میکردم:« آآآدرین!» .

با خودم گفتم:« به زودی همه چیز درست میشه... به زودی هممون بر میگردیم پیش هم، و آدرین هم همه چیزو فراموش می‌کنه...» 

به مرینت گفتم:« زودباش دختر کفشدوزکی، معجزه‌گر ها رو برام بیار!»

با عجله به بالای پشت بوم رفتم، چند لحظه بعد دختر کفشدوزکی از راه رسید؛ من معجزه‌گر ها رو ازش گرفتم و با خوشحالی فریاد زدم:« چه عجب!» در همین لحظه مرینت بهم گفت:« خب خدای شرارت، وقتشه به قولت عمل کنی و منو به آرزو هام برسونی.»

من گفتم:« اووو، البته...» و همون لحظه آکوما رو ازش خارج کردم. مرینت بلافاصله از حال رفت و روی زمین افتاد. 

گفتم:« بال های تاریکی، پایین!» ، نورو در مقابلم ظاهر شد. با شور و حرارت زیادی به نورو گفتم:« نورو، بالاخره موفق شدم! ببین! معجزه‌گر های کفشدوزک و گربه سیاه رو به دست آوردم...»

نورو نزدیکم شد و با حالت اندوهناکی گفت:« ارباب، میدونستم که شما بالاخره موفق میشید...» 

_ جداً ؟ از کجا میدونستی؟

_ چون کنفوسیوس بزرگترین هاکماث تاریخ نبود، شما بودید. ولی، ولی ارباب، این کار وحشتناکه، میلیارد ها موجود زنده از بین خواهند رفت و جهان فرو خواهد ریخت... لطفاً تجدید نظر کنید...

من نفس عمیقی کشیدم و با آرامش به نورو گفتم:« نورو، تو تمام این مدت کنارم بودی، و همیشه به من کمک کردی، ولی من در تمام این مدت باهات بد رفتاری کردم، منو ببخش، تو خیلی بیشتر از یک کوامی بودی، ولی با این حال...» معجزه‌گر هاکماث رو از سینه ام جدا کردم و گفتم:« ... دیگه نیازی بهت ندارم.» و اونو گوشه ای پرت کردم...

 

... معجزه‌گر های کفشدوزک و گربه سیاه رو پوشیدم، تیکی و پلگ در مقابلم ظاهر شدن. 

بهشون گفتم:« سلام کوامی ها! من ارباب جدید شما هستم! قراره به زودی همه چیز تغییر کنه!...»

اون دو تا کوامی با ترس به من خیره شدن و من هم با خنده گفتم:« تیکی، پلگ، ترکیب شید!» 

تبدیل شدم به کفشدوزک سیاه. 

آرزوی خودمو تصور کردم و از قدرت ها بهره گرفتم... همه چیز هایی که در اطرافم بود شروع کرد به متلاشی و تجزیه شدن، جهان کهنه آروم آروم فرو میپاشید و جهان گابریل آروم آروم به وجود میومد...

... در میان اون نور خیره کننده که داشت شیرازه جهان رو متلاشی میکرد، من فقط یک اسم رو نجوا کردم:« امیلی...»

 

« تا پارت بعد، فعلاً »