تولد دوباره
پارت دوم بفرمائید 🌺
مرینت؟
-در رو بشکنم؟ مرینت؟
سرم تیر میکشه؛ خاطرات دیروز یکییکی به ذهنم سرازیر میشه؛ دلم فرو میریزه و بغض گلوم رو میگیره...صدای فریادهای پدر و مادرم رو میشنوم و آرام زمزمه میکنم
+مامان؟ بابا؟
-مرینت در رو باز کن!نفس عمیقی میکشم و بغضم را فرو میدم. سعی میکنم لبخند بزنم؛ کاری که برایم اکنون غریبه شده است. در را که باز میکنم، بلافاصله هر دو در آغوشم میگیرند و سوال بارانم میکنند:
-حالت خوبه؟
-دیشب چه اتفاقی افتاد؟
-بعدا توضیح می دم؛ مدرسهم دیر میشه.
کیفم رو بر میدارم و سریع بیرون میرم. برای خلاصی از سوالها مدرسه رو بهانه کردم؛ چون حوصله هیچکس و هیچچیزی رو ندارم و فقط میخوام دوباره کتنوار رو ببینم. اشک در چشمام حلقه میزنه. وقتی به خودم میام، جلوی مدرسه هستم و آلیا در آغوشم گرفته؛
-اوه! مرینت! حتما ترسیدی... گریه نکن! لیدیباگ همهچیز رو درست میکنه.
+چی رو درست میکنه؟
-اوضاع رو! پس برای چی گریه میکنی؟ اخبار رو نشنیدی؟ دیشب کتنوار مرده!
+کتنوار مرده؟!فکر نمیکردم مردم از این موضوع اطلاع داشته باشند! چطوری فهمیدند؟!
-نادیا شاماک دیشب به طور زنده سعی کرده که از صحنه نبرد گزارش بگیره؛ اما دیر رسیده و فقط خاکستر و برخی از تجهیزات کتنوار رو دیده؛ و البته هاکماث که اونجا زانو زده بوده و سریع فرار کرده!
+لیدیباگ اونجا نبود؟
-نه!
تا جایی که من نبرد رو توی خیابون فیلمبرداری کردم لیدیباگ حضور داشت؛ اما توی گزارشات نادیا شاماک نیست.
+میشه فیلم رو نشونم بدی؟
با دیدن فیلم میخوام گریه کنم؛ اما جلوی خودم رو میگیرم. کتبلنک توی تصویر در حال حرفزدن با من، یعنی لیدیباگه. دیگه طاقت دیدن ندارم و به سمت دستشوییها می دوم. و بیصدا گریه میکنم...با فکر اینکه میتونم توی مدرسه موضوع رو فراموش کنم سخت در اشتباه بودم. هیچ معلمی میلی به درسدادن نداره و همه درباره کتنوار و لیدیباگ حرف میزنند.
آرام از آلیا میپرسم: +آدرین چرا امروز نیومده؟
-پدرش بهخاطر مرگ کتنوار ترسیده و آدرین رو توی خونه حبس کرده. نینو از مدیر شنیده.
گابریل اگرست، تا کی قراره موضوعو مخفی کنه و به دروغگفتن ادامه بده؟
خانم بوستیه میگه: -مرینت. حواست کجاست؟ دارم درباره موضوع مهمی صحبت میکنم! همونطور که قبلا هم گفتم، لیدیباگ از پاریس محافظت کرد؛ اون فوقالعاده قویه و حتما اوضاع رو خوب میکنه!
از جام بلند میشم و میگم: +اگه لیدیباگ قوی بود اصلا نمیذاشت این اتفاق بیفته! اون یه احمقه! یه ضعیف!
زنگ بلافاصله به صدا در میاد. منتظر بقیه نمیمونم و سریع از مدرسه بیرون میام. بارون به آرومی میباره.پیچ دوم خیابون رو که رد میکنم، ماشین سیاهرنگی جلوم توقف میکنه. وقتی پنجره عقب پایین کشیده میشه، گابریل اگرست رو میبینم که با سردی همیشگیش داخل ماشینش نشسته. نفرت مثل آتشی توی قلبم زبونه میکشه. میخوام به راهم ادامه بدم که میگه:
-لیدیباگ! وایستا!
+درباره کی صحبت میکنین؟ من که اینجا لیدیباگی نمیبینم. لیدیباگ دیروز مرد. همون موقع که دنیاش مرد... میخوام قدم بعدیم رو بردارم که میگه:
-خواهش میکنم؛ کمکم کن! من میخوام آدرین رو برگردونم..