زندگی پیچیدهp3

윤제 윤제 윤제 · 1402/05/18 21:07 · خواندن 2 دقیقه

های گایز👋🏻👋🏻 برین ادامه مطلب❤️👇

دخترم میخوام با یکی آشنات کنم 🤗

مرینت:مامان اون...😳

 

سابین: نکنه پسر عموت لوکا رو یادت رفته🧐😌

 

مرینت:چرا اونو دعوت کردی😳😠

 

سابین:با پسر عموت درست رفتار کن دیگه هم حق نداری از اتاقت بیای بیرون🤬🤬😑

 

 

لوکا:اشکال نداره زن عمو😊یکم که بگذره صمیمی میشیم😈

 

مرینت:😱😱😰

 

لوکا:😈

 

(از زبان مرینت)

باسرعت دویدم طبقه بالا و رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم😱🏃‍♀️🔐 وای نه تا وقتی لوکا از اینجا بره باید برم و خونه آلیا قایم شم😶‍🌫️ چیزی نیست به خودت مسلط باش دختر😨😔😌 خوب حالا فقط باید برم سمت گوشیم و به آلیا زنگ بزنم📱(مکالمه آلیا و مرینت)

 

آلیا:سلام دختر چطوری چه خبر😊💬

 

مرینت:اصلا خوب نیستم😔😱

 

آلیا:چته چرا انقدر با ترس حرف میزنی🧐

 

مرینت:لوکا اینجاست😨😰

 

آلیا:چی خاک تو سرم لوکا😱

 

مرینت:حالا چیکار کنم😰

 

آلیا:هنوز که چیزیت نشده😨

 

مرینت:نه حالم خوبه😰😔

 

آلیا:وسایلتو جمه کن الان میام دنبالت💼🚗

 

مرینت:باشه خداحافظ😰🖐🏻😔

 

 

آلیا:خداحافظ مراقب خودت باش😰🖐🏻😊

 

(از زبان نویسنده خومشلتون)

بعد از اینکه مرینت تلفن را قطع کرد بدون وقفه وسایلشو جمع کرد و گذاشت تو کیف💼👗👠👡👚🩰🥿 و آروم از پله ها اومد پایین و دید لوکا توی اتاق خوابه😴

 

و مامانش هم سرش شلوغه وقتی خواست بره یکی جلوشو گرفت اون......

 

 

 

 

 

 

 

 

اندکی حرص دادن😅😁

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عه تموم شد خوب عشقم حالا که تا اینجا اومدی دست خوشکلتو بزار روی اون قلب و قرمزش کن که قراره پارت بعد کلی هیجانی بشه😍😘 خوب منتظر نظر های قشنگتون هستم و لطفا همایت فراموش نشه😊😊 گود بای