بازگشت به آغوش تو #5
پارت جدیدددد لایک کنید شترای خوشگلمم😂🤗
گوشیم داشت زنگ میخورد و عکس لعیا روش خاموش روشن میشد
الو
-الو کجایی؟
توراهم دارم پیاده میام
-من تو کافم زود بیا مراقب خودت باش
باشه بای
-بای
دیگه نزدیک بودم و میشد کافه رو دید وارد شدم توی یه
میز کنار بالکن نشسته بود و سرش تو گوشیش بود و از حضورم خبر نداشت یه آن کرم درونم فعال شد و خواستم اذیتش کنم آروم آروم رفتم پشت سرش و یهو گوشیش قاپیدم خدارو شکر کافه خلوت بود وکسی کرم ریختنمو نمیدید تا به خودش اومد و خواست جیغ بزنه که منو دید و یه نگاه بهم کرد ک میخاستم سفارش سنگ قبرمو بدم سریع رفتم به بیخیال ترین شکل ممکن وفشار گرفتن جلوی خندهی تا حد مرگ پشت میز نشستم از شانس خوبم گارسون اومد وخیلی بیخیال سفارش بابلتی دادم اونم با لب زدن بهم فهموند که یکی طلبم اوففف
-خب نمیخای بگی چته؟
والا با اون نگاه تو فیلا باید شلوار خیس شدمو عوض کنم
-از شوخی بگذریم بگو چی شده؟
میدونی چند وقت پیشا حدود چهار سال پیش
-خب
-از اون موقع که رفتن آلمان خالمو ندیدم البته بهتره بگم پسر خالمو
-چه خبره شیتون؟:)
یه دقه زر زر نکن از اون موقع خیلی با آرمین مَچ بودم خیلی هوامو داشت نمیزاشت حتی کسی نزدیکم بشه اون موقع معنی هیچ کدوم از کاراشو نمیدونستم ولی
-آرمین همون پسر خالته؟
اوهوم و بعد از شیش سال فرداشب میان خونمون فک کنم یه دو سه ماهی اینجا باشن تا خونه و وسایل بخرن
خدارو شکر خونمون بزرگه میتونیم اتاق مجزا بهشون بدیم ولی من بعد این همه سال از روبه رو شدن با آرمین میترسم
-همینطور که اسموتیشو میخورد گفت عاجی جونم از چی میترسی آخه چیزی نیس فقط بزرگش کردی برای خودت
آهی کشیدمو گفتم نمیدونم به خدا
..... بعد کلی حرف زدن و درد دل اومدم خونه حرف زدن با لعیا خیلی روم تاثیر گذاشته بود
سلام مامان جونم
-سلام ،کاترینا خیلی کار دارم فک کنم ناهارو برای وقتی ک اونا میخوان بیان تو باید بپزی
باشه مامان جون فقط تو عجله نداشته باش توروخدا
وبه سمت اتاقم رفتم بعد در آوردن لباسام اتاقمو جارو کشیدم و بعد شام مسواک زدم
-----فردا
آخ که به مامان گفتم استرس نداشته باشه ولی خودم الان دارم جرر میخورم ولی من به خاطر آرمین اون بخاطر کارا
از صب هیچی نخوردم تازه سرمم گیج میره فک کنم پریودم
چشام سیاهی میره
به زور به طرف آشپز خونه رفتم یه قهوه درس کردم و به زور خوردمش حالم بهتر بود پس رفتم سراغ شام امشب که قرار بود به خاله اینا خورده بشه با فکر این لرز به تنم افتاد
وسایل شام آماده بود و داشتم زیر گازو روشن میکردم سه جور غذا الحق که خانوادهی عجیبی هستن هرکدوم یه جور غذا دوس دارن مثلا خاله قورمه سبزی شوهرخاله فسنجون و آرمینم ماکارونی هِح منم ماکارونی دوس دارم ک یهو شوک بهم وارد شد من داشتم چی میگفتم؟نقاط مشترک منو آرمین؟سرمو تکون دادمو خودمو مشغول آشپزی کردم
ساعت نزدیک نه بود آخه ساعت دوازده صبم میشه وقت پرواز نزدیکای ساعت یازده میرسن اوففف
مامانم که قربونش برم خونه رو برق انداخته
زمان مثل برق و باد میگذشت سریع به اتاقم رفتم یه شلوار مشکی با یه تیشرت کراپ سفید زیر ناف پوشیدم ولی اگر دستمو میبردم بالا نفص شکمم معلوم میشد آخه به جز کراپ تی شرتی دوص نداشتم یه رژ کمرنک کالباسی با خط چشم همیشگی موهامم شونه کردم حوصله نداشتم ببندمشون دو پیس عطر هم زدم و تمام من آماده بودم
-کاترینااا کاتریناااا
بله مامان؟
-بدو برو اون عودو روشن کن کولرم بزن که خیلی گرمه
راس میگفت خیلی گرم بود
آماده رو مبل نشستم که زنگ آیفون خورد لرز بدی تو بدنم افتاد خودشون بودن دیدار بعد شیش سال
مامان به طرف در رفت و بابا به حیاط وایی که اون عرق رو مهره های کمرم به خاطر گرما نبود با صدای مامانم به خودم اومدم
-اِواا کاترینا پاشو الان میام
اوفف اصلا یادم نبود پا شدم و به طرف در خونه رفتم همون لحظه در آسانسور باز شد و زمان متوقف البته برای منو آرمین........
لایکو بترکونید تا فردا زودِ زود پارت بعدو بدم🙂🤗
باییییی 😂:) *_*