Green buttons_p3

yasamin yasamin yasamin · 1402/05/17 11:59 · خواندن 2 دقیقه

سلام من اومدم بعد از سالها با یک پارت...

واسه بعدی ۱۰ تا کامنت بدید.

مرسیییییییی

حالا برو ادامه

دستم رو سمت دکمه های روی میز دراز کردم.شاید این ها جادویی هستن!شاید فرشته ی نجات اسرار امیز دکمه های جادویی برای من فرستاده؟
شاید که فرشته ای زیبا با چهره ی سفید و بال های درخشان،دستش را روی قلبم گذاشته و رویایم را در وجودش احساس کرده،علایقم را با عشق به شکل دکمه دراورده و حالا من این دکمه هارا روی میز میبینم!این شرح امروز در دفتر خاطرات من است.
__________________

درحالی که اخرین تکه پنکیک پخته شده توسط گابریل رو می خوردم به تصویر روی دفتر نقاشی ام نگاه می کردم. یک فرشته ی کوچولو که تصویرش از توی یک کتاب داستان پیدا کردم که دستش چند تا دکمه بود!
بشقابم رو همانجا رها کردم،دفتر نقاشی ام رو برداشتم و از روی صندلی پایین اومدم:ممنونم امیلی و گابریل
امیلی موهای سرمه ای من رو که یکم جلوی صورتم ریخته بودن کنار زد و لبخند دلربایی بهم هدیه کرد.
+مرینت؟
کنجکاو بودم،شاید یک موضوع مهمه!
_چی شده امیلی؟
+خب خب...
گابریل وسط حرفش پرید و گفت:هیچی،چیز مهمی نیست
بهت زده نگاهم بین اون دو بود.
گابریل
امیلی
گابریل
امیلی
سکوتی که همه جارو فرا گرفته بود توسط امیلی شکسته شد که لبخندی مصنوعی زده بود:اره،مهم نیست مرینت،میتونی بری
سرم رو تکون دادم و با کنجکاوی که درونم رو پر کرده بود از آشپزخانه خارج شدم.
به سمت اتاقم و تراسش رفتم.روی صندلی نشستم و دفترنقاشی ام رو روی میز عسلی روبروم گذاشتم‌.مداد رنگی طلایی ام رو روی کاغذ کشیدم و موهای فردی رو به تصویر کشیدم که پشتش به تماشا کنندگان نقاشی بود.رنگ سبز رو پایین موها کشیدم و لباسی سبز رسم کردم.دستم رو به قسمتی دیگه از کاغذ فرستادم و دختری قد کوتاه،با لباس صورتی و موهای سرمه ای کشیدم.موهای سرمه ای که باز دورسرش افتاده بود و چشمای ابی ، جالب بود!دست اونم یک دفتر نقاشی بود.
یک مداد رنگی خاکستری برداشتم و موهای مردی رو کشیدم،مردی که کتش سفید بود و پیراهن زیر کتش هم خاکستری و یک کراوات قرمز داشت.موهای خاکستری اش رو حالت دادم و کفش های مارک دارش رو با دقت بسیار رسم کردم. 
نقاشی خودم رو خوب نگاه کردم.دختری که داشت با تعجب به زن مو طلایی نگاه می کرد.این تصویر خیلی اشنا بود،من با تمام وجود اتفاقاتش رو احساس میکنم.
ولی این افکار تا وقتی ادامه داشت که صدای در زدن به گوشم رسید و لحظاتی بعد صدای پسربچه ای شنیده می شد:میدونم اون تویی،نمیدونم کی هستی،اسمت چیه و چرا اینجایی!ولی من دوست دارم باهات دوست بشم!چون اینجا،توی این عمارت من و تو کسایی هستیم که نباید شناخته بشیم،و همینطور کسایی که میتونیم بهترین دوستای هم باشیم.