
زندگی پیچیدهp3

های گایز👋🏻👋🏻 برین ادامه مطلب❤️👇
دخترم میخوام با یکی آشنات کنم 🤗
مرینت:مامان اون...😳
سابین: نکنه پسر عموت لوکا رو یادت رفته🧐😌
مرینت:چرا اونو دعوت کردی😳😠
سابین:با پسر عموت درست رفتار کن دیگه هم حق نداری از اتاقت بیای بیرون🤬🤬😑
لوکا:اشکال نداره زن عمو😊یکم که بگذره صمیمی میشیم😈
مرینت:😱😱😰
لوکا:😈
(از زبان مرینت)
باسرعت دویدم طبقه بالا و رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم😱🏃♀️🔐 وای نه تا وقتی لوکا از اینجا بره باید برم و خونه آلیا قایم شم😶🌫️ چیزی نیست به خودت مسلط باش دختر😨😔😌 خوب حالا فقط باید برم سمت گوشیم و به آلیا زنگ بزنم📱(مکالمه آلیا و مرینت)
آلیا:سلام دختر چطوری چه خبر😊💬
مرینت:اصلا خوب نیستم😔😱
آلیا:چته چرا انقدر با ترس حرف میزنی🧐
مرینت:لوکا اینجاست😨😰
آلیا:چی خاک تو سرم لوکا😱
مرینت:حالا چیکار کنم😰
آلیا:هنوز که چیزیت نشده😨
مرینت:نه حالم خوبه😰😔
آلیا:وسایلتو جمه کن الان میام دنبالت💼🚗
مرینت:باشه خداحافظ😰🖐🏻😔
آلیا:خداحافظ مراقب خودت باش😰🖐🏻😊
(از زبان نویسنده خومشلتون)
بعد از اینکه مرینت تلفن را قطع کرد بدون وقفه وسایلشو جمع کرد و گذاشت تو کیف💼👗👠👡👚🩰🥿 و آروم از پله ها اومد پایین و دید لوکا توی اتاق خوابه😴
و مامانش هم سرش شلوغه وقتی خواست بره یکی جلوشو گرفت اون......
اندکی حرص دادن😅😁
عه تموم شد خوب عشقم حالا که تا اینجا اومدی دست خوشکلتو بزار روی اون قلب و قرمزش کن که قراره پارت بعد کلی هیجانی بشه😍😘 خوب منتظر نظر های قشنگتون هستم و لطفا همایت فراموش نشه😊😊 گود بای